مجهولات
قسمت سوم: این دومین آرزوم برای دانشگاه بود که خدا برآورده کرد. پیدا کردن رفیق خوبو میگم :) آرزوی او
این عکسم یادگاری از همون جایی که قرار شد گروه بزنیم تو ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من امروز تو دانشگاه🙂😂:
مجهولات
📪 پیام جدید من عاشق بیوتکنولوژیم ولی متاسفانه جنبه استفادشو ندارم و فقط برا کارای خلاف دوسش دارم پس
منم قطعا اگر این انگیزه رو نداشتم باقی انگیزهها برام کافی نبود😔😂
ولی خب بیافتی تو سیستم انشاءالله کم کم بهت جهت مثبت میده😂🤝
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد: شب خاطره ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می ا
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و یکم: مأموریت
ـ اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق
العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز
می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می
چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ...
ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ...
که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به
محل...
اشک، امانش رو برید ...
ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته
بودن در رو باز کنن ...
توی اون فشار جمعیت ...بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ...
جنازه هاشون چسبیده بود بهم ...
بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد ...
منم پا به پاشون گریه می کردم ...
ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه
شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد
... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ...
یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ...
با مشت می زد توی سر خودش ...
فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در
نمی اومد ...
ـ پیداش کردید؟ ...
@mjholat
بینهایت گوگولی بودن🥲😂
عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد
حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی - بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد :)🍃
نمیدونم برای تکتک کلمات اسم این گروه چقدر باید شکرت کنم خدایا؟💘
ولی برام مسجَّل شد که تو خیلی خوب بلدی بهترین تقدیرو رقم بزنی. حتی اونجاهایی که شاید اولاش به مذاق ما خوش نیاد اما خیلی زود پی میبریم همین درستش بوده✨
دانشگاه پشت خونهمون شاید اولش برام رو مخ ترین بخش ماجرا بود، ولی الان که فلاکت بقیه برای رفت و اومدو میبینم، عمیقاً حال میکنم باهاش🙂😂
و بیوتکنولوژی شاید اولش برام شیرینترین بخش ماجرا بود، ولی الان که بخاطر حجم درسا به فلاکت افتادم دیگه ملسه😭😂
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و یکم: مأموریت ـ اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... ا
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و دوم: شرافت
تمام وجودش می لرزید ...
ـ پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ...
نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور
نمی کردم ..
ـ خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه
و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش
نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می
کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ...
حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من
رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان
های حزب خیانت نمی کنم ...
می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکالت و مسائل
... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست ... شرافت و هویت
مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته
گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ...
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده
جمع می کردیم ...
توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر
و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده
شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ
ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ...
مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ...
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ...
لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به
پدر و مادرش نشون بدیم ...
ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از
احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش
کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ...
مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ...
@mjholat
مجهولات
اشکاتو میخوری و ساکت و میشینی..
Ali Yasini - Kenaretam.mp3
9.11M
قسم به اشک قبلِ پرواز؛
کنارتم🫂