eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 روزمان را با سلام به امام حسین شروع میکنیم 🏴🏴🏴🏴🏴 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🏴🏴🏴🏴🏴 @moarefi_shohada
﷽🖤سلام امام زمانم🖤 سلام ‌بر تو‌ ای مولایی که در برابر کلام نافذت، همه دلیل ها رنگ می بازد؛ سلام بر تو و بر روزی که برهان های محکمت، جایی برای تردید باقی نخواهند گذاشت... ✨ 🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡•• گر دلم در عشق تو دیوانہ شد عیبش مڪن راهے یڪ گوشہ ے میخانہ شد عیبش مڪن اے مسیحایے ترین عیساے این سقف ڪبود ... عاشقے در راه تو دیوانہ شد ، عیبش مڪن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔰 اشک هایی که سپر خیلی از بلاها بود... ســردار دلهــا؛ یقیناً خدا به واسطه اشک های پاک شما بلاهای زیادی را از ما بَدان دور کرد... این چشم کاسه ی خون ، و این اشک حلقه زده در چشم چه حرف ها که ندارد... @moarefi_shohada
🌱یوسف با حالت بغض گفت: میدونی اون شهیدی که موقع شهادت تنش پاره‌پاره میشه یعنی خدا خیلی عاشقشه💕 🌱یوسف شاه رگش پاره شد... دست چپش، پهلوی چپش... وقتِ شهادت یازهرایی گفت و رفت...😔 🌷 شهادت: سال ۱۳۹۰ ارتفاعات جاسوسان در درگیری با گروهک تروریستی پژاک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻شعری از زبان حمید آقا برای همسر بزرگوارشان😍 🌾حالت چگونه است تو ای ؟ 🌿تنها ستاره ی دلــ💖ـم و دلربای من ! 🌾 خاطراتِ📖 قشنگ قدیمی ام 🌿هستی تو ترین لحظه هاے من 😌 🌾اینجا ڪنار قبرحسینم ولی بدان 🌿پشت سر شماست همیشه دعای من 🌾حالا تو را قسم به خدا لحظه ای 😉 🌿 غمگین نباش ذره ای ای آشنای من 🌾هرشب ڪنار ، همسرم 🌿 بخوان به صوت قشنگت برای من♥️ 🌾هروقت می روی حرمِ شازده حسین 🌿بخوان زیارتی زِ ته دل بجای من 🌾این شعر هدیه ی من است 🌿 لطفا قبول ڪن همه را @moarefi_shohada 💚❤️
🕊| 📄| شهید حاج قاسم سلیمانے: شرط شهید شدن شهید بودن است.. اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهیداز کلام،رفتار و اخلاق اواستشمام شد، بدانید او شهید خواهد شد و تمام شهدا این مشخصه را داشتند. @moarefi_shohada
. ❲خالدین‌فیھا‌اَبداً🌿❳ بھ‌یک‌تنھایی‌درابدیٺ؛ اِحتیاج‌سٺ . . .🎈 - نساء-۵۷🌱- 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر دراز کشید روی تخت،.. پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭 تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز میخوند... به من اصرار می کرد بخوابم. گفت: _"حالش خوبه چیزی نمیشه" تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد... می گفت: _"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که دلم به فرشته و بچه ها بود، اما نمیخوام بمونم". اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭 گفتم: _"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم" گفت: _"اگه چیزی رو که من امروز میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی" . گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.... دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من و رو می گفتم.😭😭 انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد.... همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.... برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت کناره گیر شده بود و کم حرف... کاراي سفر رو کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود... منتظر ویزا بودیم ... دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه گفتم: _"معلوم نیست کی میریم " گفت: _"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست " بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم... زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن... بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن. منوچهر هی می بوسیدشون... نمیتونستن خداحافظی کنن... میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن... گفت: _"با عجله کفش نپوشید " صندلی رو آوردم... همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.... بچه ها برگشتن.گفتن: _"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد! گفتم: _"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!" گفت: _"همتونو دوست دارم" سه بار پرسیدم و همین رو گفت. نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید... با تمام وجود بوشون میکرد... و میبوسیدشون... تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون... روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم... می گفت: _"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده" گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم... می نشست اونجا... من کار می کردم و اون حرف می زد... خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود... غذاش پوره بود... حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهان منوچهر.☺️ لپش را می کشیدم.. و قربان صدقه ی هم می رفتیم...😍 دایی آمده بود بهمون سر بزند. نشست کنار منوچهر... گفت: _"اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند " از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،.. اینکه منوچهر رو دوست داشتم... و بهش گفتم... از کسی هم خجالت نمی کشیدم... منوچهر به دایی گفت: _"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم به کجا رسیدم اما نمیتونم" دایی شاعره.به دایی گفت: _"من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته بخونید " دایی قبول کرد... گفت: _"میارم خودت برای فرشته بخون " منوچهر خندید😄... و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر... اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم... من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین.... ظاهرا حالش خوب بود... حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم... انگار از دلم . اما به فکر رفتن منوچهر ....😣 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌱 ✨آبان۹۳ نزدیکای تولدش بود که بهم زنگ زد. گفت: مهرداد از دستت کمکی بر میاد؟؟ گفتم : چی ؟؟ گفت : کمک مالی گفتم : آخه به کی؟ گفت : تو دیگه کاریت نباشه 🔹گفتم حتما نیاز داره، یه مبلغی رو اومد و ازم گرفت. منم چون میدونستم که حتما واسه کار خیر میخواد دیگه نپرسیدم. 📲یه روز دیگه بازم بهم زنگ زد مهرداد بازم داری کمک کنی؟؟ گفتم: باشه حتما 🚶‍♂وقتی اومد بهش گفتم داداش من یه مقدار پول دارم که مال چند نفره ولی چون هرکدوم یه شهری هستن نمیتونم بهشون برسونم. چیکار کنم؟ گفت: الان حلش میکنم. 📞زنگ زد به دفتر یکی از مراجع و ازشون پرسید که چیکار میتونیم با این پول بکنیم؛ اونا هم جواب داده بودن که میتونیم به نیت اونا این پول رو احسان بدین. 💰اون پول رو هم دادم بهش به نیت اونا، بازم نپرسیدم چیکار میخواد بکنه. بعدها با اصرار ازش پرسیدم و فهمیدم ۳ تا بچه بی سرپرست بودن که حامد بهشون کمک میکرد. ولی نام و نشونی نداد که کی هستن. 🌷حامد عادتش بود... همیشه دست بخیر بود و به خیلی ها پنهونی کمک میکرد. یه فرشته در قالب یک مرد روی این زمین خاکی ❤️ @moarefi_shohada
🍃هرچه تقویم را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در مُحرم خلاصه می شود. قراربی‌قرار را ورق زدم فهمیدم مادرش، او را نذر حضرت عباس کرده بود. 🍃حسرت هایش برای نبودن در کربلا ، کار دستش داد.بی قراری اش با چهارشنبه های نذر علمدار و روضه هیئت بیشتر شد،پرنده قلبش خانه به خانه پرید تا در طواف حرم عمه سادات آرام گرفت. 🍃عشق به شهید ابراهیم هادی در دلش جوانه زد و سبب شد تا نام جهادی سید ابراهیم را انتخاب کند .شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند . گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش. 🍃دلش در سوریه گرفتار شده بود. اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد. در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده شهدا و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود. 🍃مردانه پای قولش می ماند. با ابوعلی عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش ارباب کند. با شهادتش شفاعت رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست. 🍃مصطفی در صدر قلب ها بود چه در سوریه که سرداردل‌ها از محبتش به او گفت و چه در شهریار که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند. 🍃او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، شهادت می خواست. در روز تاسوعا شهید شد ، روز چهارشنبه که نذر سقای کربلا بود برگشت و چه هیئتی برگزار کرد آن روزبا آمدنش. تقویم را ورق می زنم.امسال هم تولدش چهارشنبه است. سید ابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلی ات نگاهی کن به ما اسیران بلاتکلیف. ✍نویسنده : به مناسبت سالروز تولد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽🖤سلام امام زمانم🖤 ▪️مولاجان! خودت بگو کدام روضه را در آغوشِ متن بگذارم، که زخمِ پلک‌هایت عمیق‌تر نشود؟! خودت بگو دلم را به چه آرام کنم؟! جز به مژده آمدنت؟! جز به اینکه روزی می آیی و انتقام یکایک غم‌های کربلا را می ستانی؟! 😭😭😭😭😭 🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْفرج🕊
در سال64به من مأموریت داده شد تا مقداری وسایل را به قرارگاه رعد ببرم و تحویل سرهنگ بابایی بدهم. تا آن زمان من و دوستانم سرهنگ بابایی را ندیده بودیم و فقط می دانستیم ڪه ایشان پست معاونت عملیات نیروی هوایی را عهده دار هستند. ساعتهای آخر شب بود ڪه به قرارگاه رسیدیم. با ورودمان به قرارگاه برادری را، ڪه لباس بسیجی به تن داشت و سرش را هم ماشین ڪرده بود دیدیم. او ضمن خوش آمدگویی از ما پرسید: شام خورده اید؟ گفتم: خیر. بی درنگ برای ما سفره پهن ڪرد و ما مشغول خوردن شدیم. او ایستاده بود و منتظر بود تا اگر ما چیزی خواستیم تهیه ڪند. همسفران من چند بار دستور آوردن آب و نان دادند، و او با نهایت احترام دستورات ما را انجام داد. پس از خوردن غذا آن بسیجی سفره را جمع ڪرد. سپس رفت و طولی نڪشید ڪه دیدم تعداد زیادی پتو روی دوشش گذاشته و وارد سوله شد. هنگام خواب از آن بسیجی پرسیدیم ڪه چگونه بایستی خودمان را به سرهنگ بابایی معرفی ڪنیم؟ او گفت: - حالا ڪه دیر وقت است. بخوابید و اگر صبح بپرسید به شما معرفی می ڪنند. صبح زود پس از صرف صبحانه آدرس سرهنگ بابایی را گرفتیم. اتاقی را به ما نشان دادند. من به همراه دوستانم وارد اتاق شدیم. همان بسیجی دیشبی را دیدیم. از او پرسیدیم: جناب سرهنگ بابایی ڪجا هستند؟ او گفت: بفرمایید. ما متوجه نشده بودیم ڪه او چه می گوید و دوباره حرفمان را تڪرار ڪردیم. بسیجی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: بفرمائید. خودم هستم. باورمان نمی شد ڪه ایشان سرهنگ بابایی باشند. به یاد دستورهای شب پیش افتادیم و شرمنده شدیم. ابتدا حرف را از عذرخواهی شروع ڪردیم و از حرڪت دیشبمان پوزش خواستیم. ایشان از عذرخواهی ما ناراحت شدند و گفتند: برادر! من ڪاری نݣرده ام. این وظیفه من بوده است. شما همه خدمتگزاران اسلام هستید. شادی روح بلندش صلوات🌹🌹🌹 @moarefi_shohada
‌ (هیٖچ‌‌‌‌نارٰاحت‌نَبٰاش،اینجا پَرندھ‌یِ‌دلت‌دوبٰارھ‌ پَر‌می‌زنہ♡🌱↯↯ ✌️14روز تا به وقت دلدادگی ✌️ 🙃🌹🙂