☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
مادرم آروم گریہ مےڪرد😔😢
من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہی هستے، 👶آروم اشڪ مےریختم!😢
مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مےڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!🏃♀ آروم دست های مادر مریم رو گرفتم و گفتم :
ــ هستےرو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ😞
صورتش رو چسبوند بہ
صورت هستے و هقهق ڪرد!😩😭
نالہ ڪرد :
ــ دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مےڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢
صورت مریم اومد جلوی چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوی مرگش رو نڪردہ بودم!😔نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم، زل زدم بہ چشم هاش👀 با چشمهام گفتم : قرار بود جای من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے😒بغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روی هستے، طوری گریہ مےڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم :
ــ خالہ جون هستے یادگار مریمہ...
ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔
نگاهے بہ هستے انداخت
و پیشونیش رو بوسید...✨
دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊
خالہ فاطمہ با گریہ گفت :
ــ هانیہ جان ببرش یہ جای آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ......😒
نتونست ادامہ بدہ
و نشست ڪنار مادر مریم!👌
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم :
ــ عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہی دومش!😊👌
باید روی حرفهام تاڪید مےڪردم،
تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہی شونزدہ سالہ نیستم!😏صدای شیون و زاری زنها قطع نمےشد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،✨گریہش بند اومد اما آروم نالہ مےڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روی صورتم سر خورد! با انگشت اشارہم شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشمهاش رو بست و تبسم ڪمرنگے روی لبهاش نقش بست!
آروم گفتم :
ــ توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊
چشم هاش رو باز ڪرد...
دهنش رو هے باز و بستہ مےڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روی لب هاش و گفتم :
ــ گشنتہ؟😊
نمیتونستم قربون صدقہ،ش برم اما دوستش داشتم،🍃خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!😕دستم رفت سمت دستگیرہی در ڪہ صداش متوقفم ڪرد :
ــ دخترمو بدہ...!😞
صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بےحال نشستہ بود روی تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگاری برگشت، همون غم!👌
سرد گفتم :
ــ میخوام برم شیشہ شیرش رو
بیارم!😐
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد :
ــ خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش🚶♀
و بہ جای اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روی تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت :
ــ دل شڪستہات ڪار خودشو ڪرد!😖
حرفش عصبیم ڪرد...😠
نباید گذشتہ رو پیش مےڪشید!
نباید ڪسے فڪر مےڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صدای خش دار ادامہ داد :
ــ ببین......
نشستم روی همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد :
ــ از بالا نگاهم مےڪردی مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہدم!
زل زد بہ صورت هستے...
چشم هاش قرمز بود اما جلوی من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم : 🗣
ــ دل من ڪے ڪارہای بود ڪہ این بار باشہ؟!😒
رفتم بہ سمت در...🚶♀
همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم :
ــ بچگے ڪردم امین! چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒
نمیدونم چرا بےاختیار اسمش رو بردم!
چیزی نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟!
چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم...!🚶♀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
جبهه!
گــردان!
و خاکـــریز!
#بهانه است...
ما با هم #رفیق شده ایم تا همدیگر را #بسازیم...
🌷
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷
✨ @moarefi_shohada ✨
#صاحبنا🌱
خداوند فرموده:
"یا من اسمه دوا و ذکره شفا"
اى که نامش دوا و ذکرش شفا است..
این روزها
"دوا" تویی
"شفا" تویی
گویا خدا از قبل معراج "محمد"ص
تو را
طبیب شفای دلهای رنجور و بیمار کرده....
هستی ِ تو درمان بخش آلام دردمندان است...
ولی ما
درمان را در جای دیگری می جوییم...
دلگیریم،
از خبرهایی که
هر روز ناخوش احوالمان میکند...
ببین چه دردهایی بر سر شیعیانت آوار میکنند..
این جلادان زمان...
این بیماریها
که ساخته دست شیاطین زمینی است...
تنها به دست تو التیام مییابد...
آقا جان بتاب نور ظهور را
بر دلهای تاریکمان
بتاب و ببار و بیا
که دیگر تاب دوری نداریم...🕊
✨ @moarefi_shohada ✨
🍃🌸🍃🌸🍃
کسی که مرا طلب کند
مرا خواهد یافت
و کسی که مرا یافت مرا خواهد شناخت،
و کسی که مرا شناخت مرا دوست خواهد داشت
و کسی که دوستم بدارد #عاشقم می گردد
و چون عاشق شد
او را خواهم کشت (#شهید خواهم کرد) و بر من است که دیه اش را بدهم و دیه اش خودِ من هستم🍂
#حدیث_قدسی
2⃣
💠شهیده معصومه آرامش
🥀نام: معصومه
🥀نام خانوادگی: آرامش
🥀تاریخ تولد: ۱۳۵۲
🥀محل تولد: بروجن
🥀تاریخ شهادت:۱۳۶۹/۱۰/۱۷
🥀سن: ۱۷
🥀محل شهادت: کتابخانه ی بروجن
🥀نحوه ی شهادت: با چاقو توسط فردی فاسد
#شهید_عفاف_و_پاکدامنی
3⃣
#توضیحات✨
در بروجن ، شهري سنتی و صميمی حدود 60 كيلومتری شهركرد؛
به كتابخانه ای زيبا و پربار ميرسی كه بر سينه آن نوشته اند :
كتابخانه ی #شهیده_معصومه_آرامش
می پرسی معصومه كيست؟
می گويند
دختری كه شهيد عفاف خويش شد و #مشهد او كتابخانه !!!
🍂دختري كه به #قرآن عشق می ورزيد ، شيفته #نهج_البلاغه بود
و فرصت های خويش را پس از كلاس و مدرسه در كتابخانه ميگذارند
و با تأمل هاي ژرف به جست و جوی ناشناخته ها ميپرداخت و شور يافتن و تكاپوي فهميدن
#قانون زندگيش بود.
4⃣
#شرح_واقعه✨
يك روز در كتابخانه غرق مطالعه بود.
كم كم کتاب خانه خالی از افراد شد
و معصومه که غرق در مطالعه بود متوجه این موضوع نگشت.
خلوت كتابخانه مستخدم كتابخانه را كه
شراره ی شهوت از او جهنمی متحرك ساخته بود برانگيخت
تا به حريم #عصمت و پاكی دختر
دست تعدی بگشايد.
5⃣
#ادامه✨
معصومه ناگهان
او را مقابل خود ديد ؛
خواهش شيطانی ، شعله در چشمانش انداخته بود
چنگ انداخت تا اورا به دست آورد
اما
معصومه و عصمتش به #مقابله ايستادند.
كوشيد تا خود را از چنگال او برهاند
و اين مقاومت او
#حماسه_اخلاقي را رقم زد
و معصومه " #شهيد_پاكدامنی " خود شد🌷
مستخدم وقتی دید نمیتواند اورا به دست آورد ؛
دست به تهدید برد
و در نهایت وقتی معصومه را تسلیم خواست خود نیافت؛
تهدید خود را عملی کرد.
كارد به حلقومش نشست
و او كه با #نهج_البلاغه انس داشت و شهيد شمشير را میشناخت
حلقومش را به #تيغ سپرد اما تن به #گناه و #تباهی نداد.🍃
6⃣