eitaa logo
شهدای مدافع حرم
903 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مادرم آروم گریہ مےڪرد😔😢 من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہ‌ی هستے، 👶آروم اشڪ مےریختم!😢 مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مےڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!🏃‍♀ آروم دست های مادر مریم رو گرفتم و گفتم : ــ هستےرو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ😞 صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق‌هق ڪرد!😩😭 نالہ ڪرد : ــ دخترم! قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مےڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢 صورت مریم اومد جلوی چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوی مرگش رو نڪردہ بودم!😔نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم، زل زدم بہ چشم هاش👀 با چشم‌هام گفتم : قرار بود جای من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے😒بغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روی هستے، طوری گریہ مے‌ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ! با لحن آروم گفتم : ــ خالہ جون هستے یادگار مریمہ... ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔 نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید...✨ دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊 خالہ فاطمہ با گریہ گفت : ــ هانیہ جان ببرش یہ جای آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ......😒 نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم!👌 عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم : ــ عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہ‌ی دومش!😊👌 باید روی حرف‌هام تاڪید مے‌ڪردم، تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم! متوجہ بشن اون هانیہ‌ی شونزدہ سالہ نیستم!😏صدای شیون و زاری زن‌ها قطع نمےشد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،✨گریہ‌ش بند اومد اما آروم نالہ مےڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روی صورتم سر خورد! با انگشت اشارہ‌م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشم‌هاش رو بست و تبسم ڪم‌رنگے روی لب‌هاش نقش بست! آروم گفتم : ــ توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊 چشم هاش رو باز ڪرد... دهنش رو هے باز و بستہ مےڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روی لب هاش و گفتم : ــ گشنتہ؟😊 نمیتونستم قربون صدقہ،ش برم اما دوستش داشتم،🍃خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!😕دستم رفت سمت دستگیرہ‌ی در ڪہ صداش متوقفم ڪرد : ــ دخترمو بدہ...!😞 صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بےحال نشستہ بود روی تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگاری برگشت، همون غم!👌 سرد گفتم : ــ میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم!😐 دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد : ــ خب هستے رو بدہ! بدون حرف رفتم سمتش🚶‍♀ و بہ جای اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روی تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت : ــ دل شڪستہ‌ات ڪار خودشو ڪرد!😖 حرفش عصبیم ڪرد...😠 نباید گذشتہ رو پیش مےڪشید! نباید ڪسے فڪر مےڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صدای خش دار ادامہ داد : ــ ببین...... نشستم روی همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد : ــ از بالا نگاهم مےڪردی مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہدم! زل زد بہ صورت هستے... چشم هاش قرمز بود اما جلوی من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم : 🗣 ــ دل من ڪے ڪارہ‌ای بود ڪہ این بار باشہ؟!😒 رفتم بہ سمت در...🚶‍♀ همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم : ــ بچگے ڪردم امین! چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒 نمیدونم چرا بےاختیار اسمش رو بردم! چیزی نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟! چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ! وارد خونہ شدم...!🚶‍♀ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی