فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من قربونِ حیدرِ کرار بشم :)))))
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
یه این پستو فور بزن بازیمون نشه؟😁
فور بزنید یه بیت از شعرایی که خودم گفتم رو با توجه به حس و حال کانالتون، تقدیمتون کنم🚶♂
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
و هر کسی که گرفتار عشق شد قطعا
سروده شعر به طبع لطیف دلتنگی...
تقدیم به شاعر جان @mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و دوم: شرافت تمام وجودش می لرزید ... ـ پیداش کردیم ... یه دختر بود .
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و سوم: فصل عقرب
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا
همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟
... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکالت ... فراتر از یک قهرمان بودند ...
و اون حس بهم می گفت ...
هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده
بود ... آقا رسول هم ...
اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول
چرخید عقب ...
ـ اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا
... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ...
فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ...
ـ یه وقت هایی از سال که از زمین،
عقرب می جوشه ...
شب می خوابیدیم، نصف شب
از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... الی موهات ... روی دست یا صورتت
... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی
از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ...
عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ...
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو
فرا گرفت ... شب عجیبی بود ...
@mjholat
نه بچه ها یه جاهایی دیگه واقعا مدیتیشن و آرامش و آب خنک و نفس عمیق و بهش فکر نکن جواب نیست.
باید بلند شی مرد و مردونه با یکی دعوا کنی، بجنگی، فحش بدی، جاش بود دو تا ام بزنی،
بعدم بشینی الکی های های گریه کنی تا خوب شه.
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد و سوم: فصل عقرب شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ...
#رمان_نسل_سوخته
قسمت_هشتاد و چهارم: پاک تر از خاک
نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر
چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که
انتظارش رو داشتم...
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم
و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می
دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند
کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ...
که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ...
چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...
پام با کفش ها غریبی می کرد ...
انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش
می کشیدند ... از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ...
مائیم و نوای بی نوایی ...
بسم الله اگر حریف مایی ...
نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می
کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ...
می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود...
پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...
شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ...
ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ...
به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ...
و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ...
فقط خاک کربال بود ...
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ... گریه می کردم
و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده
بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ...
@mjholat
خیلی دوست دارم تک تک عکس و فیلمای تو میکروسکوپ و جک و جونورا رو بهتون نشون بدم🥲
حالا خرد خرد میرسونم به خدمتتون😂✨
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/8293556/16402
جوون عجب دافی بخوریمت 😂😔
#دایگو
مجهولات
📪 پیام جدید این آب های زرد چیه که حیوان و میزارن داخلش؟ باعث میشه خراب نشه؟ مور خورم میشه حیوون م
الکل طبیه
آره 🤝
منم خودم خیلی حیوون گریزم ولی خب فقط از زندهاش بدم میاد. با مردهاش تو شیشه اوکیام😂🤝
البته ما با اینا کاری نداریم.. برای تشریح و اینا باید جونور تازه برامون بیارن که خب بازم من با مردهاش مشکلی ندارم😔😂🤝
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته قسمت_هشتاد و چهارم: پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پن
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هشتاد و پنجم: اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید
... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ...
به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند
شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای
نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ...
به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت
هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره
صدای آقا مهدی بلند شد ...
با همه وجود فریاد زد ...
ـ همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ...
توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ...
بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ...
اشک امانم نمی داد ...
ـ صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ...
علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت
بودم ...
ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
@mjholat
قشنگ میبینید سلولای سنگفرشی و مکعبی و استوانهای رو؟🥲
و البته غشای پایه و رشتههای پروتئینیاش!