eitaa logo
مجهولات🇮🇷
234 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
603 ویدیو
20 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم در اولین روزهای دهه سوم زندگی... از قدیمی‌های ایتا! شناس @ha_jafarii ناشناس https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap
مشاهده در ایتا
دانلود
• عاقبت 🔸شارلوت: پارت اول: با زنگ خوردن ساعت فلزی مشکی رنگش، از خواب بیدار شد. ساعت در هر کوک تا دو دقیقه زنگ می‌خورد، پس خاموشش نکرد تا ببیند چقدر دیگر زنگ می‌خورد، که در واقع بفهمد چقدر طول کشیده تا بیدار شود! صدای ساعت سی ثانیه بعد قطع شد. یعنی در واقع یک دقیقه و سی ثانیه طول کشیده بود تا بیدار شود! تأسف‌آور بود... اگر دیشب بخاطر چت با «اِما» تا ساعت یازده بیدار نمی‌ماند، قطعا سر سی ثانیه بیدار بود. نفس عمیقی کشید و از روی تخت برخاست. وقتی آب را به صورتش زد، موهایی که اطراف صورتش ریخته بود خیس شد. با نفس عمیقی مو های قهوه‌ای مواجش را پشت گوشش داد. دوباره صورتش را شست. دور چشمان قهوه‌ای رنگ و لب‌های باریکش را با دقت دست کشید. سرش را بالا آورد و به تصویر خودش در آینه لبخندی زد. با پهلوی دو انگشت گونه راست خود را گرفت و کشید. رو به آینه، با صدای رسا گفت:«صبحت به خیر شارلوت!» @Eema_Ennea |
عاقبت پارت دهم: شارلوت سرش را از روی برگه‌های استئفا نامه بلند کرد. کمی نوک بینی‌اش را خاراند و بلافاصله گفت:«بله. بفرمائید بشینید.» و حین گفتن این جمله، درست به نزدیک‌ترین صندلی به میزش اشاره کرد. آقای آیسمن نفش عمیقی کشید و سمت صندلی رفت. وقتی نشست زمزمه کرد:«در خدمتم.» شارلوت سه استئفا نامه را بالا آورد و به او نشان داد. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:«با اومدن اولین استئفا نامه که دلیلش نارضایتی از شما بود، شما رو دعوت و باهاتون گفت و گو کردم. یک‌سری مسائل مطرح شد و به نتایج خوبی هم رسیدیم. وقتی دو تای بعدی اومدن هم با خودم گفتم شاید هنوز فرصت نکردید، یا با خودتون کنار نیومدید که تک تک نکاتی که گفتم تو رفتار و افکارتون لحاظ کنید؛ هنوز جای اصلاح و پیشرفت هست و بر این قول بودم تا امروز که سه استئفا نامه جدید دیگه هم به دستم رسید!» @Eema_Ennea |
عاقبت پارت نوزدهم: تام مردی لاغر با موهای مشکی و سی و شش ساله بود که هنوز با مادرش زندگی، یا به قولی از او مراقبت می‌کرد! مایکل، مرد چهل و هشت‌ ساله‌ای با جوگندمی‌های جذاب که استاد نیکولاس در دانشگاه و بیزینس من و ایده‌پرداز معرکه‌ای بود؛ بیش‌تر هم برای شرکت‌های هرمی! و البته او بود که پای نیکولاس را به این جمع باز کرد. باب هم بود، که البته گفت امشب نمی‌آید. او از وقتی یادش می‌آمد کارگر ساختمانی بود. قبلا با پدرش کار می‌کرد و بعد هم که پدرش را بخاطر برخورد بلوک سیمانی به سر از دست داد، خودش ادامه داد. او هم به تازگی چهل و دو ساله شده بود. جکسون هم مردی پنجاه یا پنجاه و دو ساله، پیرترین عضو جمع و مردی متعهد اما بسیار حساس و شکاک بود! @Eema_Ennea |
عاقبت 🔸 اِما: 🔹اَمان: پارت بیست و هفتم: شارلوت آن روز بعد از شرکت، مستقیم به منزل اِما رفت. دوستی‌اش با اما از دوران دانشگاه کلید خورد. در دانشگاه همه اما را به زیبایی خیره کننده خدا دادی‌اش می‌شناختند! بخاطر این زیبایی پیشنهادات زیادی برای مدلینگ و... با مبالغ بالا داشت. اما هیچ یک را نپذیرفته، بلکه سرش را گرم درس کرده بود تا هر چه بیش‌تر از شر مزاحمت‌ها در امان باشد. همیشه لباس‌های هرچه پوشیده‌تر به تن داشت و در عین مهربان بودن، حریم خودش با دیگران را حفظ می‌کرد! همه این‌ها باعث شده بود در نگاه شارلوت محترم و بسیار عزیز باشد. دوستی‌شان از همان ترم اول آغاز و به مرور گرم شد. @Eema_Ennea |