مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و سوم: فصل عقرب شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ...
#رمان_نسل_سوخته
قسمت_هشتاد و چهارم: پاک تر از خاک
نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر
چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که
انتظارش رو داشتم...
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم
و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می
دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند
کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ...
که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ...
چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...
پام با کفش ها غریبی می کرد ...
انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش
می کشیدند ... از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ...
مائیم و نوای بی نوایی ...
بسم الله اگر حریف مایی ...
نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می
کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ...
می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود...
پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...
شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ...
ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ...
به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ...
و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ...
فقط خاک کربال بود ...
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ... گریه می کردم
و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده
بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ...
@mjholat
خیلی دوست دارم تک تک عکس و فیلمای تو میکروسکوپ و جک و جونورا رو بهتون نشون بدم🥲
حالا خرد خرد میرسونم به خدمتتون😂✨
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/8293556/16402
جوون عجب دافی بخوریمت 😂😔
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید این آب های زرد چیه که حیوان و میزارن داخلش؟ باعث میشه خراب نشه؟ مور خورم میشه حیوون م
الکل طبیه
آره 🤝
منم خودم خیلی حیوون گریزم ولی خب فقط از زندهاش بدم میاد. با مردهاش تو شیشه اوکیام😂🤝
البته ما با اینا کاری نداریم.. برای تشریح و اینا باید جونور تازه برامون بیارن که خب بازم من با مردهاش مشکلی ندارم😔😂🤝
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت_هشتاد و چهارم: پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پن
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و پنجم: اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید
... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ...
به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند
شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای
نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ...
به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت
هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره
صدای آقا مهدی بلند شد ...
با همه وجود فریاد زد ...
ـ همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ...
توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ...
بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ...
اشک امانم نمی داد ...
ـ صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ...
علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت
بودم ...
ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
@mjholat
قشنگ میبینید سلولای سنگفرشی و مکعبی و استوانهای رو؟🥲
و البته غشای پایه و رشتههای پروتئینیاش!
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
مجهولات
شهید مهدی زینالدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
بعد از یکماااه بالاخره یادم موند :,)
به لطف یکی از کانالای تلگرام!
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و پنجم: اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و ششم: دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم
راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی
نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که
دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ...
و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ...
هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود ... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ...
سرم رو انداختم پایین ...
هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ...
خوب می دونستم
از دید اونها ... حسابی گند زدم ...
و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود
رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ...
تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم
گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی
تند می زد که حس می کردم ...
الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
ـ آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کامال روشن شده بود ... که آقا مهدی
سوار شد ...
ـ پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
ـ با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست
خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ...
و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه
... نگران نباش ... به بچه های تفحص ...
موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ...
و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ...
دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه
به لحظه ... محو تر می شد ...
@mjholat
مجهولات
قسم به اشک قبلِ پرواز؛ کنارتم🫂
یاسینی واسه وقتی میخوای مهاجرت کنی اینو واست خونده؛