eitaa logo
معلم تراز | جواد جوادی 🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
607 عکس
188 ویدیو
11 فایل
📌 ویژه معلمان متوسطه اول و دوم ✅ اینجا چی یاد میگیریم؟ مدیریت کلاس و روش های تدریس برای شرکت در دوره رایگان « مدیریت کلاس » پیام بدهید👇 ادمین: @adminpluss ارتباط با خودم: @javadi_teacher
مشاهده در ایتا
دانلود
معلم تراز | جواد جوادی 🇵🇸
و لعنت بر این کمرویی... تازه از پاساژ فیروزه بیرون آمده بودم. یک چندتایی هم برچسپ گرفته بودم برای شاگردانم تا در موقعیتی مناسب هدیه‌ای مناسب به آنها بدهم. وسایل دستم بود و می‌خواستم از چهارراه شهدا به سمت میدان شهدا حرکت کنم. منتظر شدم تا اتوبوس بی‌آرتی برسد. جمعیت زیادی داخل اتوبوس بود. به زور خودم را چپاندم داخل. درب بسته شد و به سمت میدان شهدا حرکت کرد. اطرافم را نگاهی انداختم. همه چیز عادی بود اما یک نوجوان نظر مرا به خودش جلب کرد. او روی سکوی داخل اتوبوس نشسته بود، سرش را خم کرده بود و غرق در مطالعه کتابی بود. کتابی به نام «فوتبال علیه دشمن». حقیقتا با دیدن او ذوق زده شدم. شما را نمیدانم اما اینکه ببینی در میان جمعیتی زیاد یک نفر برای خودش ارزش قائل است و از اوقات مرده‌اش به بهترین وجه استفاده می‌کند واقعا مرا سر ذوق می‌آورد. اعتراف میکنم که آنقدر ذوق زده شده بودم که میخواستم همانجا بر پیشانی او بوسه‌ای بزنم و احسنتی نثارش کنم تا بفهمد که چقدر کارش ارزشمند است... مخصوصا این ذوق‌زدگی زمانی دو برابر شد که دیدم درست بالای سر این نوجوان، یک جوان داشت اَتَک روزانه‌اش را در کلش انجام می‌داد. در دلم گفتم یکی از برچسپ هایی که برای شاگردانم گرفته بودم را به او هدیه بدهم... اما ناگهان هجوم سوالات ذهنم را مشغول کرد... سوالاتی مثل اگر او از این کار خویش نیاید چه؟ اگر دیگرانی که در جستجوی سوژه بودند فکر اشتباهی به مغزشان خطور کند چه؟ اصلا شاید کتاب مال او نبوده و او فقط در حال ورق آن بوده از سر کنجکاوی؟ و... و ناگهان هجوم این سوالات کار را چنان بر من دشوار ساخت که گویی وجودم را طناب پیچ کرده بودند و دریغ از یک سانت توانایی حرکت... تا به خود آمدم دیدم دیر شده و به ایستگاهی رسیده بودم که باید پیاده می‌شدم... در آخر پیاده شدم با حسرتی بر دل و افسوسی که از لبانم جاری بود...😞 و لعنت بر این کمرویی و وسوسه های صدر... و حالا که آن فعل حقیقی را انجام ندادم تصمیم گرفتم این فعل مجازی را برایت بفرستم... و این عکس را هم به همین مناسبت گرفتم و میگذارم تا نگاه زیبای حاج قاسم هدیه‌ای باشد به چشمان معصوم تو که بر روی خطوط صغحه کتاب سواری میکرد و پیش می‌رفت و تا جایی که حتی متوجه من هم نشدی. به تو که حتی اسمت را هم نمی‌دانم... و همچنین امثال تو، تا بدانی که هنوز هم هستند افرادی مثل بنده که از دیدن نوجوان‌هایی مثل تو چقدر ذوق زده می‌شوند و به آینده این کشور امیدوار... با نهایت احترام همه شما را از صمیم قلب دوست دارم❤️‌ ‌ ۹ شهریور ۱۴۰۱‌ ‌
نیمکت‌های خالی تا میایی مستقر شوی و دلی بدهی و قلوه ای بگیری... جرس فریاد می‌دارد که بربندید مهمل‌ها که به قول آن شهید حکیم (آوینی) دنیا معبر است نه مقر... اصولاً کار تربیتی زمانی اثربخش هست که مربی عاشقانه متربی را دوست داشته باشد به قول آن مرشد بزرگ که میگوید عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست. پس دوست داشتن، حُب، وُد و عاشق بودن کار مربی است. اگر مرا به حکم ارتداد نرانید میگویم که مربی عاشق مربی نیست... در این میان، در این کشاکش کار و در این بحبوحه کار با متربیان گاهی اوقات پیش می‌آید که ستاره‌ای میدرخشد و خود را یک سروگردن بالاتر از بقیه می‌کشد... ممکن است این را متربیان متوجه نشوند اما مربی به خوبی درک میکند و این ماه مجلس را شناسایی می‌نماید. و آن موقع است که است که این ماه مجلس که بدنبال آب میگردد تا تشنگی خود به علم را برطرف کند و بال بال می‌زند تا پر پروازی بیابد. اینجاست که مربی دور و برش میگردد و پر و بال متربی را برای پرواز آماده می‌نماید و تشنگی او را نیز برطرف می‌کند. این سقایت مربی و این تشنگی متربی زمینه‌ساز انس می‌گردد و واویلا از روزی که آدمیزاد با انسانی، حیوانی یا حتی شی‌ای انس بگیرد که انس پیچک‌های عشقه را میان این دو شکل ‌می‌دهد و نفس ها به هم گره می‌خورد... بگذارید دیگر بیشتر توضیح ندهم... اینجاست که مربی باید یعقوب وار به دور یوسف خود بگردد و گوهر درون او را برق بیندازد و در عین حال در بین متربیان طوری رفتار کند که گویا گوهری در کار نیست. کاری بس صعب و دشوار که هم امتحان مربی است و هم متربی. کم کم این ایام میگذرد و سال به پایان می‌رسد و متربی بزرگ‌تر می‌شود... حالا باید به سال بعد یا مقطع بعدی برود... و این سرآغاز جدایی برای مربی که سال‌ها زحمت کشیده و با خون دل و جگر متربی را به این پله رسانده کُشنده است. بمانند همان باغبانی که حاصل یک عمر زحمت خود را مجبور است تسلیم کند و بدهد. درد دارد... دردی که فقط یک عاشق می‌فهمد و لاغیر.... دردی که در قالب کلمات نمی‌گنجد و به توصیف در نمی‌آید که احساس سوختن به تماشا نمی‌شود آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم و حالا من همان حس را دارم... زمانی به نیمکت های خالی چشم میدوزی و از آن از یوسف رفته‌ات یاد میکنی... آنجاست بازی روزگار را می‌بینی که امام علی علیه السلام : اَلدَّهْرُ مُوَكَّلٌ بِتَشْتيتِ الاُْلاّفِ. روزگار در پىِ پراكنده كردن الفت‌ها و دوستی‌هاست. اینجاست که اشک در چشمانت حلقه می‌زند و آتشفشان درونت به غلیان درمی‌آید که من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... ‌ و خدایا این آتش را خاموش مکن که شاید تنها دلیلی باشد که میتواند مرا از آتش جهنم نجات دهد. من میمانم و چشم تری بر نیمکت‌های خالیِ پرسروصدا.... در انتظار متربیان و یوسف های جدیدی که دوباره این بار گران مسئولیت بر شانه‌های من به احساس دربیاورند... الهی سینه ای ده آتش‌افروز در آن سینه دلی، وان دل همه سوز ۲ مهر ۱۴۰۱ جوادی
حقیقت این است... رفیقی داشتم که خیلی اهل دل بستن به دیگران بود تا اینکه مسافرتی پیش آمد و در این مسافرت مسیری را باید پیاده می‌رفتیم. این رفیق ما نیز سعی می‌کرد به روش های مختلف خودش را به محبوبش برساند. محبوب او را تحویل نمی‌گرفت و نوکش می‌زد. چون می‌دانست که صلاح او در نوک زدن است و نمی‌خواست بُت راه کسی باشد. رفیق نیز که این چنین می‌دید که در چشم محبوب قرار نمی‌گیرد، آخرین حربه خود را می‌نواخت یعنی خود را به تمارض می‌زد. دست می‌گذاشت روی قلبش و می‌نشست تا بلکه به این طریق، توجه ها را و همچنین توجه محبوب را به سمت خود جلب کند. من می‌دیدم که یک حُب کنترل نشده و محبت بیجا چگونه میتواند یک انسان را به خاک خواری و ذلت بکشاند و اینگونه بینوا دست پیش غیر دراز کند. چند مرتبه سعی کردم او را آگاه کنم اما متوجه نمی‌شد و حق میدادم به او چون که حب شیئا یعمی و یصم دوست داشتن یک چیز انسان را کر و کور می‌سازد او فریادهای ما را نمیشنید چون که گوشی برای شنیدن نداشت و چشمی برای دیدن. آنهایی که به ناچیزها دل می‌بندند سرانجامشان جز خواری و ذلت نخواهد بود که انسان به اندازه همان چیزی است که به آن دل بسته است و دقیقا برای همین است که مومن، امام و پیامبر را نمیتوان شناخت چون دلبسته به خداوند هستند و خدا را نمیتوان شناخت. بگذریم... بدانید که در این هستی شما تنهایید... تنهای‌ تنهای تنها... و این تنهایی را با تمام وجودتان حس کنید و از عمق جان درکش نمایید. و جز یک راه برای فرار از این تنهایی نیست آن‌ هم دل بستن به خداوند متعال. که یا رفیق من لا رفیق له و کل شیئا هالک الا وجهه ۵ مهر ۱۴۰۱ جوادی
یا رفیق من لا رفیق له نشسته بود داخل مزار شهدای گمنام و سرش را روی قبر یکی از شهدا گذاشته بود. معلوم بود اوضاعش خیلی پریشان است. نزدیک تر رفتم، نشستم و با لبخندی بر لب گفتم چی شده اخوی خیلی داغونی؟ سرش را بالا آورد تا ببیند که چه کسی با او صحبت می کند. تا مرا شناخت سفره دلش باز شد. - خیلی حالم بده داداش. خیلی... گفتم : چرا؟ مگه چندتا کشتی‌ات غرق شده؟ - چرا خدا اینقدر نامرده. مگه نمی‌گیم خدا رحمانه؟ خدا رحیمه؟ پس کو؟ چرا من هر چی دیدم رنج و مصیبت و درد بوده ازش که بهم رسیده؟ گفتم: داداش همینا که میگی درست. اصل مطلب رو بگو چی شده به این نتایج رسیدی؟ - هیچی بابا عصبی بودم یه چیزی گفتم. تقصیر از خودمه. نباید دل ببندم. اصن هر کی تو این دنیا دل می‌بنده به دیگران اشتباه می‌کنه. از من به تو نصیحت طرح رفاقت نریز با کسی. اگه ریختی و نامردی دیدی گردن خودته ها. نگی نگفتم. دو هزاری‌ام افتاد. رفیق چندین چند سالش الان با یکی دیگه جیک تو جیک شده بود و آقا هم که واله این رفاقت بودن ترمز پاره کرده بودند و زمین و زمان رو هم به فحش کشیده بودن.‌ ‌ ادامه دارد... ۸ مهر ۱۴۰۱ جوادی
قطب نمای حقیقت در کلاس آمادگی دفاعی بودیم، بحث اغتشاشات اخیر و مهسا امینی داغ شده بود. یکی از بچه ها برخاست و سوالی پرسید: آقا آدم تو این شرایط واقعا نمیدونه به کدوم رسانه اعتماد کنه، کدوم خبر رو باور کنه، کدوم رو باور نکنه، ما تو این شرایط چیکار کنیم؟ گفتم: احسنت سوال قشنگی بود، اولا اینکه در شرایط فتنه یه چیز طبیعیه که حق و باطل با هم قاطی بشن اما میشه به راحتی اینا رو از هم تفکیک کرد. گفت: چجوری آقا؟ گفتم: بذار یه ذره بیایم عقب‌تر اولا باید ببینی اون نفری که باهاش حرف میزنی چجور آدمیه؟ آدمی که به دنبال حقیقته یا نه فقط اومده عقیده خودش رو بگه و بره؟ ما با دسته دوم کاری نداریم. اگه چیزی هم گفت اهمیتی نداره فعلا چون در شرایط و موقعیتی نیستیم که بخواهیم اونو توجیهش کنیم. اون هم بدنبال حقیقت نیست بنابراین هر چقدر هم شما باهاش صحبت کنی فایده‌ای نداره مثل خوندن یاسین تو گوش گاوه. اما اگه آدمی به دنبال حقیقت باشه کافیه قطب‌نمای فکرش روی دو مختصات تنظیم بشه تا بتونه حق رو از باطل و راست رو از دروغ تشخیص بده. مورد اول اینه که باید جبهه رو تشخیص بده. وسط میدون جنگ آدم باید بفهمه خودی کجاست، نخودی کجاست؟ دوست کیه؟ دشمن کیه؟ کدوم طرف حقه؟ کدوم طرف باطله؟ وقتی این قضیه رو فهمید اون می‌دونه باید حواسش به کدوم طرف جمع باشه که تیرنخوره و پشتش به کدوم طرف گرم باشه. به کدوم طرف شلیک کنه. به سمت کدوم طرف نارنجک نندازه. خب طبیعتاً ما طرف ایرانیم دیگه. ما می‌خوایم یک ایران آباد، آزاد، متحد، قوی و رو به پیشرفت داشته باشیم و دشمن هم برعکس اینارو میخواد. پس هر ندایی که بوی تفرقه، اختلاف و جدایی بده یا از سمت دشمنه یا هماهنگ با طرح و نقشه دشمنه و باید باهاش مقابله کرد. دوم هم اینکه قطعا نمیشه حقیقت رو از زبان رسانه های دشمن و پیاده‌نظامش فهمید. در اینگونه مواقع باید صبر کرد و اظهارات هر دو طرف رو، هم خودی و هم حتی دشمن را شنید و اگر نقدی هم به خودی وارد باشه باید با رعایت جوانب مطرح کرد. خدای ناکرده طوری نشه که اعتراض ما آب به آسیاب دشمن بریزه. چون هم دودش تو چشم ما می‌ره و هم تو چشم خودی ها. اگر انتقادی وجود داره باید مطالبه‌گری حلش کرد. البته مطالبه گری هم آدابی داره ولی در این مقال نمی‌گنجه. ۱۰ آبان ۱۴۰۱ جوادی
❌ تربیت خائنانه زمانی که از خداوند سرشار نشد، زمانی که خودش را نشناخت... اهمیت و عظمت وجودی خویش را درک نکرد... آنگاه به راحتی وجودش را پُر خواهند کرد و او را و خودشان خواهند نمود... تربیت خائنانه، تربیتی است که متربی را بی شخصیت بار می ‌آورد... وقتی شما او را به خودش نشناساندی و در نتیجه خدا را به او نشناساندی... آنگاه به راحتی دلبسته به موجودات از خودش می‌شود... این خالی نخواهد ماند... با وجودی پُر خواهد شد... میتواند با پر شود... و میتواند انبار باشد... مربی نباید بگذارد که این ظرف، آلوده و کثیف بشود... نباید بگذارد امثال و و آنقدر در دیدگاه انسان عظیم بنظر برسند که جای خداوند را در زندگی‌ متربی بگیرند... آن اشک هایی که در فراق گلزارها و رونالدوها و مسی‌ها ریخته می‌شود... باید از برای رسیدن به کاملترین، زیباترین، نافع‌ترین و بادوام‌ترین ؛ یعنی خداوند، ریخته می‌شد... آن اشک هایی که می‌توانست پر پروازی باشد تا و فراتر از آن... شده عامل سُر خوردن او تا و درماندگی و سیاهچاله آرزوهای کاذب کانال مُکَلّا - جوادی @mokalla