eitaa logo
شهدای مدافع حرم
905 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم
🚫 یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد من گفتم: دانشگاه اگه تقلب نکنی اصلا نمیشه! حمیدآقا سریع گفتن:"نباید تقلب کنید مخصوصا تودانشگاه حتی اگه رد بشی چون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه." خودش میگفت: بعضی وقتا ماموریت بودم ونرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم.. و دوباره درس رو برداشتم و فرصت کردم بخونم و نمره خوب هم آوردم. شهید 🌷 @moarefi_shohada
اتفاقی جالب در لحظه شهادت شهید تورجی زاده از زبان خودش شهید تورجی زاده مداح بود و عاشق خانم فاطمه الزهرا س آیت الله میردامادی نقل می کرد : بعد از شهادت محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم محمد رضا تو که این همه از خانم فاطمه الزهرا خوندی چه ثمری برات داشت ؟ شهید تورجی زاده بلافاصله گفت : همین که در آغوش فرزندش حضرت مهدی عج جان دادم برام کافیه ... @moarefi_shohada
«نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر؛ ما آنچنان که لازم است باید به آن توجه کرده و خود را ذوب در ولایت بدانیم.» "شهیدحمیدسیاهکالی مرادی" @moarefi_shohada
1_228257867.mp3
2.95M
🔊نمایشنامه باشه4⃣2⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی به روایت همسر 💚 @moarefi_shohada 💚
آیت الله مجتبی تهرانی: پدرم از عبد الکریم کفاش پرسیده بود ،چرا امام زمان علیه السلام به دیدن تو می آید⁉️ سید عبدالکریم گفت : حضرت به من فرمود : چون تو نفس را کنار زده ای من به دیدارت می آیم.😢☝️ 💔 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ها حس عجیبی ست میان و دلـ❤️ دل آواره به تکرار میخواند ! 🌷تعجیل در فرج، پنج 🌸🍃 🌷
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_بیست_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزی بگ
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت : ــ دیروز ڪلاس نیومدی نگرانت شدما😊 آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نی رو وارد پاڪت مےڪردم گفتم : ــ حالم زیاد بد نبود اما طوری هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر.........😊😟 حرفم نصفہ موند... با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،😳😥بهار از من بدتر😨سہ‌تا طلبہ👳👳👳ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مےڪردن! یڪےشون انگشت اشارہ‌ش👈رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزی بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من👀 با دیدن من پوزخند زد و گفت :😏 ــ یار تشریف آوردن! سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت : ــ بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبری؟ حدیث بیارم؟😐✋ طلبہ با عصبانیت😠 یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت : ــ داری آبروی این لباس رو میبری! با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد! باید بہ سهیلے ڪمڪ مے گڪردم! محڪم و با اخم گفتم : ‌ــ آقای سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟😠 بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم : ــ خبرشون ڪنم؟ دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر‌ڪن✋یقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بود😤نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم های طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت : ــ زنمہ!😠 چشم هام😳داشت از حدقہ می‌زد بیرون! بهار با دهن باز نگاهم😧ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزی بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین! سهیلے ادامہ داد : ــ یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردی؟!😠 با پشت دستش ضربه‌ی آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت : ــ من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے‌مے‌بینن؟!👳😠 😬با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مےڪرد! ــ عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ! با دست بہ سہ تا طلبه‌ی رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت : ــ مےبینید ڪہ!😠 بند ڪیفش رو محڪم روی شونہ‌ش گرفت و فشار داد👀نگاهے بہ دوست‌هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!✨چیزهایے ڪہ مےدیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم : ــ آقای سهیلے!😒 ایستاد،اما برنگشت سمتم... با قدم های بلند خودم رو رسوندم بهش! ــ نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪاری ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چےبگم!😔 زل زد بہ ڪفش هام،👀👟چهرہ‌ش گرفتہ و عصبانے بود!😠 ــ مهم نیست! میدونم باهاش چیڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروی دونفر بازی نڪنہ! با شرم ادامہ داد :😓 ــ اون حرفم زدم بہ دوست هام که یہ درسے دادہ باشم! دستے بہ ریشش ڪشید. ــ همون کلمه ڪہ گفتم زنمه...! با گفتن این حرف رفت... شونہ‌م رو انداختم بالا،مهم نبود😐 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 روسری نیلےرنگے برداشتم💜 بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت : 😬 ــ بدو دیگہ! از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم : ــ حرص نخور پیر میشیاااا😊 فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزی بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہ‌ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مےبیننش بد نگاهش ڪنن!😟😕پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ😥عڪسی هم ڪہ بنیامین تو راهروی خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بےربط و مسخرہ بود ڪامل‌ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بےفڪر بود!😣اما سهیلے ساڪت بود، چیزی درمورد ماجرای من و بنیامین نگفت! دستے نشست روی شونہ‌م،از فڪر اومدم بیرون. ــ هانیہ خوبے؟😟 میدونستم منظورش چیہ! فڪر مےڪرد چون برای دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!😕همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مےرفتم گفتم : ــ برای اون چیزی ڪہ فڪر مےڪنے ناراحت نیستم!😊 چادرم رو از روی تخت برداشتم و سر ڪردم. ــ بریم؟😌 با شڪ نگاهم ڪرد و گفت : ــ بیا عروسکی ڪہ برای دختر👼امین خریدہ بودم،از روی میزم برداشتم با لبخند😊 نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تموم‌ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!✨همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادی نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صدای عاطفہ پیچید : ــ ڪیہ؟ ــ ماییم! در باز شد،از پلہ‌ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ‌سوم، مادرم چند تقہ بہ در🚪زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد...سرم رو انداختم پایین، هانیہ باید امتحانت رو پس بدی،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم : ــ سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!🙂 بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد : ــ سلام...ممنون بفرمایید داخل! پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،✨راهنمایےمون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!😊وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود 😇روی تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت : ــ خوش اومدید!☺️ عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے👼 رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالا💗رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم برای روبوسے! بےتوجہ بہ حس های مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم😘و تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب🍽و ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہ🍇🍏برگشت،خم شد برای تعارف میوہ، سیبی برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت : ــ خالہ هین‌هین ببین دخترمونو!😍 نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم : ــ اسمش چیہ؟☺️😍 عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت : ــ هستیِ عمه! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم : مهم نیست میتونستے دخترم باشے!😊 با مِهر هستے پیوند من برای همیشہ با گذشتہ قطع شد!😌😎 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
: ●خدایا در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم گریستم، خندیدم خنداندم و گریاندم افتادم و بلند شدم کریم حبیب، به کَرَمت دل بسته ام..‌‌. 🌷 @moarefi_shohada