eitaa logo
معلم تراز اول
22.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
189 فایل
💯محتوا / تعامل / خلاقیت‌ 📚ویژه دانشجو معلمان سراسر کشور معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه فرهنگیان دریافت مطالب شما: @admin_taraze لینک کانال: https://eitaa.com/MoalemTaraze
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 امـیـد نباید هرگز خاموش شود 🔹 چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آنقدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید. 🔸 اولین شمع گفت: «من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.» 🔹 شمع دوم گفت: «من ایمان هستم،واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر تمایل ندارم که بیشتر از این روشن بمانم.» حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد. 🔸 وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: «من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند.» پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد. 🔹 کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: «شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» 🔸 چهارمین شمع گفت: «نگران نباش،تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم.من امید هستم.» 🔹 چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد. ✅ بنابراین این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید، ایمان، صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم. 💝 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 چه کسی مانع پیشرفت شماست؟ 🔹 یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: 🔸 «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.» 🔹 در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند، امّا پس از مدتى کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است. این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. 🔸 رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! » 🔹 کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. 🔸 آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: ✅ «تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما.» 🔹 شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. 🔸 شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید. 🔗عضو پیچ در اینستاگرام شوید: https://www.instagram.com/moalemtaraze
🔵 طرز نگرشتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند! 🔸کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته‌اید؟ فیل می‌تواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است! 🔹صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمی‌تواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است. 🔸کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟ صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی‌اش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. 🔹فیل به این باور رسیده است که نمی‌تواند این کار را بکند! 🔺 شاید هر کدام از ما، با نوعی تفکر بسته شده‌ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است. 💝 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢مهمان، دوست خداست! 🔹"ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود که "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند. 🔸ابوذر به یکی از آنها گفت: "برو و شتری نیک برای ذبح بیاور که مهمان حبیب خداست." 🔹"مرد مهمان" بیرون رفت و دید ابوذر بیش از چهار شتر ندارد. "دلش سوخت و شتر لاغری را آورد." 🔸ابوذر شتر را دید و گفت: چرا "شتر لاغر" را آوردی؟! مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی که به آن "احتیاج داری." 🔹ابوذر تبسمی کرد و گفت: "بالاترین نیازم روزی است که در قبر مرا گذاشته‌اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از اینکه مهمان و دوست خدا را شاد کنم. برخیز و چاق‌ترین شتر را بیاور. @moalemtaraze
💢 ادراک و زاویۀ نگاه 🔹دو بازاریاب کفش به کشور دور افتاده رفتند تا بازار کفش در آن سرزمین را بررسی کنند. 🔸 بازاریاب اول در گزارش خود به مدیران نوشت سفر بی فایده بود مردم در این سرزمین اصلاً از کفش استفاده نمی‌کنند یا پا برهنه هستند و یا از پاپوش های سنتی که با پوست درخت درست می شود استفاده می کنند؛ در عمل امکان بازاریابی برای کفش وجود ندارد و احتمال موفقیت این نیست. 🔹 بازاریاب دوم در گزارش خود به مدیران نوشت مردم این کشور از کفش استفاده نمی کنند و آن را نمی شناسند اما فرصتی بی نظیر و تاریخی به وجود آمده است. مشتریان ما در این کشور هیچ ذهنیت و سلیقه قبلی از کفش ندارند و این بدان معناست که ما می‌توانیم همه کفش‌های خود را با هر مدلی به آنها ارائه دهیم...؟!!! @moalemtaraze
💢 صدف هایی بدبو با ثروت نهفته 🔹 شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. 🔸 او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. 🔹 روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. 🔸 وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. 🔹 مرد ثروتمند پاسخ داد: «من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی! در تمام صدف های نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود!» ✅ نکته: بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها نهفته اند، این ما هستیم که موهبت هایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم! 💝 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 کوزه ترک خورده 🔹 در افسانه‌ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می‌بست… چوب را روی شانه‌اش می‌گذاشت و برای خانه اش آب می‌برد. 🔸 یکی از کوزه‌ها کهنه‌تر بود و ترک‌های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه‌اش را می‌پیمود نصف آب کوزه می‌ریخت. 🔹 مرد دو سال تمام همین کار را می‌کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه‌ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می‌دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می‌تواند نصف وظیفه‌اش را انجام دهد. 🔸 هر چند می‌دانست آن ترک‌ها حاصل سال‌ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می‌شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : “از تو معذرت می‌خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده‌ای فقط از نصف حجم من سود برده‌ای… فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه‌ات منتظرند فرو نشانده‌ای. ” 🔹 مرد خندید و گفت: “وقتی برمی‌گردیم با دقت به مسیر نگاه کن.” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده… سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده‌اند. 🔸 مرد گفت: “می‌بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می‌دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. 🔹 این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می‌دادی. به خانه‌ام گل برده‌ام و به بچه‌هایم کلم و کاهو داده‌ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می‌توانستی این کار را بکنی؟ 💝 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 مقام خودپسند 🔹 مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: 🔸 باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” 🔹 دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: 🔸 “باشه، ولی اونجا نرو.”. 🔹 مامور فریاد می زنه: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: 🔸 “اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی… 🔹 بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟” 🔸 دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود… 🔹 کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. 🔸 به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد: «نشان. نشانت را نشانش بده!» 💝 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های پندآموز ✅ ثروتمند یا فقیر! 🔹 روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. 🔸 آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: 🔹 عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ 🔸 پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. 🔹 ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. 🔸 حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم…!! 💝 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
🔻 کم خوردن و کم گفتن وکم خفتن ✍پادشاهی شکم گنده بیمار شد. حکیم را به بالین طلبید. پس از معاینه گفت: در پی تحقیقاتی که داشتیم سلطان پس از چهل روز از دنیا خواهد رفت. شاه برآشفت و حکیم را در بند کشید و از ترس مرگ و غم و غصه‌ی فراق لب به خوردنی‌ها نزد و روز به روز لاغرتر شد. اما پادشاه روز چهلم بهبود یافت و حکیم را به گردن زدن فرا خواند، و با عتاب گفت: سخنت دروغ آمد. طبیب پاسخ داد: بهبودی‌ات از تدبیر من است. بیماری‌ات پرخوری بود، با ترس از مرگ و کم خوری، لاغر شدی و اندام ناهنجارت میزان شد. شاه خوشحال گشت و او را خلعت داد. 🔸مولوی می‌گوید: در وجود آدمی سه هزار مار هست و هر هزار مار به یک لقمه‌ی غذا ،زنده می‌شوند. و اگر از سه لقمه یک لقمه کم کنی، هزار مارِ نفِس تو مرده می‌شود و اگر دو لقمه کم کنی، دو هزار مار مرده شود. اگر یک لقمه زیاده کنی، هزار مارِ نفس تو زنده شود. 🔸خدا ما را توفیق دهد به کم خوردن و کم گفتن و کم خفتن! 💝 را دنبال کنید!! 📲ایتا و بله @moalemtaraze
🔻حکایت_آموزنده ✍ درویشی تنگدست، به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم 🔸 خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. این را بگفت و روانه شد. 🔸خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی... از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی...! 💝 | کانال رسمی معاونت فرهنگی و تربیتی دانشگاه فرهنگیان 📲ایتا و بله @moalemtaraze
🔻حکایت_آموزنده ✍️ ذوالنون مصری پادشاهی را گفت: شنيده‌ام فلانی را به فلان ولايت فرستاده‌ای و او به مال مردم دراز دستی می‌کند. 🔹شاه گفت: روزی سزای او را خواهم داد. 🔸گفت: بلی روزی سزای او را می‌دهی که تمام مال مردم را گرفته باشد. آن وقت تو به زور، از او می‌ستانی و در خزانه می‌نهی، اين طرز سزا دادن به حال مردم چه سودی دارد؟ پادشاه خجل شد و آن حاکم را بر کنار کرد. سرگرگ بايد هم اول بريد نه چون گوسفندان مردم دريد 💝 | کانال رسمی معاونت فرهنگی و تربیتی دانشگاه فرهنگیان 📲ایتا و بله @moalemtaraze