🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت80
آمد تعارف تکه پاره کند که افشین دست گذاشت روی شانهاش و گفت:
- ممنون داداش، ولی عرضم به حضورت که ما همین حالا از محضر اومدیم اینجا و خلاصه از الان تا شب سرمون حسابی شلوغه!
کامیار ابرویی از سر تعجب بالا انداخت!
- عه ! پس من عروس و دوماد دسته اول دیدم درسته؟ حالا که اینطوره سفارش امروزتون مهمون من!
افشین خندهای کرد و گفت:
- خیله خب مرد حسابی! میگم بار اوله!
کامیار چند ثانیه در حال تجزیه و تحلیل بود که با خنده ای گفتم:
- یعنی این که دوست دارم دفعه اولی، مهمون همسر خودم باشم!
فورا با خنده عذرخواهی کرد. بعد خواست سفارش ها را بگوییم که افشین بلافاصله اسم غذای من را از لیست مِنو چک کرد و گفت. در ادامه هم چشمکی زد و اضافه کرد:
- برای منم که همون همیشگی!
همان همیشگی دیگر چه بود؟ اصلا مگر چقدر اینجا می آمد که سفارش ویژه و ثابت داشت؟
کامیار سفارش ها را در صفحه لپتاپش یادداشت کرد. دست افشین را سفت فشرد و با هم خداحافظی کردند.
وقتی بالاخره رفت، دوباره روسری ام رو جلو کشیدم و گفتم:
- ماشالله! چه رفیق پر چونه ای ام داری.
افشین خندید و خودش را روی صندلی جا به جا کرد.
- این کامیار دوره دبیرستانش هم نصف ساعت مدرسه رو تو دفتر مدیر داشت چونه میزد و خودشیرین بازی در میاورد...
ابرویی بالا انداختم، با خنده گفتم:
- آها، میگم تو الکی با کسی دوست نمیشی! میخواستی پارتیت کلفت باشه دیگه نه؟
موهای لختش را که کم کم داشت حالتش را از دست میداد عقب داد. لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- بله تا حدودی!
با ناز خودم را عقب کشیدم. به صندلی تکیه دادم. نگاهم ناخودآگاه به غذای یکی از میز ها دوخته شد.
البته بیشتر به بچه کوچک و بامزهای که داشت با ولع میخوردش! وقتی مادرش قاشق را نزدیک دهانش میکرد، چشمانش حسابی درشت میشد و دهانش را باز باز میکرد، تا قاشق بزرگ، داخلش جای بگیرد. حسابی دلم ضعف رفت.
آمدم چیزی بگویم که دیدم افشین هم رد نگاهم را گرفته و به میز نگاه میکند. چهره اش در هم شده بود.
با ذوق گفتم:
- خدای من! میبینیش افشین؟
نگاه نا مناسبش همچنان روی آن میز مانده بود. گوشه لبم را گاز گرفتم. آرام صدایش کردم که سرش را سمتم برگرداند. چشم غرهای رفتم.
- زشته اون همه وقت با این قیافه نگاه میکنی به میز مردم! چته؟!
چشمانش را بی حوصله در کاسه چرخاند.
- حال آدم به هم میخوره. با اون لب و دهن کثیفش، معلوم نیست با موهاش ماست خورده یا دماغش که این وضعشه! لابد اون زیرا ام یه دسته گلی به آب داده که نزدیک بشی قشنگ دماغت مستفیض میشه!
با قیافهای وا رفته نگاهش کردم!
- افشین؟! تو از این سطح از جذابیت فقط همینشو دیدی؟ آخه نگاش کن چه جیگره! لپاشو آدم میخواد گاز بگیره!
ابرویی بالا انداخت. خودش را جلو کشید و دست هایش را روبروی صورتش گذاشت و بعد به دو طرف برد.
- به، هیچ، عنوان! به هیچ عنوان از این موجودات کثیف و ناقص العقل و ناتوانی که بهشون میگن بچه خوشم نمیاد!
انگار همه اجزای سینهام ناگهان خرد خرد شد و مثل دانه های ماسه باز در کالبد ریخت! آن چه در ذهنم آمد، زبانم سریع بیان کرد:
- ی.. یعنی چی؟ یعنی کلا؟
نه گذاشت و برداشت.
- البته!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
قهوه و شکلات تلخ؛
همون طور که برای آدمای عادی غیر قابل تحمل هستن؛
برای کسانی که عاشقشون هستن، میتونن مطبوع ترین طعم و قوی ترین آرام بخش باشن!
#تلخ_باشیم
<مجہولات>
هیس
دریا خشک شد
کوه ریخت!
سبزه له شد
مه هلال
حال این دنیا خراب است...
یک نفر نی میزند
یک نفر می میخورد
یک نفر گیتار در دستش
دانه دانه سیم هایش پاره پاره
جای فریاد
جای آن فریاد های در گلو مانده
یک نفر غرق سکوت است
این سکوتش غرق وهم و غرق درد و در مه و در آتش و در چنگ دود است
این همه آدم چرا این جا پریشان است؟
این همه آدم خدایش کو؟
قل هو الله احد ورد زبان است و میان دل..
رد پایش کو؟
پس کجا رفته یقین مردم وادی ایمان؟
پس چرا ایمان شده معلول یک نان؟
پس چرا ورد زبان گشته خدا و درس اسلام؟
این همه تزویر از چیست؟
وَه!
چرا این همه عصیان؟
* حرف دلتون برای ادامه این شعر چیه؟
<مجہولات>
مجهولات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️#بیراهه 🍀#پارت70 راه افتادیم و پرسان پرسان، آن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت81
اصلا باور نمیکردم اینطور باشد! هیچطور مغزم نمی پذیرفت افشین اینطور آدمی باشد! چرا ما هیچ وقت راجع به موضوعی به این مهمی با هم صحبت نکرده بودیم؟ آب دهانم را قورت دادم. دستانم را روی میز به هم قفل کردم و با لبخندی زورکی گفتم:
- یعنی.. تو نمیخوای ما هیچ وقت بچه داشته باشیم؟
با قهقهای سرش را عقب انداخت.
- تو از الان نگران اینی؟ من و تو تازه به هم رسیدیم! بزار سیر بشیم از هم، اصلا فعلا بزار درست و حسابی با هم بودن به تنمون بچسبه! بعد بشینیم در مورد این چیزا کل کل کنیم!
باز حرفهایش مثل یک تو گوشی محکم بود. فورا با شرمندگی خندهای کردم. دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:
- راست میگی! قبوله راست میگی.
یکدفعه پرسیدم:
- راستی! همون همیشگی دیگه چیه؟
خندید و گفت:
- ای خدا چه فضولی هستی تو آزاده!
انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت.
- وقتی بهش اینو گفتم، شک نداشتم ازم میپرسی.
چشم غرهای رفتم.
- نمکدون، پرسیدم چی هست؟
کلافه خندهای کرد.
- انقدر سوال پیچم نکن. میاد میبینی دیگه!
باشهای گفتم. به پنج دقیقه نکشیده باز پرسیدم:
- افشین بگو دیگه، حدودی.. مثلا فست فوده؟ ایرانیه؟ خارجیه؟ چیه؟
چشم غرهای رفت.
- در واقع هیچی!
با چهرهای پر از پرسش نگاهش کردم. لبهایش تا بناگوش کش آمد.
- بعدش به کامیار پیامک دادم که همون غذای تو رو برام بیاره تا مثلا صحنه سازی بشه خیلی اتفاقی غذای مورد علاقه من، همون اولین انتخاب توئه!
اوه کش داری گفتم. پس شانس تجربه چه فانتزی قشنگی را از خودم گرفته بودم..! خودم را به آن راه زدم و گفتم:
- بهتر! زندگیمون با دروغ شروع نشد!
زد زیر خنده.
- به این نمیگن شروع زندگی با دروغ!
ادا و اطواری در آوردم. زیاد نگذشت که غذا ها رسید. وقتی نگاهم به ظرف افتاد با تعجب گفتم:
- یاخدا! این دیگه چیه؟ ماکارونی و سیاه دونه است؟ دو تا پر ریحونم گذاشتن کنارش، بعد انقدر تومن؟!
خندید و گوشیاش را در آورد. اسم غذا را در گوگل سرچ کرد و بعد از چند ثانیه بالا و پایین کردن، نتیجه را بلند برایم گفت:
- آزاده خانم اونا خاویاره! نه سیاه دونه، اونم ظاهرا یه مارک مرغوبی از رشته است که به شیوه خاصی خارج از کشور تولید میشه و وقتی با خاویار سرو بشه مزه خاصی بهش میده. فرآیند پختشم شما خانما بهتر میفهمید.
گوشی را سمت صورتم گرفت. دهانم یک متر از تعجب باز شد و با غر غر گفتم:
- الان من باید اینو بخورم؟ انصافا اونقدر پول برای این؟ اصلا من نمیخوام ولی دلمم نمیاد نخورده بمونه!
در حالی که داشت گوشی را خاموش میکرد گفت:
- خب من چکار کنم؟
سراغ چنگالش رفت و چند دور در رشتهها پیچاند. با قیافه در هم نگاهش کردم. بشقاب را نزدیک بینیام کردم و گفتم:
- کاش حداقل بوی خاویاراشو میگرفتن!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مجهولات
تو مثل #اولین :
باری بود که کتاب داستان مورد علاقم و خودم تونستم بخونم!
<مجہولات>