eitaa logo
مجهولات
177 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
454 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [نویسندۀ نقلی]
زیاد وابسته نبوده اند . .
امروز داشتم تو آزمایشگاه ظرفا رو میشستم و میگفتم: زن بی عرضه نبیدم که همون لحظه ارلن از دستم افتاد و شکست🙂😂💔 استادم هنوز جمله: الحمدلله این جلسه چیزی رو منفجر نکردید.ش کامل نشده بود که صدای شکستن ارلن رو سرامیکا تو کل آزمایشگاه پیچید:)
از امروز و وایب متفاوت حیاط دانشگاه و تشییع پیکر شهید گمنام برای اولین بار، روی دستای خودم:')، ولو به قاعده چند قدم❤️‍🩹
هدایت شده از درنای کاغذی
فردا امتحان میانترم دارم و اهمال کاری افتاده به جونم. یکبار هم که شده دوست دارم خرخونی رو تجربه کنم ببینم چه حسی داره در کالبد یک ادم پرتلاش بودن ؟ اینطور نیست که بعد امتحان بگم (نمره ؟هه به درک، هر چی شد شد، من تلاشمو کردم ) در حالی که..تلاش ؟ کدوم تلاش ؟ قراره هی غول عذاب وجدان مثل بختک مغزمو بخوره که ( کم کاری کردی، چرا بیشتر نخوندی ؟ چرا سعی بیشتری نکردی ؟ )
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/17193 زن بی عرضه نبیدم ایرلینای آزمایشگاه رو میشکیستم😂
این کاملا پتانسیل گردنبند شدن داره🥲😂
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_صد و هیجده: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ..
و نوزده: مارگیر شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصال این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... ـ تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سالم و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... ـ کجا میری؟ ـ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم... ـ صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... @mjholat
هدایت شده از و‌ُث‌ق‌یٰ ؛
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داد از این غم :)💔