eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
و اینکه اگر خواستید کار فریلنسری رو شروع کنید و کاملا عملی و جامع باهاش آشنا بشید، بهترین و متعهدتری
ثبتنامش برای افراد عادی ۹۵۰ هزار تومانه اگر طلبه یا خانواده طلاب هستید ۴۵۰ هزار تومان💅 از اونجایی که خانم اسحاقی خیلی گوگولیه باهاشون صحبت کردم و گفتم دوستام خیلی باانگیزه‌ان و فلان.. گفتن بچه‌هایی که از طرف شما بیان ۷۵۰ میتونن تهیه کنن. به این امید که همه‌تونو تو اون گروه vipه ببینم😀💘 میتونید به ایشون پیام بدید @AzadkarshoIR فقط نگید از طرف مجهولات بگید از طرف جعفری😂🤝
مجهولات
ثبتنامش برای افراد عادی ۹۵۰ هزار تومانه اگر طلبه یا خانواده طلاب هستید ۴۵۰ هزار تومان💅 از اونجایی ک
مدرک معتبر از بنیاد برکت هم داره راستی که تو رزومه‌تون خیلی آپشن کاربردی‌ایه 🤝
امروز برای اولین بار دانشگاه غیبت کردم چون فردا برای اولین بار میان ترم دارم🗿💔
تو برای مارمولک بودن زیادی گوگولی هستی🥲🤌
یادش بخیر:)) چقدر وقتی کتاب «تنها زیر باران» رو می‌خوندم این سوالات توجهم‌و جلب کرد🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتم نتیجه تمام زحماتمو یکجا دادم و یه گوشی مدل پایین خریدم. الانم کاملا آمادگی اینو دارم گل بگیرم دهن هر کیو که بگه مستقل شدن شیرینه.😭😂
و اولین عکساش:)💛
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید مگه گوشی نداشتی؟! مبارکه سامسونگ یا شیائومی؟
مجهولات
📪 پیام جدید مگه گوشی نداشتی؟! مبارکه سامسونگ یا شیائومی؟ #دایگو
نه جانم تبلت داشتم که خراب شد چند ماه پیش و دیگه گوشی مامانم..🙂😂 ممنونم✨ سامسونگ
هدایت شده از کـافـه تـوییت 💌
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و دوازده: ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نم
و سیزده: قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه .. چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ... ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ... سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ... مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد... ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ... و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد ... با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ... لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ... خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ... ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ... اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم @mjholat