eitaa logo
شهدای مدافع حرم
910 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
+ السلام علیڪ یا حجة اللہ فے ارضہ (: + صبحتون بخیر آقام ♥
🌿 + دلیل نفس کشیدنم... - دلیل زندگی ام... + دلیل راه رفتنم... - دلیل درس خواندنم... + دلیل دعا کردنم... - دلیل لبخند هایم... + دلیل اشک هایم... - دلیل هر کارم... + دلیل بیدار شدنم از خواب... - دلیل زندگی ام... + تویی... - تویی... [ السلام علیڪ یا آل یاسین (: همین طوری سلام ، زندگیم  ] @moarefi_shohada
•|💫💕|• 💚 لحظه وصـل💞 به یک چشم زدن مـیگذرد این فراق اسـت که هر ثانیه اش یکـسال استـ🖤💔 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@moarefi_shohada
°•وقتی عقل عاشق شود عشق عاقل می‌شود آنگاه می‌شوی
"شهادت" هنر میخواهد هنرے ڪه بتوان با آن را مهار ڪرد... ♥️
شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹: هرکجا گره به کارت افتاد بگو الهی به حق ...✨🌱 🍃🌺
رفیق! حتے اگر احساس بے‌نیازے داشتے، دستت رابه سوی اهل‌بیت بگیر... اگر مشکل نداشتے همیشه وصل باش... مخصوصا به مادرت زهرا{س} فرزند نباید بےخیال مادر باشد... هادی 🍃 ابراهیم 🌹شهید •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @moarefi_shohada
⚘﷽⚘ تقدیم به مادران صبـــور شهدا:🌷 با قابِ عڪست دوستـی چند سالہ دارد حجم دلتنگـی اش را فقط عڪس هــا می‌دانند....😔🌷 می گفت:اوایلی که شهیدشده بود همه می گفتند شهدا زنده اند اما معنی این حرف رو نمی فهمیدم...🌷 یه شب سر دلتنگی خیلی بهش گله کردم باهاش حرف می زدم که چطور🌷 مراقب منی؟ چطور زنده ای اما نیستی؟ با گریه خوابم برد دیدم عباس بال داره هر کجا که من می رفتم همراهم میومد گاهی میومد کنارم کارمو راه می انداخت و میرفت آسمون....🌷 از خواب پریدم و گفتم: "وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللهِ اَمواتاً بَل أَحياء عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ" 🌷 شهادت: عملیات والفجر ۳، مهران 🌷 @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وششم(بخش‌دوم) ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 نگاهم رو از حلقہ‌ی💍نقرہ‌ای رنگم گرف
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 خجالت مےڪشیدم بگم🙈امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ دزد و پلیس بازیه؟!😉 آروم گفتم : ــ نہ..! ولے فعلا تا بچہ‌های دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!😊 باشہ‌ای گفت و قطع ڪرد... بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت :😄 ــ من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ‌ات ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم. بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے🚕 شد... راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ...پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود... با قدم‌های بلند بہ سمتش رفتم🚶‍♀دستگیرہ‌ی در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روی صندلے جلو مےنشستم گفتم :☺️😍 ــ دوبارہ سلام! نگاهم ڪرد و گفت :☺️ ــ سلام... زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے بالاتنہ‌اش رو سمت من برگردونہ بود، دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ‌اش و بہ نیم رخم زل زدہ بود... با لحن ملایم گفت :😊 ــ ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟ آقا پلیسہ؟ خندہ‌ام گرفت😄نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هاش نگاہ نمےڪردم. سنگینےنگاهش💓ضربان قلبم رو بالا مےبرد! جدی گفت : ــ هانیہ خانم درمورد یہ چیزی صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازی. سرفہ‌ای ڪردم و گفتم : ــ صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد : ــ ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم... نگاہ‌هامون بهم گرہ خورد👀 برق چشم‌های عسلیش نفسم💓 رو گرفت، سریع صورتم رو برگردوندم... جدی گفتم : ــ خشمگین خودتے!😕 خندہ‌ی ڪوتاہ ڪرد😄و گفت : ــ راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم... چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ‌چیز، مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست!😒گذشته‌ام،گذشته‌ی من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ😔وقتے حرف‌هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم😠 نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم... قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ‌ست! همونطور ڪہ ✨ در ماشین رو باز مےڪردم گفتم: ــ بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم!😢 ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ، خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے🚕 بگیرم ڪہ صداش پیچید : ــ ڪجا میری؟😟 برگشتم سمتش✨رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روی صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد :😊 ــ هانیہ خانم! لبخندی☺️ نشست روی لبم برگشتم سمتش... سرش پایین نبود اما چشم‌هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت‌میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم✨وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! ــ بلہ؟! دست‌هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! 🙄 ــ چرا زود رفتے؟ خب یہ لحظہ ناراحت شدم!🙁 وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟😇😍 لبخند عمیقے زدم...میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟😍خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدی گفتم:😐 ــ نہ خیر...! دیگہ باید برم خونہ عرضے‌ندارید؟ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :😥 ــ حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم : ــ اول و آخر ندارہ ڪہ! موفق باشید خدانگهدار😐✋ حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت : ــ صبر ڪن!😟😒 پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت :😕 ــ من ڪہ عذرخواهے ڪردم! برگشتم سمتش... دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت :☺️ ــ ببخشید! این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟! بےاختیار گفتم :😍🙈 ــ امیرحسین! با تعجب😳 سرش رو بلند ڪرد، چند لحظہ بعد چشم‌هاش مثل لب‌هاش رنگ لبخند گرفتن... زل زد بہ چشم‌هام و گفت :😍☺️ ــ جانه امیرحسین! دلم رفت برای جان گفتنش😍🙈 مثل خودش زل زدم بہ چشم‌هاش... ــ بریم نامزد بازی؟!🙈 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم‌هام رو ڪامل باز نڪردم... غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.😇 ڪنارم خالے بود، روی تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوی صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم...نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روی موڪت نرم و بلند شدم...بہ سمت گهوارہ‌ی بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ‌ی متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ😍خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہدی در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم... همونطور ڪہ در رو مےبستم خمیازہ‌ای ڪشیدم... نگاهم افتاد بہ گوشہ‌ی پذیرایے ڪنار مبل‌ها، عبای سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب📚 اون گوشہ بود. بلند گفتم :🗣 ــ امیرحسین؟! صداش از توی آشپزخونہ اومد :😍 ــ جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم :☺️ ــ ڪے بیدار شدی؟! ــ بعد نماز صبح نخوابیدم.😊 وارد آشپزخونہ شدم... لباس‌های دیشب تنش نبود! تےشرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ‌ای پوشیدہ بود.👖 پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توی بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید😄لب‌هام رو غنچہ ڪردم😍😚 و گفتم : ــ جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم :😊😒 ــ رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخوای آمادہ شے... منم بیدار نڪردی! همونطور ڪہ آروم مےزد بہ ڪمر فاطمہ گفت : ــ خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.😊 از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد :😉 ــ صبحونہ‌ی خانم بچہ‌هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهای خورد شدہ ڪہ تو بشقاب🍽ڪنار پیالہ‌های فرنے🍚 بود انداختم... بازوش رو گرفتم و گفتم : ــ تشڪرات همسری!😍 گونہ‌اش رو آورد جلو و گفت :😌 ــ تشڪر ڪن! با خندہ گفتم :☺️😄 ــ پسرہ‌ی پررو! با شیطنت گفت: ــ یالا دختر خانم!😌😍 رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم :😃 از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت : ــ وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!☹️😄 گونہ‌اش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم...چند لحظہ بعد گفت :🙁 ــ الو...! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوی ما رو نگاہ مےڪرد،گفتم :😄 ــ انگار دارہ فیلم‌سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روی پنجہ پا ایستادم و گونہ‌ی امیرحسین رو آروم بوسیدم!😍😘لبخندی زد😊و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفه‌ای ڪرد و گفت :😉 ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ‌ام بود! گول خوردی هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روی شونہ‌اش خواستم چیزی بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خوری و گفت :😌😇 ــ خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ‌ای بگذار در جایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے 🍽و خیار رو برداشتم و گذاشتم روی میز... با اخم ساختگے گفتم :☺️😒 ــ لازم نڪردہ! نون سنگک و قالب پنیر روی میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صدای گریہ از اتاق خواب بلند شد...همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم : ــ وای بچہ ها☺️ در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم... سپیدہ👶 نشستہ بود توی گهوارہ و گریہ میڪرد😢همونطور ڪہ بہ سمتش مےرفتم گفتم : ــ جانم دخترم...جانم...😍 نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشم‌های گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد...خندہ‌ام گرفت😄سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہ‌ش آویزون بود،دست‌هاش رو بہ سمتم درازڪرد... بغلش ڪردم و بوسہ‌ی عمیقے از گونہ‌ش گرفتم...😘 همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مےڪردم گفتم: ــ نبودم ترسیدی عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روی شونہ‌‌ام زل زدم بہ مائدہ👶و گفتم : ــ مامانے الان میام میبرمت نترسیا😍 آروم توی گهوارہ نشست بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.😢سریع گفتم :😍😊 ــ الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم :🗣 ــ امیرحسین میای؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد.. پیشونے سپیدہ😘👶 رو بوسید، بہ سمت مائدہ👶 رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد... مائدہ لبخندی زد و از خودش صدا درآورد...امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت : ــ ماشاءالله! هانے بہ اینا چے میدی انقد سنگینن؟!😄 با لبخند گفتم : ــ بیام ڪمڪت...؟😃 همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت: ــ نه...بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ‌ها😊 تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین، فاطمہ و مائدہ 👶رو گذاشت توی صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست...پیالہ‌های سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس‌های نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن، امیرحسین قاشق‌های ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ👶و مائدہ گفت:😍😇 ــ خب اول بہ ڪے بدم؟ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
یڪ نفر هسٺ، کہ خود نیسټ ولے خاطـره‌ اش هر ساعٺ و هر روز مرا سخت بغل مےگیرد !!! ❤️
! به جان ما امنیت دادند؛ ولی با هوایی کردن ما برای "شهادت" آرامش دلمان را گرفتند... خداوند اجرشان دهد! چه بیقراری خوبی.♥️●.. ♥ @moarefi_shohada ❤️💚
🌷بسمـ ربـ الشهداء و الصدیقینـ🌷 1⃣
🍃🌸🍃🌸🍃 تاریخ باید بداند دفاع از حرم عمه سادات (س) دلیل نمی‌خواهد🌷 راهنمایش است و بهانه‌اش هم دل و حسینیان زمان... بیعتی به ‌رنگ که جلوه‌ای از این عهد و پیمان را پیکر مطهر به تصویر کشیده‌اند.🥀 2⃣
💠معرفی شهید بلباسی 🥀نام: محمد 🥀نام خانوادگی: بلباسی 🥀تاریخ تولد : فروردین سال1358 🥀محل تولد : قائم شهر 🥀تاریخ شهادت : 1395/02/17 🥀محل شهادت : خانطومان – سوریه 🥀سن: 37 🥀وضعیت تاهل: متاهل با 4 فرزند 3⃣
✨ شهید بلباسی در فروردین ماه سال 1358همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در شهرستان قائم‌شهر استان مازندران دیده به دنیا گشود. در خانواده‌ای تربیت شد که یک شهید را تقدیم 🍂 و یک شهید را تقدیم کرد وپدر مرحوم ایشان بود. مادر ایشان اورا با ذکر ائمه معصومین و توسل به چهارده نور واحد شیرمیداد. تبعیت و سربازی ولی فقیه حضرت امام خامنه‌ای جزو اصول زندگی شان بود. به پیشنهاد پدرش با دختری کرد که فردی مومنه و عفیف بود حاصل زندگی شان 4 فرزند {فاطمه، حسن ، مهدی و زینب}هستند که خداوند متعال به آنها عطا فرمود. (فرززند آخرشون 6 ماه بعد از شهادتشون به دنیا اومدن) با آغاز جنگ تكفيری های داعش عليه ملت مظلوم عراق و سوريه با وجود داشتن سه فرزند خردسال و يك فرزند در راه ، رفتن را بر ماندن ترجيح داد تا برای ديگران شود كه داشتن زن و فرزند را ماندن قرار ندهند.🍂 4⃣
✨ بسیار متدین و عاشق (ع) بود.🌿 خوش اخلاقی و روحیه انقلابی وی سبب انجام فعالیت های این شهید در عرصه های مختلف شده بود. هیچگاه چهره ای عصبانی از وی دیده نشد و تمام دغدغه ایشان مربوط به کار و تکریم ارباب رجوع بود. در انجام بسياري از كارهاي خيرخواهانه چه در مجموعه محيط كاريش در سپاه و چه در محيط خارج از آن پيشقدم بود و با همين روحيه بود كه نخستين تيم اردوي جهادي را با عنوان با حضور دانشجويان تشكيل داد تا بتوانند در مناطق به مردم خدمت كنند.🍂 شخصیتی داشت و سعی می کرد تمام برنامه هایش هم فرهنگی باشد به طوری که استان ایشان جزء استان های برتر در زمینه انجام فعالیت های فرهنگی در اردوگاه بود🌱 همچنین ایشان همیشه کارهایش را در کامل انجام می دادند به نوعی که هیچ کس نمی توانست تشخیص بدهد که ایشان مسئول سازمان اردویی و راهیان نور یک استان هستند.🌷 5⃣
✨ ایام محرم شده بود قول و قرار گذاشته بودیم که امسال اربعین راه بندازیم که خادم هاش بچه های باشند.🌹 سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای ؟ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه روز عاشورا محمد رو دیدم کشیدمش کنار گفتم : حاجی چیکار میکنی کارهارو پیگیری کن راه بندازیم دیگه ... چرا چند روزه از تب و تاب پیگیری کار خبری نیست⁉️ با همون لبخند همیشگیش یه داد بهم. گفت : سجاد مگه شماها نیستین؟! مگه خط ها رو بتون ندادم که با کیا باید ببندید؟! منتظر منی؟! تو و سید هادی پاشید برید تهران دنبال کارها دیگه.. چیه دست دست میکنید‼️ 🌺بسیجی نمیمونه خودتون بسم الله بگید.🌺 6⃣
✨ مردم عزیز آگاه باشید‼️ اکنون دشمن با اسلام به میدان مبارزه با ما آمده است و این اتفاق ریشه تاریخی دارد و در زمان امیرالمومنین در جنگ صفین با نقشه عمر و عاص ملعون، خوارج قرآن را به نیزه کردند و با گفتن لا اله الا الله و محمد رسولالله یاران حضرت علی(ع) را دادند و اصحاب امام را تنها گذاشتند و گفتند ما با قرآن نمیجنگیم و از حیله دشمن شدند و قرآن ناطق(امیرالمونین علی(ع)) را رها کردند و اکنون بعضیها در داخل دارند این حرفها را میکنند و ما را متهم به برادررکشی میکنند و حضور در این جبهه را میدانند. اما زهی خیال باطل که دوباره تاریخ تکرار شود، جوانان نسل گوش به فرمان رهبر هستند و نخواهند گذاشت پای آنها به مرزهای کرمانشاه و همدان برسد و در این مسیر هم جوانان عزیزی به عنوان (ع) به شهادت رسیدند که در 🍂مدافع اسلام و مدافع دین خدا هستند و شهادت در این راه برای ما افتخار است. 7⃣
✨ فرزندان گلم‼️ نماز که ستون خیمه دین است را نشمارید، 🌸احترام به مادر از واجبات شماست، در محضر روحانی حقیقی بزنید و درس دین بیاموزید. آخرت خود را به دنیای فانی ، کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش به فرمان زمان خود باشید، ادامه دهنده باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد. 🌸خوش خلق و مودب باشید، به همدیگر محبت کنید، صله رحم را بهجا آورید و قطع رحم نکنید.🌱 8⃣
✨ کتاب •برای زینب• روایت زندگی شهید مدافع حرم محمد بلباسی🥀 9⃣
شادی ارواح طیبه ی شهــداء ص‍ل‍‍وات🌺
˙·٠•●♥ بسم رب العشق♥●•٠·˙
بردن نام حسین بن علی اول صبح مثل آنست که در کام عسل میریزند السلام علیک یاابا عبدالله الحسین علیه السّلام ♥️
دل خوش ڪرده ام بہ سحرگاهان تا شاید صبا عطر زلف تو را بہ دسٺ نسیم سپرده مشام هستے سیراب گردد... سلام صبحت بخیر مولایم✋ @moarefi_shohada