📜«بسم رب الشهداء و الصدیقین و العالمین و المعصومین»
با سلام و درود به مهدی موعود امام زمان (عج) و سلام بر نائب بر حقش امام خامنه ای عزیز.
خداوندا! آیا لایق دانستی این بنده روسیاه و غرق در معصیت را به سوی خود فراخوانی؟
بارخدایا ! این حقیر و [رو] سیاه شایسته قرب و لقای تو نیست، اما ای هستیبخش جهان تو مرا فراخواندهای!💚
📜در این راه میعادگاه خود را حرم عمه جان امام زمان (عج) قرار داده ام تا در این عصر نفاق و فتنه ها ثابت کنم که تا پای جان بر سر عهد و قراری که با حضرت سیدالشهدا علیه السلام از بچگی بستیم و نمیگذاریم که یک بار دیگر درد بی وفایی ها و بدعهدی های بی بصیرتان، دنیاپرستان، دنیا در دل امام زمانم سنگینی کند.🌹
📜خداوندا! بصیرت و بینشی عطا فرما تا در این راه ثابتقدم بمانم و با نثار جان بی ارزش خود قدمی کوچک در راه نابودی اسرائیل و آزادی قدس شریف بردارم.🌺
📜و از همه خواهران عزیزم و از همه زنان امت رسول الله (ص) می خواهم که حجاب و حیای خود را تقویت کنید و در این راه الگوی خود را حضرت زهرا (س) قرار دهید، و در راه حفظ و گسترش این ارزش الهی از هیچ تلاشی دریغ نکنید. که همانا دشمنان انقلاب اسلامی از حجاب و حیای شما خواهران و مادران سرزمینم هراس بیشتر، از سلاح مردان شما دارند.🌈
📜از همه برادران مهربانم و همه مردان امت رسول الله (ص) می خواهم که آگاه و بیدار باشید و فریب تبلیغات و وعده های دشمن را نخورید و گوش به فرمان حضرت امام خامنه ای (مدظله) باشید و در این راه همچون عمار و یاسر صحابی بزرگ حضرت رسول (ص) برای ایشان باشید و خود را برای یاری امام زمان (عج) و جنگ با کفار و اسرائیل آماده کنید که وعده حق الهی، ظهور مهدی موعود (عج) خیلی نزدیک است.🌹
لوح | زندگی حسین گونه ...
💠 شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی :
حسین گونه زندگی کنید که تمام عاقبت به خیری در همین راه است و همیشه یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارید.
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
#چراغ_راه #تلنگر
•| #پاےدرسدل |•
|عَسَیأنتَكرَهُشَيئًاوَهُوَخَیرٌلَكُم...|
گاهی دعاهایمان و اصرار بر آن ،
خود گرهای بر زندگیمان میشود!
پس؛
دعا کن و "خیر" بخواه،
اما نھ آن خیری که تو فکر میکنی...! :)
#آیتاللهحقشناس
1_65739497.mp3
308.6K
🔰روز پنجشنبه روز زیارتی
🌸امام حسن عسکری علیه السلام
#التماس دعا 🤲
#حرفِڪاربردۍ(:"
هرزمان...
جوانیدعایفرجمہدی"عج"
رازمزمہکند "
همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارڪشانرابہ
سوۍآسمانبلندمیکنندو
براۍآنجواندعامیفرمایند؛
چہخوشسعادتندڪسانۍڪہ
حداقلروزیۍیڪباردعآۍفرج
رازمزمہمیڪنند (:"❤️
- اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی ابا عبدالله الحسین🌷🌷🌷السلام علیک با اباعبدالله الحسین🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدانہ🌹
سرسپردندوسرفداکردند
ارباً اربا، مُقَطَعُالاعَضاء
ذکرلبهایشاندمِآخر
" لَکلبیکزینبکبرے"
باز پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🕊
خبر از چشم خودش داشت اگر میفهمید
حال من بعد نگاه تو سرودن دارد
#شهیدحامدجوانی
#سالروزولادت
#یادش_باصلوات
🌺🍃
قسمت پنجاه و یک:
اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...
اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ...
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ...
از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ...
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ...
هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ...
- چرا بابا؟ ... چرا؟ ...
توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ...
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ...
قسمت پنجاه و دوم:
شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ...
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
- اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
- بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...
پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
قسمت پنجاه و سوم:
حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ...
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ...
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
ادامه دارد.........
📚 📖 📖
پنجشنبه شب ها
شب زیارتی مولایمان سید الشهدا علیه السلام می باشد
امشب یادی از ارباب تشنه لبمان خواهیم کرد و ان شاءالله دست توسل به دامان کریمان می زنیم
منتظر باشید
#شبهای_جمعه_میگیرم_هواتون