eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
481 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
@syah_315 آفتاب نورش را از پشت پنجره های چوبی به داخل‌ خانه ریخته بود. برگ های زرد و نارنجی نارون و بید و نارنج، کف حیاط را پوشانده بود. تازه کتاب را تمام کرده بود که زنگ خانه به صدا در آمد! منتظر مهمان نبود، ولی لبخندی بر لبش نشست! خودش پشت در رفت و در را باز کرد. یک دسته گل بود، و یک دست.. که چهره را با گل ها پوشانده بود! خندید! - سلام! آغوشش را باز و مهمان عزیزش محکم بغل کرد! آمدند تو. دو چای قند پهلو ریخت و روبرویش گذاشت. بار دیگر کتاب را ورق زد. به چشمان نویسنده چشم دوخت، لبخند مهربانی که یک زمان تنها فقط حسرت از نزدیک دیدنش را داشت! کتاب را بست و گفت: - آقا/خانم ؛ عالی بود! اثرتون اونقدر زنده بود که انگار یک بار دیگه زندگی کردم! مسحور شدم! باز عین اون سال ها با فصل به فصل داستان خندیدم و گریه کردم! شما به من فرصت دوباره زندگی کردن دادید! بعد تعارف کرد چایی‌اش را بنوشد، این بار کتاب را که باز کرد، سراغ صفحه های ستاره دار رفت. با قید چند ولی، که حیف بود در تیراژ های بعدی اصلاح نشود! از طرف: @mjholat
مجهولات
بسم الله . فور کنید براتون روایت کنم لحظه ای که نویسنده مورد علاقتون داستان زندگیتون رو مینویسه و ی
همسایه هایی که دوست دارن این سبک تقدیمی رو لطفا فور کنن🌱 من خواستم همینجور بدم، دیدم زیادید ماشاءالله 😅✨
@bi_ahamit در حالی که کتاب را زیر بغل زده بود، نفس نفس زنان به داخل مترو پرید. همان لحظه در بسته شد. بین سر و صدای‌ جمعیت فریاد زد: - یا همین حالا! یا خوشبینانه یک ماه دیگه! + ... - بله آقا/خانم! بله من سرم بسیار شلوغه، من هر روز باید آب بخورم، برای خودم گوشت کباب کنم، کاهو ها رو برای سالاد خورد کنم و غذا بخورم! همچنین یازده ساعت خواب و در کنارش دفع مزاج به مدت خوندن یک دور کتاب جنایت و مکافات، همه چیز هایی هستن که وقت شریفم و میگیرن و باعث میشن تو بستن قرار های ملاقات به مشکل بخورم! الان خوشبختانه بیرونم و پیشنهاد میکنم هرجا که هستید بگید تا خودم و بهتون برسونم! + ... قهقه ای سر داد. - بله حتما! تا دقایقی دیگه اونجا هستم! . روی صندلی های چوبی کافه، روبروی نویسنده نشست. کف دست‌هایش را محکم به هم کوبید. - زیبا بود آقا/خانم! زیبا و فوق العاده! شگفت انگیز! مثل همیشه از خوندن آثارتون به وجد اومدم. لبخند دندان نمایی زد و افزود: - خصوصا که شخصیت اولش اینقدر دوست داشتنی بود! من تونستم با این کتاب بخندم، فریاد بزنم، نودل هام و پخش زمین کنم یا به موسیقی های مورد علاقم گوش کنم. و همه این ها برای یک اثر فاخر کافیه! مگه نه استاد؟ از طرف: @mjholat
♥️♥️:♥️♥️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 قهقهه ای زد و گفت: - باشه باشه، تا نیم ساعت دیگه آدرس و قیمت و برات پیامک میکنم! نفس عمیقی از سر اطمینان کشیدم. - حله دمت گرم. - کاری باری سالار؟ دنده را عوض و به گفتن فعلنی بسنده کردم. گوشی که قطع شد پرتش کردم داخل داشبورد که درش باز بود. این‌بار حواسم را به رانندگی دادم. خدا را شکر قبل از ساعت نه خودم را به شرکت رساندم. بالا رفتم و ابتدا به منشی سلام کردم. داریوش از اتاقش بیرون پرید و جلویم سبز شد! سعی کردم توجهم را معطوف او کنم و گفتم: - سلام خوبی؟ با انرژی و ذوق زده لبخندی زد. دستس را سمتم دراز کرد و گفت: - سلام ممنونم! چه زود اومدی! با هم دست دادیم. سریع پرسیدم: - چطور؟ عمو اینا هنوز نیومدن؟ با قیافه عجیبی پرسید: - عموی تو قرار بوده بیان؟ میخواستم سرم را به سنگ بکوبم. صدای خنده کوتاه منشی او را به خودش آورد. ضمن خاراندن سرش شرمنده گفت: - نه هنوز دیگه، گفتم که زود اومدی! لبخندی زدم و گفتم: - موردی نداره، فعلا تو اتاق یه کم کارا رو انجام میدم تا برسن. با حرکت سر تایید کرد. من هم وارد اتاق شدم. او هم همان‌جا سمت اتاق خودش رفت. از وقتی آقای یوسف و پور و آزاده رسیدند، تا آخر آزاده زیاد خودش را به من نزدیک نکرد، محدودیتش را بخاطر حساسیت پدرش خوب درک میکردم. ولی رفتار آقای یوسف پور با من هم حقیقتا مثل پسر دشمنش نبود. مثل یک کارمند ساده برخورد میکرد؛ نه کدورت خاصی و نه عطوفت خاص تری. اما من او را توی راه می‌آوردم. هیچکس مثل خودم زبان ریختن و تظاهر را از بر نبود! مطمئنا دیر یا زود دلش نرم میشد. البته اگر من این تنهایی را تاب می‌آوردم... آن روز تا ساعت ده شب شرکت ماندیم. دیگر می‌شد گفت بخش قابل توجهی از کار را انجام داده‌ایم. به خانه که برگشتم بیش از اندازه کلافه بودم. فورا وسایل شخصی ام را توی ساکی ریختم. پایین آمدم و سمت خروجی رفتم که صدای جیغ جیغ شوکت باز بلند شد. - آقا افشین سفر میرید به سلامتی؟ رسما خواست آژیر بزند! چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم: - به تو چه ربطی داره؟ ها؟ او هم عقب رفت. - هی..هیچی.. راس میگید! اصلا به من چه؟ به منِ شوکتِ خدمتکار چه؟ یادم نبود باید خفه خون بگیرم تا زبونم‌و از ته حلقم بیرون نکشیدید! سرم را سمتش خم کردم. هیکلم روی قد کوتاهش سایه انداخت. پوزخندی زدم و گفتم: - آفرین! خوب فهمیدی، ولی دیر! هق هق مزخرفی کرد. برای خودش اراجیف می‌‌گفت که صدای مامان از پشت سرم آمد: - باز به این بیچاره چی‌کار داری افشین؟ دستمالی دور سرش بسته و چشمانش از درد سرخ شده بود. سمتش رفتم. - دلیل بیچارگی اون حرفای من نیست، شو ها و مهمونیای خاله زنکی و وقت و بی وقت شماست! دست روی شانه‌اش گذاشتم. ادامه دادم: - مادر من مگه مشکل داری یه عده رو که میدونی اگه دل نشکونن روزشون شب نمیشه بیاری تو خونت و ازشون شاهانه پذیرایی کنی؟ آخر شبم حالت بشه این! ناله وار گفت: - دلم به اینا خوش نباشه به تو خوش باشه یا اون بابات؟ اون قرصا رو برای من آوردی؟ قوطی بی نام و نشان قرصی را که از دلال های ناصرخسرو گرفته بودم، از جیبم در آوردم و کف دستش گذاشتم. حریصانه قرص را چنگ زد. بدون آب را در دهان خشکش گذاشت. به سختی فرو داد که لبخندی تلخ گوشه لبش نشست. برای بار اول و آخر پیشانی اش را بوسیدم. دسته چمدان را کشیدم و تا پدر سر نرسیده بود، بی خداحافظی خانه را ترک کردم... 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 _ آزاده یک‌هفته بعد نگار برای دوختن لباس هایش آمد. با داریوش دور هم نشستیم که خارج رفتنش را علنا مطرح کرد! نمی‌دانم چرا خانواده پدرم سندروم فرار از کشور مادری داشتند..! کمی که صحبت کردم مطمئن شدم تصمیمش قطعی است. هیچ کاری از دستم برای ماندن نگار بر نمی‌آمد. حالا صمیمی ترین رفیقم بین جمع های خانوادگی داشت میرفت برای تحصیل و پیشرفت و این مسخره بازی ها؛ من جامانده هم تا مدتی بین جمع زانوی غم بغل میگرفتم! تنها چیزی که میتوانست این شرایط را تغییر دهد ازدواجم با افشین بود. آن هم که قطعا تا دو هفته دیگر که سفر نگار بود میسر نمی‌شد... یک‌هفته از آن روز گذشت و هر روز با بابا افشین سر کار می‌رفتیم. آنقدر فعال و پویا و خوش خلق بود که به طرز عجیبی در دل بابا جا باز کرده بود. ایده های جدید برای تولید می‌داد. پا به پای بابا برای چک کردن ابزارآلات و کارگران و می‌رفت؛ همان چیزی که بابا از داریوش توقع داشت و هیچ وقت نبود.... ولی هنوز هم می‌دانستم ازدواج من خط قرمزش است! کاش جرعت حرف زدن داشتم و او هم پای حر‌ف‌هایم می‌نشست. کاش نظرم برایش مهم بود و می‌گذاشت به خواسته دلم برسم. حالم خیلی بد بود و قلبم درد می‌کرد. به بابا گفتم زودتر به خانه میروم و رفتم. تا رسیدم، شال و مانتویم را کندم و زدم زیر گریه! پس چه زمانی این داستان تمام میشد؟ قرار نبود چیزی بهتر از این بشود، افشین گفته بود خوب یا بد این‌جا آخر خط است و باید به بابا بگویم. مغزم داشت رد میداد و اشکم بی وقفه جاری بود. حس عجیبی داشتم! مثل قهرمانی که صخره را با همه سختی‌هایش بالا رفته، حالا که پیروز شده و برای به ثمر رسیدن تلاشم، دریافت جایزه ام، باید پایین می‌پریدم، نمی‌توانستم! می‌ترسیدم! و ترسن باعث شده این فراز بی نتیجه را به فرود ترجیه دهم! شدیدا با خودم درگیر بودم. ناگهان صدای زنگ، در خانه خالی و ساکت بلند شد. به خودم آمدم! نازی که امروز مریض بود. با کسی هم قرار نداشتم. پدر هم که قرار بود مثل همیشه ساعت نه و ده شب به خانه بیاید... فورا اشکم را پاک کردم. پشت آیفون با صدای گرفته گفتم: - کیه؟ یک‌دفعه دسته گلی جلوی چشمی آیفون آمد. صدایی آشنا گفت: - عروس خانم مهمون نمی‌خوای؟ در کمال ناباوری افشین بود! خنده ای کردم. - دیوونه تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ دکمه آیفون را فشردم. شال و مانتویم را از همانجا برداشتم و پوشیدم. شاد و شنگول وارد شد. تا جواب سلامش را دادم دسته گل را به دستانم داد. با خنده‌ای ناباورانه گفتم: - چه خبر شده؟ چشمکی زد. - مرخصی ساعتی، برای یه امر ضروری! با لبخندی خاصی چشم غره‌ رفتم. گل‌هارا به صورتم نزدیک کردم. بوییدم و با ذوق گفتم: - ممنون! سمت آشپزخانه رفتم. گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشتم و آبش کردم. دسته گل را در آن گذاشتم. روی اپن قرارش دادم و سمت افشین برگشتم. با خنده‌ای کلافه گفتم: - آخه این چیه که آوردی؟ الان من به بابام چی بگم؟ - چیو چی بگی؟ چشم غره ای رفتم و گفتم: - که داستان این دسته گل چیه؟ عاقل اندر صفیح نگاهم کرد. - بی‌خیال بابا یه هدیه است دیگه، به یکی بچسبونش! سرم را پایین انداختم. آرام‌ گفتم: - و این‌که میخوام با جناب عالی مزدوج شم! خنده شدیدی کرد! - پس برای این گریه کرده بودی؟ 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
Ali Abdolmaleki - Be Darak.mp3
7.41M
مود من اگه یکی عاشقم بشه😌😂 دارای نوبل بهترین موسیقی قرن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 عصبی روی دسته مبل کوبیدم. اخمی کردم و محکم گفتم: - بله! افشین تو نمی فهمی‌‌‌‌، ولی بابام اصلا محاله این‌جور چیزی رو قبول کنه! اون اصلا به ازدواج من فکر نمی‌کنه، حتی با همون داریوش؛ چه برسه که با تو... حرفم را برید. - آزاده جان عزیزم، حالا خرد خرد بهش میگیم. جوری که تو راه بیاد! نمیخواد حرص این چیزا رو بخوری... عصبی گفتم: - ولی من دیگه طاقت این موش و گربه بازیا رو ندارم، خسته شدم. این حق منه که انتخاب کنم میخوام با کی باشم و این ترس داره حق منو ازم میگیره! داره ترس از این تنهایی روانیم میکنه میفهمی؟؟ هر دو سرمان را به دستمان تکیه دادیم. تنها بودیم، هر کدام یک طرف تنها بودیم و میخواستیم با هم ما شویم. ولی کلی مانع وجود داشت به تنهایی نمیشد از آن عبور کرد. بغض کرده رو به افشین گفتم: - نکنه نشه؟ نکنه یه جایی ببریم و بفهمیم که مجبوریم از هم دل بکنیم؟ عصبی داد زد: - نه! بهت زده قدمی عقب رفتم. سری به نشانه تاسف تکان داد. مستاصل گفت: - من تو این راه از همه چیزم گذشتم. همه پلا رو پشت سر خودم خراب کردم و الان فقط یه راه برام مونده که ختم به تو میشه. تو سرنوشتم فقط تویی، فقط تو آزاده! میفهمی؟ سری به نشانه تایید تکان دادم... من اما هنوز کلی راه برای انتخاب داشتم! ولی انگار تنها بر سر آن راه چراغ بود که مرا به افشین میرساند، الباقی همه تیره و تار بود. سکوت تلخ فضای خانه را ناگهان صدای گشوده شدن در شکست. نگاه من و افشین، هر دو در چشمان متعجب پدر قفل شد! بهتی که در عمق نگاهش بود، در یک ثانیه جای خود را به خشم مطلق داد! فریادش بر سرمان آوار شد. - تو اینجا چه غلطی میکنی پسره عوضی؟ گویی خفه شده بودم. فقط نگاهی بین بابا و افشین رد و بدل می‌کردم. نفسم تنگ شده بود و اشک چشمانم را تار کرده بود... بابا نزدیک تر آمد و یقه افشین را سفت گرفت: - پسره ی بی ناموس با دختر من تنها تو این خونه چکار میکنی؟ هر دو حالا لال‌مونی گرفته بودیم. نگاهش از صورت زرد افشین روی گلدان لیلی و مجنون سر خورد. یقه‌اش را بها کرد. دسته گل را با شدت از درونش بیرون کشید. گلدان گران قیمت روی میز دمر شد. بعد از چند بار غلطیدن دور خودش، روی زمین افتاد و با صدای وحشتناکی هزار تکه شد! دسته گل را بالا گرفت. - این چیه ها؟ چه غلطی می‌کردید؟ محکم روی میز کوبید. - چی بین شماهاست؟ بابا تابحال هیچ وقت این‌قدر وحشتناک نشده بود! فکم می‌لرزید! وایِ من! این دیگر چه اتفاقی بود؟ چرا این‌طور شد؟ با گریه فراوان زبان گشودم. کلنت وار گفتم: - ه..هی..هیچی... تا پیشانی سرخ شده بود. نگاهم جز او جای دیگری را نمی‌دید. با پشت دست محکم روی کف دست دیگرش کوبید! زجه وار داد زد: - چه غلطی می‌کردید شما؟ صدای گریه‌ام اوج گرفت. شانه‌هایم می‌لرزید. داد زدم: - هیچی بابا! به جون مامان هیچی! هیچی.. هیچی.. هیچی... یک دستش را محکم روی دهانم گذاشت. انگشت دست دیگرش را روی لب‌هایش گذاشت و لب زد: - هیسسس! تو فقط ساکت باش! با چشمان گرد شده نگاهش میکردم. هر بار هق هقم در حصار دستانش خفه می‌شد. رو به افشین داد زد: - از خونه من گمشو بیرون! دیگه ام هیچ وقت پات‌و اینجا نذار. فهمیدی؟ تاره نگاهم به افشین افتاد. او هم ترسیده و در بهت بود! ولی ناگهان داد زد: - من بدون آزاده هیچ جا نمیرم. بابا پوزخندی زد. - آزاده هیچ جا نمیاد. 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ساعت جر دادن خودمون
مجهولات
#یزد
فردا سالگرد بابابزرگمه :)... یه فاتحه برای تمام اموات بخونید🌱
مذهبی های جان ... مثل مگس رو زشتیای عصرجدید و هر برنامه پرمخاطب دیگه ای نشینیم . خب ؟