eitaa logo
مجهولات
188 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
459 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
اگر بچه‌هایی که باهاشون کار می‌کنم می‌دونستن من واسه هر پروژه چقدر فکر کردم‌، چقدر پلن چیدم، چقدر بر
بلانسبت، بلانسبت.. مثلا خدا با چه هدف بزرگی، ماها رو.. دنیا رو.. خلق کرده. کلی برامون پلن چیده، راهنما فرستاده، دین فرستاده، سیر تکاملی تعیین کرده، دلسوز، نه اصلا عاشقمونه! کلی کلی کلی همه‌ی اینا که ما به اون‌جا که ارزش واقعی‌مونه برسیم؛ بعد من انسان نسبت به این عظمت مثل چی رفتار می‌کنیم؟ آفرین گاو(بازم بلانسبت شما). تو گاوو ببر تو صحرا، ببر کاخ سعدآباد، ببر حافظیه، آقا اصلا ببر یه مکان توریستی سرسبز نایس تو آمریکا! گاو چکار می‌کنه؟ جلوی پاشو می‌بینه. و علفشو می‌خوره. اون سر مبارکو یه لحظه نمیاره بالا ببینه چـــــه خبره! و نهایتا ام همون علفشو می‌خوره و زندگیشو می‌کنه و لذت محدودی‌ام می‌بره. ولی هیچ‌وقت نمی‌فهمه چـــــه خبر بود اگر سرشو بالا می‌آورد! بله. سرمونو بیاریم بالا. و ببینم اون بالایی چقدر عاشقانه برامون مسیری رو آماده کرده و کلی پلن و راهنما و همه‌چی.. چیده که ما برسیم به اصل مطلب! یعنی فانی شدن در وجودش :) لطفا سرمونو بالا بیاریم قبل اونکه دیر بشه...
- و خدا رحم کند این‌همه تنهایی را قصه‌ی غربت یک دختر بابایی را... 🥀 السلام علیک یا رقیه بنت الحسین(ع)
دیروز اون‌قدر روز شلوغی بود که حتی امروز موقع نوشتن روزانه‌نویسیش خسته شدم :)))
ممنون داداش ولی من هنوز منتظرم نتیجه ارسال عدد ۵ برای آگاهی از جزئیات شرایط بورس تحصیلیم تو هاروارد که اواخر سال دهم برام پیامک شد بیاد. :)😂
هدایت شده از پیراهنِ چهارخونهٔ سبز .
برای مجهولات سینی کوچیک چای و بیسکوئیت رو گذاشتم روی میزِ حوّا. + خسته نباشی. - دستت درد نکنه! + حوّا جان ساعت ۲ نصفه شبِ ، بهتر نیست بقیه ش باشه برای فردا؟ - نه. باید تموم بشه! + انقدر فشار آوردن به خودتم خوب نیست آخه‌.. - یه ساعت دیگه تمومه.. این شور و علاقه حوا رو خیلی تحسین میکردم! اون از اول هم همین شکلی بود! دوسال که پیش که جواب کنکور مون اومد ،‌ با دیدن نتیجه گریه‌ام گرفت .. من قبول شده بودم ولی نه اون رشته‌ای که میخواستم... اون روز انقدر حالم بد بود که کل روز رو غمزده ، گوشه اتاقم نشسته بودم و گوشیمو رو حالت بیصدا گذاشتم که کسی مزاحمم نشه. شب که شد گوشیم رو برداشتم که حداقل با گشتن تو فضای مجازی حواس خودمو پرت کنم... و با دیدن سه تا پیامک و دو تا تماس از دست رفته از سمت حوّا ، جا خوردم و سریع باهاش تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم. اونم رتبه‌ش نزدیک بود به من ولی مثل من غمزده نبود! بهم گفت : آره منم اون لحظه که رتبه‌م رو دیدم حالم گرفته شد و خب یذره گریه کردم ولی خب دنیا که به آخر نرسیده! اصلا حالا که اینطور شده ، من یه جوری پیشرفت میکنم که به اون آموزش پرورشِ پر از ایراد بفهمونم با چندتا عدد و رتبه نمیتونی رویا های منو نابود کنی! اون خیلی رویاپردازِ و واقعاً برای رویا هاش تلاش میکنه . ما باهم انتخاب رشته کردیم و دانشگاه مون افتاد یه شهر دیگه و ماهم یه خونه کوچیک مشترک اجاره کردیم. اون زیاد به درس علاقه‌ای نداشت فقط میخواست یه مدرکی بگیره و به علاقه‌های خودش بپردازه! و موفق هم بود! همون سال تونست با یه انتشارات قرارداد ببنده و کتابش رو چاپ کنه! و الان داشت تمرکز میکرد برای یه پروژه و کار دیگه... خیلی خلاق بود و دلش میخواست خلاقیت‌ش رو هرچه بهتر پرورش بده! قصد داشت کارآفرینی کنه و یه کارآگاه راه بندازه... شوق این کار باعث شده بود تا همین الان که ساعت ۲:۱۱ دقیقه نصفه شبِ ، خواب رو از چشماش ببره..
مجهولات
برای مجهولات سینی کوچیک چای و بیسکوئیت رو گذاشتم روی میزِ حوّا. + خسته نباشی. - دستت درد نکنه! + حو
عه من این رو الان دیدم🥲✨ از دو جهت پر از اکلیل شدم؛💖 اول این‌که پرت شدم به اون روزای ۱۶،۱۵ سالگیم که هنوز همه منو تو فضای مجازی با نام حوا می‌شناختن. و اصلا برای همین این اسم رو گفتم که اون خاطرات زنده بشه. :) دوم هم.. همه چیزش. اصن سسشیگشیلرتحمپکاسبحلیز💞🫂😂
ولی من دوست دارم با اونی که سناریو خوابامو می‌نویسه ازدواج کنم :)😂
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●سه‌شنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده‌ای در شمال اروپا. وضعیت ابتلاء مردم دهکده به طاعون: کاملا پاک آناستازیا لب‌ ورچید. بغضش را فور خورد و بچه را سفت به سینه‌اش چسباند. - نمیدمش. نه بچه‌ام رو به شما نمی‌فروشم! زن میانسال، دستش را از دامنش گرفت و به او چشم دوخت. سرش را خم کرده و هرچه ترحم در وجودش داشت، در چشمان مشکی‌اش ریخت. - چرا آناستازیای عزیز من؟ نمیخوای که اون تا قبل از اتمام قحطی و اپیدمی از گرسنگی بمیره؟ مردی که همراهش بود، پوکی عمیق‌تر به سیگارش زد و از زیر کلاهش نگاهی سنگین به آناستازیا انداخت. حتی در عوض همین بارانی‌ای که تنش بود، می‌توانست کل خانواده آن‌ها را بخرد! آناستازیا حالا انگار در چهره هردویشان شمایل شیطان را می‌دید. دست زن که بالا آمد و روی گونه دخترکش غلطید، فورا دو قدم عقب رفت. بغضی که در گلویش نشسته بود را قورت داد و گفت: - من.. من شنیدم شما اون پشت چی می‌گفتید. شنیدم گفتید از گوشت این بچه‌های بینوا برای تغذیه‌تون استفاده می‌کنید! اصلا من احمق چرا خودم نفهمیدم هیچ‌کس محض رضای خدا بچه‌های ما رو نمی‌بره که ازشون محافظت کنه و تازه! یه پولی‌ام روش بزاره و بده به ما! الان چندتا بچه بینوا تو اون کالسکه کذایی‌ان که اون بیرونه؟ شما.. شما می‌دونستید هیچ‌کدوم از مردم این دهکده از قحطی و طاعون جون سالم به در نمی برن تا بعدا بیان دنبال بچه‌هاشون! برای همین اون وعده رو بهشون دادید. تا گوشت سالم لذید داشته باشید! شما واقعا آشغالید.. واقعا... قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود، خون داغی از سینه‌اش روی صورت کودکی پاشید که آرام در آغوشش خوابیده بود... زن میانسال بچه را از آغوش او بیرون کشید. مرد هم تفنگ را توی کتش گذاشت و هر دو بی هیچ حرفی خانه را ترک کردند. (ح.جعفری)
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●سه‌شنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده
واقعا برگام چرا انقد خشن باید باشه؟چرا باید بچه هارو بخورن؟!حداقل اذیتشون کنن🥲😂 قیافه ی زن و مرده هم انقدام خبیث نیس🥲😂💔
مجهولات
واقعا برگام چرا انقد خشن باید باشه؟چرا باید بچه هارو بخورن؟!حداقل اذیتشون کنن🥲😂 قیافه ی زن و مرده هم
اصلاح می‌کنم. اول تو یه کلاس نویسندگی تمرین تصویرنویسی داشتیم، بعد من نوشتم. و واسه کلاس بعدیم تمرین قلاب و اوج و پایان داشتیم، و من همونو با اندکی تغییر واسه اون یکی کلاس استفاده کردم! الان دیدم ربط متن به عکس کم شده و عکس رو پاکش کردم. البته سناریوش همین بود.. ولی توصیفات فرق می‌کرد. همچنین خوبه بدونی در دوره‌ای از تاریخ که توی اروپا قحطی شدید بوده، اینی که من نوشتم خوبه.. مردم خودشون با آگاهی بچه هاشونو به سرمایه‌دارا می‌فروختن تا اونا ازش تغذیه کنن و اونام یه پولی دستشون بیاد. و گاهی سرمایه‌داری هم واسه خرید نبوده.. مردم چون دیگه از عهده بچه‌هاشون بر نمیومدن اونا رو بی هیچ پولی پشت در خونه سرمایه‌دارا رها می‌کردن و می‌رفتن. بچه‌های چند ماهه تا ۶،۷ ساله.