eitaa logo
معلم تراز اول
22.7هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
175 فایل
💯محتوا / تعامل / خلاقیت‌ 📚ویژه دانشجو معلمان سراسر کشور معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه فرهنگیان دریافت مطالب شما: @admin_taraze لینک کانال: https://eitaa.com/MoalemTaraze
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 حکایت مرد ثروتمند و فقیر در محضر پیامبر اکرم (ص) مرد ثروتمندی با لباس‌های پاکیزه، خدمت پیامبر اکرم (ص) آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس‌های کهنه وارد شد و پهلوی ثروتمند نشست. مرد ثروتمند لباس آراسته‌ی خود را جمع کرد. پیامبر فرمودند: ترسیدی لباست کثیف شود؟ گفت: خیر پرسیدند: پس چرا چنین کاری کردی؟ گفت: همنشینی دارم که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می‌دهد. یا رسول الله! نصف مال خود را برای کیفر این عملم به او بخشیدم. پیامبر به فقیر فرمودند: آیا می‌پذیری؟ گفت: نه یا رسول الله. ثروتمند گفت: چرا؟ فقیر گفت: می‌ترسم آنچه از تکبر و خودپسندی تو را فراگرفته، مرا هم فرا گیرد… 🔹 دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست 🔸 جای چشم، ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است (صائب تبریزی) ✅ حکایت مرد ثروتمند داستانی خواندنی و جذاب از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی، تألیف محمد حسین محمدی است. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 همچو سرو (به نقل از گلستان سعدی) 🔹 این است صفت آزادگان… 🔸 حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند، هیچ یک را «آزاد» نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد، در این چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره‌ای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ ازین نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان. 🔹 بر آن چه می‌گذرد دل مَنِه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد 🔸 گَرَت ز دست برآید، چو نخل باش کریم وَرَت زدست نیاید، چو سرو باش آزاد 🔗 حکایت ۷۲۲ از کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی ۲» تألیف محمد حسین محمدی. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 پندهای شنیدنی ابلیس به حضرت موسی (ع) 🔹 گویند: در عصر حضرت موسی روزی ابلیس نزد آن حضرت آمد و گفت: می‌خواهم هزار و سه پند به تو بیاموزم. موسی او را شناخت و گفت: آنچه تو می‌دانی بیشتر از آن را من می‌دانم؛ نیازی به پندهای تو ندارم. جبرئیل بر موسی نازل شد و گفت: ای موسی! خداوند می‌فرماید؛ هزار پند او فریب است، اما سه پند او را بشنو. موسی به ابلیس گفت: سه پند را بگو! 🔸 ابلیس گفت: ✅ هرگاه تصمیم بر انجام کار خیری گرفتی، در انجام آن شتاب کن وگرنه تو را پشیمان می‌کنم. ✅ اگر با زن نامحرمی خلوت کردی، از من غافل نباش که تو را به عمل منافی عفت وادار می‌نمایم. ✅ هرگاه خشمگین شدی، جای خود را عوض کن وگرنه موجب فتنه خواهم شد. 🔹 اکنون که تو را سه پند دادم در عوض، از خدا بخواه مرا بیامرزد. موسی خواسته ابلیس را به خدا عرضه داشت. خداوند فرمود: شرط آمرزش ابلیس آن است که به کنار قبر آدم برود و خاک قبر او را سجده کند. حضرت موسی فرمان خدا را به ابلیس ابلاغ کرد. ابلیس گفت: ای موسی! من در آن هنگام که آدم زنده بود، بر او سجده نکردم، چگونه اکنون حاضر شوم که بر خاک قبر او سجده کنم؟! 🔗 حکایت ۲۴۶ از کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی ۲» تألیف محمد حسین محمدی. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ دعای مادی 🔹 از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ 🔸 گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. 🔹 هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده‌ای؟! 🔸 قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان». 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ برتری هنر بر ثروت 🔹 حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ پر و خالی 🔹 شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سخره بگیرد، به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟ بهلول گفت: البته که هست. مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ... 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ نگاه به فرودستان و شکر نعمت 🔹 سعدی گوید: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. 🔸پیام متن: بنابر سفارش رسول خدا (ص): به آن که از شما پایین‌تر است، بنگرید و به آن که از شما بالاتر است، منگرید؛ زیرا بدین وسیله قدر نعمت خدا را بهتر می‌دانید (و شکرگزار نعمت‌های خداوند خواهید بود). 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار؟! 🔹 روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار می‌گفت: آدم‌ها از ترس ظاهر ترسناک من می‌میرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! 🔸 مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! 🔹 چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد… چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! 🔑 نتیجه گیری: بسیاری از بیمارى‌ها و مشکلات اینچنین هستند و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود می‌شوند. پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر می‌گردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ کشاورز، الاغ و چاه؟! 🔹در یکی از روستاها کشاورزی زندگی می‌کرد که الاغ پیری داشت؛ از بد روزگار یک روز، الاغ به درون یک چاه عمیق افتاد! کشاورز هر چه سعی کرد، نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد! تصمیم گرفت برای این که حیوان بیچاره بیشتر زجر نکشد، چاه را با خاک پر کند تا زودتر الاغ بمیرد و مرگ تدریجی او را عذاب ندهد! 🔸هر بار که با سطل روی سر الاغ خاک می‌ریخت، الاغ خاک‌ها را می‌تکاند و زیر پایش می‌ریخت! کشاورز همین طور بر سر الاغ خاک می‌ریخت و او هم خاک‌ها را زیر پایش می‌گذاشت و بالا می‌آمد تا این که به لب چاه رسید و از آن خارج شد! 🔑 نتیجه‌گیری: مشکلات نیز همانند خاک بر سر ما می‌ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: یا زنده به گور شویم یا از آنها سکویی بسازیم برای صعود. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ حکمت خداوندی 🔹 سعدی در بیان حکایتی می‌گوید: موسی علیه السلام، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی‌طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. 🔸 پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت: این چه حالت است؟ گفتند: خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده‌اند. 💠 «وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می‌گشود، در زمین ستم پیشه می‌کردند». (شورا:27) 🔹 موسی علیه السلام، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ روش پند دادن گناه کار 🔹 جوانى خدمت امام حسین علیه‌السلام رسید و گفت: «من مردى گناه کارم و نمى‌توانم خود را از انجام گناهان بازدارم، مرا نصیحتى فرما»! 🔸 امام حسین علیه‌السلام فرمود: پنج کار را انجام بده و آن گاه هرچه مى‌خواهى، گناه کن. اول، روزى خدا را مخور و هرچه مى‌خواهى گناه کن. دوم، از حکومت خدا بیرون برو و هرچه مى‌خواهى گناه کن. سوم، جایى را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هرچه مى‌خواهى گناه کن. چهارم، وقتى عزراییل براى گرفتن جان تو آمد، او را از خود بران و هرچه مى‌خواهى گناه کن. پنجم، زمانى که مالک دوزخ، تو را به سوى آتش مى‌برد، در آتش وارد مشو و هرچه مى خواهى گناه کن. 🔹 جوان اندکى فکر کرد و شرمنده شد و در برابر واقعیت‌هاى طرح شده، چاره‌اى جز توبه نیافت. 🔑 بحارالانوار، ج 75، ص 126 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ اشک رایگان 🔹 مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ 🔸 وی گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. 🔹 گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ آن مرد گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد. 🔸 گدا یک کیسه پر در دست مرد دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ او گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ 🔹 مرد گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. 🔸 گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.. 🔑 مثنوی معنوی 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ تیزهوشی شاگرد ابن سینا 🔹روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار. 🔸ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد: نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت. 👌پیام متن: آثار بزرگ منشی را از کودکی می توان در رفتار و زندگی بزرگان مشاهده کرد. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ تخته سنگ 🔹 در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. 🔸نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. 👌پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ ابلیس و فرعون 🔹 روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ 🔸 فرعون گفت: نه. 🔹 ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. 🔸 فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. 🔹 ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟ 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ سلیمان و عمر جاودان 🔹 به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست می‌خواهی بنوش. سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهره‌ای داشته باشند چه بهتر، وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟ بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
💢 حکایت‌های اخلاقی و پندآموز ✅ حاتم طائی و مرد بخشنده 🔹از حاتم پرسیدند: بخشنده‌تر از خود دیده‌ای؟ گفت: آری! مردی که دارایی‌اش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده‌تری. گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم. 🌐 را در ایتا، بله یا اینستاگرام دنبال کنید: @moalemtaraze
🌹مرنج و مرنجان! 🔆خیاطی می‌گفت: اگر شب‌ها جیب‌های لباس‌ها را خالی کنید، زیباتر به نظر می‌رسند و بیشتر عمر خواهند کرد. بنابراین من قبل از خواب اشیایی مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جیبم در می‌آوردم و آنها را مرتب روی میز می‌گذارم و چیزهای زائد را به درون سطل زباله می‌ریزم. ✨یک شب وقتی مشغول این کار بودم، به نظرم رسید که ممکن است نیز مانند خالی کردن جیب باشد. 💫💫👈همه ما در یک روز مجموعه‌ای از آزردگی، ، اضطراب را جمع آوری می‌کنیم. اگر اجازه دهیم که این انباشته شوند را سنگین می‌کنند پس ذهنمان را پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم. 💝، محتوای برتر، هم افزایی بیشتر 📲ایتا و بله @moalemtaraze
🔰حكايت: كريم‏تر از حاتم طايى 🔅از حاتم طايى پرسيدند: آيا از خود كريم‏تر ديده‏اى؟ 🔅گفت: آرى، روزى در باديه مى‏رفتم، به خيمه‏اى رسيدم. پيرزنى در آن بودو بزى در پس خيمه بسته بودند. وقتى به آن‏جا رسيدم، زال پيش من دويد ومرا خدمت كرد و عنان شتر مرا گرفت تا فرود آمدم. 🔅بعد از چند لحظه‏اى پسر او هم آمد و با بشاشتى هر چه تمام‏تر از حال‏من سؤال كرد. 🔅زن به پسرش گفت: برخيز و به مصالح مهمان قيام نماى و وسايل پذيرايى‏را آماده كن و آن بز را ذبح و طعام درست كن. پسر گفت: اول بروم از صحراهيزم بياورم؟ 🔅زن گفت: تا تو به صحرا بروى و هيزم آورى، دير مى‏شود. مهمان راگرسنه داشتن از مروت دور بود! 🔅پس دو نيزه داشت. هر دو را شكست و آن بز راكباب كرد و نزد من آورد. چون تفحص از حال آنان كردم، جز آن بز چيز ديگرى نداشتند و آن راايثار من كردند. 🔅از زن پرسيدم: مى‏دانى من كيستم؟ زن گفت: نه، نمى‏دانم شما چه كسى هستيد. 🔅گفتم: من حاتمم. بايد به قبيله ما بيايى. در حق شما تكليفى واجب دارم وبايد حق اين ضيافت را بگزارم. 🔅زن گفت: ما جزا بر مهمانى نستانيم و نان به بها نفروشيم. و از من هيچ‏قبول نكردند و من دانستم كه ايشان از من كريم‏ترند. 📲 | ایتا و بله @moalemtaraze
🔆حکایت آموزنده پند دزد 🌾گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى‌گرفت در دفترها مى‌نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته‌ها را يك جا بسته با خود برداشت … در راه گرفتار راهزنان شدند. 🌾غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: اين بسته را از من نگيريد، ديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند. دزدى پرسيد كه اين‌ها چيست؟ 🌾چون غزالى وى را به آن‌ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت: علمى را كه دزد ببرد، به چه كار آيد!اين سخن دزد، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت: پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. 📲 | ایتا و بله @moalemtaraze
🔆محبت بی‌مورد 💥روزی قنبر، غلام امیرالمؤمنین علیه‌السلام به مجلس یکی از متکبّران (به خاطر کاری) وارد شد. در حضور آن شخص، عدّه‌ای ازجمله، مرد کوته‌فکری که خود را از شیعیان ثابت‌قدم امام علی علیه‌السلام می‌دانست، نشسته بودند. 💥موقعی که قنبر به مجلس وارد شد، آن شیعه به احترام قنبر از جا برخاست و عملاً مقدم او را گرامی شمرد. مرد متکبّر از این کار خشمگین شد و به وی گفت: «آیا در محضر من برای ورود یک فرد خدمتگزار قیام می‌کنی؟» 💥آن مرد شیعه به‌جای سکوت با ناراحتی به او جواب داد و خشم صاحب‌مجلس را بیشتر کرد. او گفت: «قنبر آن‌قدر شریف است که فرشتگان بال‌های خود را در راه وی می‌گسترانند، یعنی قنبر روی بال‌های ملائکه راه می‌رود.» 💥 این اظهار دوستی نابجا نزد دشمن، سبب شد که صاحب‌مجلس عصبی گشته و بلند شد و قنبر را زد و ناسزا گفت و تهدیدش کرد که نباید از این کتک زدن و دشنام کسی آگاه شود. طولی نکشید آن شیعه بر اثر مارگزیدگی بستری شد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام به عیادتش رفت و به وی فرمود: «اگر می‌خواهی خداوند عافیت دهد، باید متعهد شوی که از این به بعد، نسبت به ما و دوستان اظهار محبت بی‌مورد نکنی و در نزد دشمنان موجبات زحمت و آزار یاوران ما را فراهم نیاوری.» 📚(حکایت‌های پندآموز، ص 141 -سفینه البحار، ماده سبب، ص 592) 📲 | ایتا و بله @moalemtaraze
🔆قضای غالب 🌱از حوادث شگفت‌انگیز که در اسکندریّه اتّفاق افتاد، این بود که غلام نایب اسکندریّه فرار کرد. روزی یکی از مأمورین، او را دستگیر می‌کند تا به نزد نایب بیاورد. غلام در بین راه، فرار می‌کند و خود را در چاهی می‌افکند. در آنجا سردابی می‌بیند و به راه می‌افتد. مقداری نمی‌پیماید که روشنایی می‌بیند و به طرف آن بالا می‌آید و ناخواسته سر از خانه نایب درمی‌آورد. پس غلامان او را دستگیر و به نزد نایب می‌برند و به همین خاطر مَثَلی زده‌اند که: «کسی که از قضای غالب فرار کند، خود به خود در دست طالب می‌افتد.» 📚(حکایت‌های گلستان، ص 118) 💠 از امیرالمؤمنین علیه‌السلام درباره‌ی تقدیرات پرسیده شد، فرمود: «راهی تاریک است؛ در آن مَرَوید! دریایی عمیق است، داخل آن نگردید! سرّ خدایی است، خود را به رنج نیندازید.» 📚(نهج‌البلاغه، حکمت 287) 📲 | ایتا و بله @moalemtaraze
🔆ثروت و آزادی 💥امام صادق علیه‌السلام غلامی داشت که اسب امام را نگه می‌داشت. روزی مرد خراسانی نزد غلام آمد و گفت: «بیا با من یک معامله کن! همه‌ی ثروتم را می‌دهم و این شغل را به من بده. می‌نویسم که ده مزرعه و اموالم را تو بگیری؛ تو آزاد شوی و من مملوک.» 💥غلام گفت: «از مولایم اجازه بگیرم.» چون به منزل آمد، جریان معامله‌ی خراسانی و تبدیل شغل را بیان کرد. 💥امام علیه‌السلام فرمود: «اختیار با توست آزادی! اگر میل داری برو!» عرض کرد: «صلاح من در چیست؟» 💥فرمود: «آن مرد خراسانی با آن شرایط، مرد شریف، با ایمان و بزرگوار است. دیوانه نیست که آزادی را تبدیل به بندگی کند، ولی این را هم بدان که خدمتگزاران ما نیز با ما هستند.» غلام تأمّلی کرد و گفت: «از نزد شما نمی‌روم.» 📚(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 60) ✨🍃امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «آزاد، آزاد است، اگرچه به او سختی و زیان برسد.» 📚(غررالحکم، ج 1، ص 229) 📲 | ایتا و بله @moalemtaraze
🔆از رنگرزی تا ولیّ شدن 🦋مرحوم عارف بالله، حسنعلی نخودکی اصفهانی، استادی در اصفهان داشتند، به نام محمّد صادق تخته فولادی (م 1292) که در اوایل جوانی به رنگرزی مشغول بود و چند شاگرد هم داشت. یک روز عصر با شاگردان، برای تفریح به خارج از شهر اصفهان می‌روند؛ به هنگام بازگشت، عبورشان به قبرستان تخته فولاد می‌افتد و می‌بیند پیرمردی در حال تفکّر است. 🦋حاجی می‌گوید: «کمی با این پیرمرد شوخی کنیم.» او سؤالاتی می‌کند و پیرمرد جواب نمی‌دهد. 🦋حاجی با ته عصا به شانه‌ی او می‌زند و می‌گوید: «انسانی یا دیوار؟» باز جوابی نمی‌شنود! پس به شاگردان می‌گوید: «برگردیم شهر.» چند قدمی نمی‌رود که پیرمرد (بابا رستم بختیاری) می‌فرماید: «عجب جوانی هستی حیف از جوانی تو!» و دیگر حرف نمی‌زند. 🦋حاجی با این حرف منقلب می‌شود و کلید دکّان را به شاگردان داده و خود، سه شبانه‌روز نزدش می‌ماند. سپس به دستور بابا رستم روزها سر کار خود می‌رود و شب‌ها به تخت فولاد می‌آید. استاد بعد از یک سال می‌فرماید: «دیگر کار بس است! و همین‌جا بمانید.» و … این‌گونه حاجی از اولیای الهی می‌شود. 📚(نشان از بی‌نشان،1/35) 📲 | ایتا و بله @moalemtaraze
🌼پاداش یک گواهی ✍️حضرت یوسف (ع) در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد. یوسف(ع) گفت: عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباس‌های پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند. جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف (ع) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم می‌کنی؟ جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟! 📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠ 💝 را دنبال کنید!! 📲ایتا و بله @moalemtaraze