eitaa logo
دانلود
زار بزنین اصن اوکیه
اینجارو می‌بینم بغضم می‌گیره
اینا قرار بود باشن :)😂
قسمت ششم- باید سر و سامونی به خونه میدادم باید روح رفته‌ی خونه رو برمیگردوندم تا شب کل پذیرایی و آشپزخونه رو مرتب و آماده میکنم میمونه اتاق‌ها، اتاقِ خودمون و اتاقِ کارِ تو. با همه‌ی خستگی خودم رو روی تخت میندازم و با دقت اتاق رو نگاه میکنم. نه ! این اتاق رو لازم نیست دست بزنم لازم نیست چیزی رو بشورم میترسم عطرت از اتاق پر بکشه:) بارون اوج گرفته دستم رو دراز میکنم و قاب عکست رو از روی پاتختی برمیدارم آخ از چشمات که حتی از توی عکس هم دلبری میکنن برام، بارون شدید شده قطره‌های بارون محکم به پنجره میخورن و منو توی خاطرات غرق میکنن -فلش‌بک- -محمد: عطیه ندو زشته تو خیابون، دخترِ خوب یه دقیقه صبرر کن چرا انقدر تند تند راه میری خب؟ -عطیه: داره بارون میگیره محممد آسمون رو نگاه، بدووو زیر بارون میمونیم خیس میشیماااا -محمد: بارون که خیلی قشنگه، چه مشکلی با بارون داری آخههه؟ -عطیه: با این همه خرید زیر بارون بمونیم که هم خودمون نابود میشیم هم خریدا؛ چرا انقدر ماشین رو دورر پارک کردی آخهه؟ -محمد: دم عیده خیابونا شلوغه اونم اینجا که پره مرکز خریده پارکینگا هم پرر بود خب چیکار میکردم؟ -عطیه: خیله خب بدو بیا دیگه آقاا -محمد: اومدم بانوو ،اونم ماشین سوار شو -عطیه: وای محمد چقدر سررده بخاری رو روشن کن سریع تر هم راه بیوفت زودتر برسیم خونه . . -محمد: چششم خانومم چشم *صدای حرکت ماشین و بارون -عطیه: واا چرا وایسادی محمد؟ عه چرا ماشین رو خاموش کردیی؟ -محمد: حیف نیست بارون به این قشنگی رو ول کنیمم بریم تو خونه؟ ببین این پارکِ خلوته پیاده شو یکم قدم بزنیم. -عطیه: یعنی واقعااا دیوانه‌اییی من موندم باا کدوم عقلل عاشق جنابعالی شدم آخه -محمد: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیدد سرکار خانووم، پیاده شو -عطیه: ولی محمدد میگم تو این باررون قدم زدن کیف نمیده باید دویدد =) -محمد: بیا خانومو ببینش بعد به منن میگه دیوونه تو وضعت از من خراب تره که -عطیه: دیوانه چوو دیوانه ببیند خوشش آید جنابب -محمد: حالا حرف خودمو به خودم برمیگردونی شیطوون؟ -عطیه: اهممم. طبق یه قانون توی جامعه شناسی هر کنشی یه واکنشی داره آقاا -محمد: آخخ از دست شماا خانومِ روانشناسِ منن، بیا مسابقه بدیمم تاا اون صندلیه -عطیه: اومممم باشهه، جایزه چی باشه فقط؟ -محمد: هررچی شما بخوای، آماده باش یکک، دوو، سههه . . . -عطیه: -با نفس‌نفس- این ناجوانمرردانه بوود توو آمادگی جسمانیت خیلیی بالا بود، برای شرایط سخت هم آموزش دیده بودیی -محمد: -با نفس‌نفس- عع خب چیکارر کنم، بهونه نیارر دیگه شیطونک باختی و بایدد جایزه‌ی منو بدی -عطیه: خیلیی خبب حالا چی میخوایی؟ -محمد: همون چیزی که وقتی دلم از دنیا پره بهم هدیه میدی، پناهگاهِ دلم، بغلتوو :))) محکمم بین بازوهات فشارم دادی و چه چیزی دلبرتر از آغوش تو اونم زیر باررون..... ببین محمدم، ببینن دوباره نزدیک عیده، دوباره بارونه ولی این دفعه به جای خودت قابِ عکست رو توی بغلم فشار میدم. کجایی جانِ من؟ کجایی؟
قسمت پنجم- جمع کردن وسایل اتاق کار سختی بود مخصوصا که با دست گذاشتن روی هر وسیله یاد تو برام زنده میشد. کجایی محمد؟ برگرد که این فراق داره منو میکشه . . جعبه‌ی وسایل رو یکی‌یکی داخل ماشین میزارم و راه میوفتم سمت خونه، دلم میخواد گوشیم رو خاموش کنم و تلفن رو هم از برق بکشم ولی خب میدونم با این کارِ من همه نگران میشن؛ وارد خونه که میشم دوباره عطرتو توی تک‌تکِ سلول‌هام حس میکنم . . . -فلش‌بک- -عطیه: محمد، آقااا محمد خونه‌ای؟ -محمد: بیا عزیزم تو تراسم -عطیه: واییی هوا سرده تو تراس چیکار میکنی؟ -محمد: سردِ چی بانووو نزدیک عیده دیگه هوا بهاری شده -عطیه: به هرحاال وسط تابستونم که نیستت هوا سوز داره بیا تو، عطیه قربونت مریض بشی کارِ من ساخته‌س -محمد: چیزی نمیشه خانومم برو داخل شما برو منم الان میام عیدِ اون سال رو یادته؟ سرماخورده بودی و با هر عطسه‌ای که میکردی یه نگاه به من مینداختی و یه لبخند شرمگین میزدی . . عید؟ چرا فراموش کردم؟ امروز اصلا چندمه؟ بیست و شیشِ اسفند؟ وای چرا من حواسم از روزها پرت شده آخه؟ یعنی سه روز تا عید مونده؟ درِ تراس رو باز میکنم، درست قامتت رو همون جایی که دفعه پیش واستاده بودی میبینم -محمد: چرا اینجوری نگام میکنی؟ بیا عطیه بیا ببین چه گلای خوشگلیِ، اینو نگا چه شکوفه‌های نازی دارره بیا دیگه عطیه نگاه کن . . قدم‌های لرزونم به سمت گلدونا میکشم. شماها چرا خشک شدین؟ نزدیک بهااره باید شکوفه بدین سبز بشین. یادتونه؟ یادتونه محمد چقدرر دوستون داشت؟ یادتونه چقدر با برگ و گلاتون براش دلبری کردین؟ یادتونه چقدر براش عزیز بودین؟ یادتونه چقدرر حواسش بهتون بود؟ -عطیه: آی‌ آقا داره کم‌کم حسودیم میشه‌هااا. اون چهارتا گلدون شده هوویِ منن -محمد: آخ آخ آخ حسوود نبااش دیگه ،آخه ببین چقد خوشگلنن اصلا دلت میاد به اینا بگی هوو؟ بیا خانوم بیا ببین چقدر ناز و دلبرن درست عین خودت، با تر شدن پیشونیم از خاطراتم جدا میشم، بارون گرفته میبینین بعد محمد هممون خشک شدیم، نگاه کنین آسمون هم داره به حالمون گریه میکنه :"))
قسمتِ پنج و شیش ویرایش شده نیستا
قسمت دهم- سعی میکنم اتاق عمو سید رو به خاطر بیارم یعنی هنوزم اینجاست؟ با پیدا کردن اتاق مردد میشم برم داخل اگه از محمد چیزی بپرسه چی جوابشو بدم؟ اصلا از کجا معلوم هنوز عمو اینجا باشه؟ آروم در اتاق رو باز میکنم و وارد میشم هنوز اینجاست با همون صورت نورانی اما خوابه، عقب گرد میکنم تا از اتاق خارج بشم -عمو سید: عروسِ محمد کجا؟نیومده داری میری؟ -عطیه: سلام دیدم خوابید گفتم مزاحمتون نشم -عموسید: مزاحمِ چی باباجان از سرشب منتظرت بودم -عطیه: منتظرم بودین؟؟ *باتعجب -عموسید: آره باباجان منتظرت بودم بیا تو خانومِ زیبا بیا تو که عطرِ محمد رو با خودت اوردی -عطیه: شما از نبودِ محمد تعجب نکردین میدونستین . . -عموسید: آره باباجان میدونستم از همون اولش -عطیه: از همون اولِ اولش؟ -عموسید: آره از همون اولِ اولش، همیشه استرس اینو داشت که چطور به تو بگه روزی که بهت گفت کل آسایشگاه رو شیرینی داد همش می‌گفت عذاب وجدان دارم بدون اینکه به عطیه بگم اقدام کردم ذهنم پر میکشه به اون روزها -فلش‌بک- -محمد: عطیه خانوم ناراحت شدی؟ ببخشید خانومم شرمندم میدونم باید اون اول میگفتم نه الانی که زمان اعزام هم مشخص شده. یه چیزی بگو خانوم جان اونجوری نگام نکن عشقم -عطیه: چی بگم؟ چی میتونم بگم؟ شما که برای خودت بریدی و دوختی و تنت کردی -محمد: میترسیدم عطیه‌ی‌من، میترسیدم از اینکه بگی نه گفتم بزار اقدام کنم اصلا شاید قبول نکردن . ‌. -عطیه: اگه بگم نمیگفتم نه که دروغ گفتم ولی خب من فقط میتونم دلت رو بلرزونم. من کی باشم که پای ایمان و سعادتت رو بلرزونم حضرت یار . . بعد از اون شب اشک هام رو مخفی کردم که مبادا پای رفتنت بلرزه ‌. . -عموسید: کجایی باباجان؟ -عطیه: همین جا عمو ببخشید من من برم بعدا میام درست حسابی حرف می‌زنیم . . -عموسید: عجب بهاریه امسال برایِ تو عطیه خانوم، محمدت داره برمیگرده عروسِ محمد . .
قسمت نهم- دلم بیشتر از حد تصور تنگته ولی خب مجبورم برم آسایشگاه، درست جایی که از اولین بار تا آخرین باری که رفتم تو همراهم بودی ‌. ‌ توصیه‌های مسئول بخش رو با دقت گوش میدم و شیفت رو تحویل میگیرم و همزمان هم دنبال بهونه‌ای هستم که دیگه اینجا نیام، از اینکه اومدم اینجا و استخدام شدم پشیمونم ولی خب فعلا چاره‌ای جز موندن ندارم . . -فلش‌بک- -محمد: خب خانوم خانوماا اینجام همون جایی که تعریفشو میکردم برات، بفرمایین داخل -عطیه: آخه من موندم اینجا انقدر تعریف داره؟ یه مرکزه پر از پیرمرد دیگه -محمد: نگوو خانوم دکتررر، پیرمردهای اینجا بسی اهل دلن، همشون هم عاشقن عاااشق آخ که خاطرات اینجا بودنمون زیادی داره دلتنگم میکنه محمد، اصن فکرشو میکردی یه روز بدون تو بیام اینجا؟ -محمد: اینم بهترین اتاق این مرکز، ببین عطیه یه پیرمرد گلِ گلاب اینجاست که قوووول میدم عاشقش میشی -عطیه: ببینیم و تعریف کنیم آقاا -صدای در اتاق- -عموسید: بفرمایید تو باباجان -محمد: سلام عمو -عموسید: سلاممم گل‌پسررر آفتاب از کدوم طرف در اومده راه گم کردی محمد آقا -محمد: بی‌انصااف نباش عموجون، ببین براتون چی اوردمم بفرمایید اینم عروستون -عموسید: به‌بههه چه عجب پس بالاخره رفتی قاطی مرغا آقا محمدد -محمد: یه چند وقتی هست عمو، اماا خب شرایطش نبود اینجا بیارمش -عموسید: میفهمم باباجان، بیا جلو گل‌دختر بیا ببینمت عروسِ محمدم -عطیه: سلام -عموسید: علیک سلام باباجان ماشاالله هزارر ماشاالله، عاقبت بخیر شی دخترم -عطیه: لطف دارین ممنونم -عموسید: غریبی نکن عموجان من این آقا محمدِ شما رو از نوجوونی میشناسم، -عطیه:از گذشته؟؟ *داستانش مفصله باباجان *به‌نظرم‌قسمت‌ستاره‌دار‌رو‌با‌خنده‌بگن،‌یه‌تک‌خنده‌ی‌آرووم‌البته نگاهی پر از تعجب به محمد میندازم، لبخند پر از ارامشی صورتش رو پر کرده و انگار اینجا یه آدم دیگه‌س -محمد: داستانش مفصله خانوم فعلا همینقدر بدون که دوران دبیرستان از طرف بسیج محله آوردنمون اینجا و ما از اون به بعد نمک‌گیر شدیم -عموسید: اره باباجان یه شکلات بهش دادم و پاگیر اینجا شد *باخنده -محمد: نگو دیگه اینجوری عمو الان عطیه فکر میکنه چقدر شکمو ام ما نمک‌گیر خودتون شدیم نه شکلاتتون عموسیدد خاطرات اون روز رو مرور میکنم وو عموسید؟ چرا این پیرمرد مهربون رو فراموش کرده بودم؟توی لیست دنبال شماره‌ی اتاقش می‌گردم ولی چون اسم و فامیل دقیقشون رو نمیدونم و اینجاهم پر از سید و ساداته باید خودم راه بیوفتم و دست و پا شکسته با چیزایی که یادمه اتاقش رو پیدا کنم
شررمنده دیگه ته کمک همین بود بقیه قسمتایم، باید از نه رو تایپ کنم که تایپ میکنم میدم بعدش ده که مونا زحمت کشیده و بعدم قسمت آخرررر
!
قسمت هشتم- تمیز کردن اتاقت کار سختیه اونم برای منی که با دست گذاشتن رو هر چیزی یاد یه خاطره از می‌اف
Best Door openclose sound effect (1).mp3
2.03M
صدای در* از ثانیه پونزده تا بیست و دو واسه کار ما به نظرم مناسب باشه بقیه‌ش صدا کلیده
قسمتای ستاره‌دار با صدای عطیه‌س بعد از عطیه‌ی عزیزم صدای محمد پلی میشه اوکیه؟
!
قسمت هشتم- تمیز کردن اتاقت کار سختیه اونم برای منی که با دست گذاشتن رو هر چیزی یاد یه خاطره از می‌اف
قسمتِ وصیت نامه رو یه نکته‌ای که داره رو الان میگم نظراتتون رو هم بگید
قسمت هشتم- تمیز کردن اتاقت کار سختیه اونم برای منی که با دست گذاشتن رو هر چیزی یاد یه خاطره از می‌افتم، کتابات رو یکی‌یکی پایین میارم و دستمال میکشم عجیبه که با همه‌ی این کتابا کنارِ تو خاطره دارم. بالاترین قفسه و کتابِ مورد علاقه‌یِ تو، از دست زدن به اون کتاب واهمه دارم میترسم لای ورقه‌هاش گم بشم . . صندلی رو زیرپاهام میزارم و بادقت بهشون نگاه میکنم، نهج‌البلاغه و صحیفه‌سجادیه . با برداشتنشون چشمم به کلید براقی میوفته که بین دو کتاب جا گرفته بود و قطعا این کلیدِ همون کمده، از صندلی پایین میام و جلوی کمد میشینم -فلش‌بک- -عطیه: کلید این کمد کجاست محمد؟ اصلا توش چی داری که هر دفعه قفل میکنی؟ -محمد: چیز خاصی نیست خانووم یه سری دست نوشته‌س، کلیدش هم به وقتش پیدا میکنی -عطیه: وقتش کِیه؟ محممد یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی داری میگیی -محمد: به موقعش دیگه خانوم، وقتی کهه ‌. . من نباشم . -عطیه: نزن از این حرفا بدم میادد -محمد: نازبانو به موقعش کلیدش رو پیدا میکنی الان وقتشه نه محمد؟ اشکام دیدم رو تار کرده، دستام میلرزه و با هر زحمتی هست در کمد رو باز میکنم و اولین چیزی که چشمم بهش میخوره شیشه‌ی تربت کربلاست، رویِ چند تا کاغذ تربت رو می‌بوسم و کاغذها رو برمی‌دارم. حال خودم رو درک نمیکنم؛ ترس ، غم ، استیصال ، ذوق . پارادوکس عجیبی توی وجودمه، و اولین کاغذ . . -به‌نامِ‌خدا-* عطیه‌یِ عزیزم* ^امروز خنده‌هات شیرین تر از هر روز بود و من دلم با هرر لبخندت ضعف می‌رفت، راستش چند باری با دیدن خنده‌هات دست و دلم برای رفتن لرزید. قول بده عزیزِ محمد، قول بده بعد من هم همینقدر زیبا بخندی . . قشنگ‌ترینم امروز وقتی نامه‌ی اعزامم رو بهم دادن ترسیدم نه از جنگ؛ از تو. تویی که هنوز بهت نگفتم اقدام کردم برای رفتن، چجوری بهت بگم آخه همه‌ی من؟ ^ خوندنِ خاطرات و دست‌نوشته‌هات آرومم کرده، آخ که چقدر سختی کشیدی تا به من بگی، ببخش منو جانِ‌من . . !
قسمت هفتم- چشم که باز میکنم با قاب عکست رو به رو میشم و این یعنی دیشب رو با در آغوش گرفتن عکست به خواب رفتم و احتمالا سوزش چشمام هم بخاطر اشک‌های دیشبه و حتم دارم که چشمام پف کرده. امشب شیفتِ آسایشگاه دارم و میدونم شب طولانی و سختی رو خواهم گذروند. صبحانه خورده نخورده سراغِ اتاق کارت میرم. توی این مدت نبودت جرعت نکردم وارد این اتاق بشم. در اتاق رو که باز میکنم دوباره عطرِ توو؛ انگار داری گوشه گوشه‌ی این خونه نفس میکشی -فلش‌بک- -محمد: د بفرما داخل خانووم دم در بده -عطیه: خسته نمیشی صبح تا شب تو این اتاقی؟ یا میخونی یا مینویسیی یکمم اون وقت گرانبهات رو در اختیار من قرار بده آقااا -محمد: بی‌انصافی نکنن من که همش ور دل توعمم حالا اومدم دو خط هم کتاب بخونمم . . -عطیه: هعیییی کاشکی به دو خط خوندن راضی بشیی -محمد: هرچی آدم بیشتر میخونه بیشتر متوجه میشم که هیچی نمیدونه ! -عطیه: باشه باشه جنااب حالا بالا منبر نررو که حوصله‌ی موعظه ندارم -محمد: آخ از دست تووو، تاا شما یه چایی بریزی منم میام بیررون دلبر -عطیه: چایی ریختم گذاشتم خنک بشه، اسم این گلایی که کنار میزت آویزونن چیه محمد؟ -محمد: عرضم به خدمتتون که بانوو اینا حسنِ یوسف هستن -عطیه: خیلی خوشگلنن -محمد: نه به اندازه شما خانوم خانوما -عطیه: خیلی خبب حالا هی دلبری کن تا این چاییا سرد بشن عه بیا برریم نگاهم کشیده شد سمت حسنِ‌یوسفات عجیبه که مثل گلای توی بالکن کاامل خشک نشدن و فقط یکم پژمرده شدن. دست نوازشی به سرشون میکشم و بهشون آب میدم، محمد شماها رو خیلیی دوست داشت دوباره با طراوت بشین :) حال و هوای اتاقت درست شبیهِ روز آخریِ که اینجا بودی . . -فلش‌بک- -عطیه: دیگه چررا کتاب برمیداری محمد؟ مگه تو اونجا وقتِ خوندن داری؟ -محمد: دیگه به هر حال همشش که مشغول نیستیم احتمالا وقت خالی هم داشته بشیم دو خط بخونم بلکه به معلوماتم اضافه بشه -عطیه: آخ که تو منو با اون معلوماتت کشتی جانم -محمد: خدانکنههه دلبرر دست میکشم روی کتابات همه چیز خاک گرفته، بغض داره خفم میکنه اما نمیخوام اجازه بدم چشمام ببارن چشمم به کمد میزت میوفته همونی که همیششه درش قفل بود، کلید این کمد رو باید زودتر پیدا کنم، یادمه دست‌نوشته‌هات رو همیشه اونجا میذاشتی . . .
قسمت ششم- باید سر و سامونی به خونه میدادم باید روح رفته‌ی خونه رو برمیگردوندم تا شب کل پذیرایی و آشپزخونه رو مرتب و آماده میکنم میمونه اتاق‌ها، اتاقِ خودمون و اتاقِ کارِ تو. با همه‌ی خستگی خودم رو روی تخت میندازم و با دقت اتاق رو نگاه میکنم. نه ! این اتاق رو لازم نیست دست بزنم لازم نیست چیزی رو بشورم میترسم عطرت از اتاق بره :) بارون اوج گرفته دستم رو دراز میکنم و قاب عکست رو از روی پاتختی برمیدارم آخ از چشمات که حتی از توی عکس هم دلبری میکنن برام، بارون شدید شده قطره‌های بارون محکم به پنجره میخورن و منو توی خاطرات غرق میکنن -فلش‌بک- -محمد: عطیه ندو زشته تو خیابون، دختر خوب یه دقیقه صبرر کن چرا انقدر تند تند راه میری خب؟ -عطیه: داره بارون میگیره محممد آسمون رو نگاه، بدووو زیر بارون میمونیم خیس میشیماااا -محمد: بارون که خیلی قشنگه دخترر، چه مشکلی با بارون داری آخههه؟ -عطیه: با این همه خرید زیر بارون بمونیم که هم خودمون نابود میشیم هم خریدا؛ چرا انقدر ماشین رو دورر پارک کردی آخهه؟ -محمد: دم عیده خیابونا شلوغه اونم اینجا که پره مرکز خریده پارکینگا هم پرر بود خب چیکار میکردم؟ -عطیه: خیلییی خب بدو بیا دیگه آقاا -محمد: اومدم بانوو اونم ماشین سوار شو -عطیه: وای محمد چقدر سررده بخاری رو روشن کن سریع تر هم راه بیوفت زودتر برسیم خونه . . -محمد: چششم خانوومِ منن *صدای حرکت ماشین و بارون -عطیه: واا چرا وایسادی محمد؟ عه چرا ماشین رو خاموش کردیی؟ -محمد: حیف نیست بارون به این قشنگی رو ول کنیمم بریم تو خونه؟ ببین این پارکِ خلوته پیاده شو یکم قدم بزنیم. -عطیه: یعنی واقعااا دیوانه‌اییی من موندم باا کدوم عقلل عاشق جنابعالی شدم آخه -محمد: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیدد سرکار خانووم، پیاده شو -عطیه: ولی محمدد تو این باررون قدم زدن کیفف نمیده باید دویدد =) -محمد: بیا خانومو ببینش بعد به منن میگه دیوونه تو که وضعتت از من خراب تره کهه -عطیه: دیوانه چوو دیوانه ببیند خوشش آید جنابب -محمد: حالا حرف خودمو به خودم برمیگردونی شیطوون؟ -عطیه: اهممم. طبق یه قانون توی جامعه شناسی هر کنشی یه واکنشی داره آقاا -محمد: آخخ از دست شماا خانومِ روانشناسِ منن، تو بیا مسابقه بدیمم تاا اون صندلیه -عطیه: آرروم باشهه، جایزه چی باشه فقط؟ -محمد: هررچی شما بخوای، آماده باش یکک، دوو، سههه . . . -عطیه: -با نفس‌نفس- این ناجوانمرردانه بوود توو آمادگی جسمانیت خیلیی بالا بود، برای شرایط سخت هم آموزش دیده بودیی -محمد: -با نفس‌نفس- عع خب چیکارر کنم، بهونه نیارر دیگه خانووم باختی و بایدد جایزه‌ی منو بدی -عطیه: خیلیی خبب حالا چی میخوایی؟ -محمد: همون چیزی که وقتی دلم از دنیا پره بهم هدیه میدی، پناهگاهِ دلم، بغلتوو :))) محکمم بین بازوهات فشارم دادی و چه چیزی دلبرتر از آغوش تو اونم زیر باررون. ببین محمدم، ببینن دوباره نزدیک عیده، دوباره بارونه ولی این دفعه به جای خودت قابِ عکست رو توی بغلم فشار میدم. کجایی جانِ من؟ کجایی؟
قسمت پنجم- جمع کردن وسایل اتاق کار سختی بود مخصوصا که با دست گذاشتن روی هر وسیله یاد تو برام زنده میشد. کجایی محمد؟ برگرد که این فراق داره منو میکشه . . جعبه‌ی وسایل رو یکی‌یکی داخل ماشین میزارم و راه میوفتم سمت خونه، دلم میخواد گوشیم رو خاموش کنم و تلفن رو هم از برق بکشم ولی خب میدونم با این کارِ من همه نگران میشن؛ وارد خونه که میشم دوباره عطرتو توی تک‌تکِ سلول‌هام حس میکنم . . . -فلش‌بک- -عطیه: محمد، آقااا محمد خونه‌ای؟ -محمد: بیا دلبر تو تراسم -عطیه: وای وای هوا سرده تو تراس چیکار میکنی؟ -محمد: سردِ چی بانووو نزدیک عیده دیگه هوا بهاری شده -عطیه: به هرحاال وسط تابستونم که نیستت هوا سوز داره بیا تو، عطیه قربونت مریض بشی کارِ من ساخته‌س -محمد: چیزی نمیشه دلبر برو داخل شما برو منم الان میام عیدِ اون سال رو یادته؟ سرماخورده بودی و با هر عطسه‌ای که میکردی یه نگاه به من مینداختی و یه لبخند شرمگین میزدی . . عید؟ چرا فراموش کردم؟ امروز اصلا چندمه؟ بیست و شیشِ اسفند؟ وای چرا من حواسم از روزها پرت شده آخه؟ یعنی سه روز تا عید مونده؟ درِ تراس رو باز میکنم، درست قامتت رو همون جایی که دفعه پیش واستاده بودی میبینم -محمد: چرا اینجوری نگام میکنی؟ بیا عطیه بیا ببین چه گلای خوشگلیِ، اینو نگا چه شکوفه‌های نازه دارره بیا دیگه عطیه نگاه کن . . قدم‌های لرزونم به سمت گلدونا میکشم. شماها چرا خشک شدین؟ نزدیک بهااره باید شکوفه بدین سبز بشینن. یادتونه؟ یادتونه محمد چقدرر دوستون داشت؟ یادتونه چقدر با برگ و گلاتون براش دلبری کردین؟ یادتونه چقدر براش عزیز بودین؟ یادتونه چقدرر حواسش بهتون بود؟ -عطیه: آی‌ آقا داره کم‌کم حسودیم میشه‌هااا. اون چهارتا گلدون شده هوویِ منن -محمد: آی آی عطیه خانوم حسوود نبااش آخه ببین چقد خوشگلنن اصلا دلت میاد به اینا بگی هوو؟ بیا خانوم بیا بغلم که اون پیشونیِ بلند و دلبرت انگار هوای بوسه کرده دلبر ‌و خیسیِ لبات روی پیشونیم؛ با تر شوت پیشونیم از خاطراتم جدا میشم، بارون گرفته میبینین بعد محمد هممون خشک شدیم نگاه کنین آسمون هم داره به حالمون گریه میکنه :"))