💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص
💠شهید محمد محمدی💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
#آقاۍخوبےها💚
مدرسہ کہ میرفتم فڪر میڪردم..
دلگیرے غروب جمعہ
بخاطر ننوشتن تڪالیف فرداست
اما الان فهمیمم تڪالیفے ڪہ
| امام عصـر عج |
داده بود یادم رفتہ...♥️🌿
.
.
#اللهمعجللولیڪالفرج🌸
🕊|•
2_5352877191942112361.mp3
9.62M
شور | ماه اومده جان و دل از راه اومده
🎙حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#عشاق_الحسین_ع
#محب_الحسین_ع
#خاطــره🎞
پدرشہید:
«نماز وبیشتر روزها همواره روزه میگرفت واگر از بیماری کسی مطلع میشد با نیت شفاعت بیمار براش روزه میگرفت ۰ونماز شب حتما مقید بود در مسجد رودبارتان محله رودبارتان میخواند وبنابر شب زنده داران همان مسجدبه دعای ندبه علاقه ویژه ای داشت»
#شہیدبابڪنورے♥️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
قسمت نوزدهم;
هم راز علی
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
📚 📖 📖
قسمت بیستم:
مقابل من نشسته بود ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
ادامه دارد...........🌸
قسمت بیست و یکم:
یا زهرا
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
📚 📖 📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفٺ:
منزشتم...
حتےاگرشهیـــدبشمڪسے
برامڪارےنمیڪنه؛ حتےڪسےپیدانمیشہبراےمن
پوسترےچیزے
طراحےڪنه...|💔🌱|
••{حالادلدادگانٺرامےبینےاےشهید؟!}••
#شهیدهادےذوالفقارے
#بشیم_مثل_شهدا
#ڪلیپ_شهدایے
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
شهدای مدافع حرم
میگفٺ: منزشتم... حتےاگرشهیـــدبشمڪسے برامڪارےنمیڪنه؛ حتےڪسےپیدانمیشہبراےمن پوسترےچیزے
『💙͜͡🌿』
حیفِ نوڪر نیست بآمرگِ طبیعے جاندهد ؟!
هیچ مرگے جز شهادت نیست شأن نوکرت (:"
-یاابآعبدلݪـہ♡
#شبتون_خدایی
#من_محمد_را_دوست_دارم
🌷خدایا شکرت 🌷:
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
سلام👋🏻
امام زمانم🌼🌿
صبح🌤
پاییزیت🍁🍂
بخیر💌
آقاجان❤
کمک کن♥️
امروزمون⏰
لبریز🎈
از🦋
محبت🤗
و💬
مهربانی😍
باشه💫
کمک کن♥️
امروز⛅
موجب🌱
ناراحتی😔
شما💌
نشویم🙂
و💬
وقتمونا⏳
بیهوده🚫
از⚠️
دست❌
ندهیم✅
#یاحضرت_قائم
#تلنگر⚠️
گر طالب شهادتی بدان:
نماز خوبه اول وقت باشه✅
وگرنه همه بلدن..
اول غذا بخورن..🍔
اول یه دل سیر چت کنند..📱
اول بخوابند..
خلاصه اول همه کاراشون رو انجام میدن
بعد نماز بخونن..❌🙄
کسی که دنباله شهادته
باید از تموم تعلقات دنیا دست بکشه💯
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#بخش_معرفی_شهدا
📜 شهید مدافع حرم سعید کمالے🌹
🌷خانطومان شهادت۹۵/۲/۱۶🌷
♦️ مادرش میگفت
هنوز مدرسه نمیرفت که تو مسجد شنید که حاج آقا رومنبر گفته آدم خوبه دائم الوضو باشه. تو خونه روزی سه بار وضو میگرفت ومیگفت " آدم خوبه دائم الوضو باشه" از بچه گی فوری کارهای خوب رو یاد میگرفت و انجام میداد.
♦️ پدرش میگفت:
بارها تو موضوعات مختلف به ما میگفت :که ماباید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور آقا امام زمان باشیم.
زن و زندگیمون و مهمونیهامون. حتی لباس پوشیدنمون..
اصلا ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم.
در همین راستا عروسی خودشو همزمان باسفر حجش برگذار کرد. جشن با ولیمه حج یکی شد.....
آره حاج سعید ما همیشه دوست داشت جزء زمینه سازان ظهور باشه... این شد که علیرغم اینکه شغلش ستادی بود ،یکسال دوندگی و تلاش کرد تا اسمش رو واسه مدافعین حرم بنویسند.
با همه سختگیریها موفق شد و به آرزوی خودش رسید...
📚 به نقل از مادر و پدر شهید
#مانند_شهدا
_._._._._._._._.
@moarefi_shohada
🖤🖤:
شہـداےمدافع حرم"
با #یڪــــ تیــــر
دو نشــــان زدند!
هم عباس صفتــ
مدافع حرم عمـہساداتــــ شدند؛
هم حسین وار
#مدافع_حریم دین جد سادات
@moarefi_shohada
•﷽•
برای اینکه توفیقتان زیاد شود؛
روزی نصف جزء قرآن بخوانید...!
#شیخ_مجتبی_قزوینی🌱
اعضای جدید به کانالِ
#شهدای_مدافع_حرم
خوش اومدید ....🌱
♥️|| چقدر خوش سلیقگی کردید این کانال رو انتخاب کردید . . . ♥️
.| ان شاءالله که در کنار هم به بهترین ها برسیم |.
شهید سید احسان حاجی حتم لو✨
در روز چهارشنبه اول فروردین 1363، هجری شمسی، مصادف با هفدهم جمادی الثانی سال 1404 درخانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود.🌹
پدرش از سادات حسینی تربیت حیدریه و مادرش اهل گرگان است. 🍃
3⃣