▪️عملیات خیبر همان عملیاتی است که امام خمینی (ره) حفظ #جزایر_مجنون را در آن حفظ اسلام اعلام کردند. مردانی که از این عملیات برگشتند «خیبری» لقب گرفتند. سوم اسفند سالروز این عملیات است.
عکس: سردار شهید مرتضی یاغچیان، جانشین لشکر ۳۱ عاشورا
شهادت: عملیات خیبر
💬 احمدرضا بیضائی
#سالروزشهادت🕊🍃
🌄 میگفت اگر امیرالمومنین یک سیب را نصف میکرد و میفرمود نصفاش حرام است و نصفاش حلال، مالکاشتر حتی در دلش هم سوال ایجاد نمیشد که چرا؟!
الحق که #حاج_قاسم، مالکاشتر زمانه بود.
#ولایت_پذیری
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
💥
💥
💥
اذن ورود ما بده ،درخانه ات #حسین ❤️
چون.....
از بهشت هدیه فراتر رسیده است
مارا اسیره #اصغرخودکرده ای #حسین❤️
با #اصغر تو.....
،زندگی از سر رسیده است
#دخیلک
#یارضیع_الصغیر_علیه_السلام
🇮🇷
به احترام مناجات نیمه شبهایش
خدا گذشت ز ما شیعیان رسوایش
علی اجازه نداد آبروی ما برود
چه دِین ها که ندارد گدا به مولایش
چگونه حاکم کوفه نمک غذایش بود؟
چگونه پی ببرد عقل بر معمایش؟
برای نوکر خود کفش نو خرید ولی
همیشه کفش پر از وصله داشت بر پایش
علی که قامت یَلهای شام را خم کرد
شکست گریه ی اطفال قد طوبایش
طلاق داد خوشیهای پوچ دنیا را
خوشی آخرتش بود حزن دنیایش
کسی که باعلی امروز خویش را گذراند
خوشا به روز قیامت خوشا به فردایش
خدا گواه به نامرد و مرد رو نزند
هرآنکسی که فقط حیدراست آقایش
کریمی پسران از کریمی پدر است
چه خوب ارث گرفته حسن ز بابایش
#نـوكــر_نـوشــت:
#جانـم_علـی♥️
ما #علی گفتیم اما مرتضی وقت نبرد
ذوالفقارش را به جز با ذکر #یازهرا نزد
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يا ابا عبدالله الحسين
روزتون معطر بنام #خامس_آل_عبا
#به_یاد_شهید_مدافع_حرم_الیاس_چگینی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
مرا نگاہ . . .
ڪہ چشم از تو بر نمی دارم
تو را نگاہ ! ڪہ از دیدنم گریزانی
#شهیدجاویدالاثر_محمدرضا_کارور
#فرمانده_گردان_مالڪ_اشتر
#لشڪر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
◻️تاریخ ولادت: ۱۳۳۶
◻️محل ولادت: روستای درده فیروزکوه
◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۰۴
◻️محل شهادت: جزیزه مجنون
◻️عملیات: خیبر
📜 #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
مگر نه اینکه درد ما درد اسلام و غم ما غم اسلام است و مرحمش اجرای احکام آن. ما اگر خود را مسلمان میدانیم و قرآن را کتاب خود قرار دادهایم و عمل به آن را رأس امور زندگی قرار دادهایم.
رسیدن به سعادت جز این نخواهد بود که باید رنجها کشید گذشتها کرد براستی اگر ما امید به عفو و رحمت الهی نداشته باشیم چه کنیم، آیا میتوانیم خجل و سرافکنده در پیشگاهش حضور یابیم و بگوئیم که ما از بندگان توئیم . ای عزیزان دست از اسلام برندارید و به آن وابستهتر گردید. از آنچه که شما را به راهی جز راه حق سوق میدهد دوری نمایئد. راه تقواپیشگان را پیشه کنید و از آنچه که خدا روزی شما کرده، صدقه دهید. انفاق و احسان کنید
#سـالروز_شهــادت 🌹🍃
🌸🍃🌸
📃 نامه ای به امام جواد علیه السلام
🔹اسماعيل بن سهل گويد:
خدمت امام جواد عليه السلام نوشتم،
چيزى به من تعليم فرما كه اگر آن را بگويم
(بخوانم) در دنيا و آخرت با شما باشم.
🌸 حضرت به خط خود نوشت:
سـوره «انا انزالناه» را زيـاد بخـوان
و لبهايت به گفتن استغـفار « تـر » باشـد،
(يعنى آنقدر استغفار كُنى كه دائم لبت
از گفتن استغفار در حرکت باشد).
📚ثواب الاعـمال، ص 197.
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
🌸آمده دو نور آمده دو جان
💕دلبر ارباب
✨یوسف سلطان
🌺هم ولادت گل پیغمبر است
🕊هم ولادت علیّ اصغر است
✳️میلادامامجواد(ع)وحضرتعلیاصغر(ع) مبارک باد.
🌸🍃🌸
#آقامحمدهادے 💓
میگف: من زشتم اگه شهید بشم هیچ کس برام پوستر نمیزنه...
تو یه پوستر برام بزن معروف شم🍃
و خندید... 🙃
°•♡
هرگزم نَقـ🌷ـش تو از
لوح دل و جـ🌹ـان نرود
هـرگـز از یـاد مـن💚
آن سرو خرامان نرود🕊
#مخلصیم_سردار
#ما_ملت_امام_حسینیم
°•♡
شبیه ابر بهاری دلم عجیب گرفته
کجاست شانه امن برادری که ندارم؟!
#شهدادلمبدگرفته💔😔🖐🏻
اگر میخواهی محبوبِ خدا شوی
گمنام باش
برایِ خدا کار کن
اما نه برایِ معروفیت..
#شهید_علیتجلایی
•|🌿|•
فقـط
امام حـسین «علیه السلام»
روبچـسب
هرچـی میـخوای
ازش بخـواه
یکـی یکـدونست
و ازخـداهرچـی بخواد
بهـش میده
#شهید_روحالله_قربانی
#شهیدانہ
إڹۺـــاءالله
رۅزی بر قبــرم
با سہرنگـ پرچم
کۺــۅرمـ🇮🇷
بنۅٻـسنـد،
#ۺہٻدگمنام♥️
محڶِۺہادٺ : مدٻنہ🕌
عملٻاٺِ آزادسازۍِبقٻع💚
ٺصۅرشـم قشنگہ😍
اݪلہمارزقݩاشہادةفےسبیݪڪ🤲
「♥️」↱
#بیاد_شهدا ؛
انســـــان يڪـــــ تـــــذڪر در هر ۴ ساعتـــــ
بـــــه خودش بدهد بـــــد نيستـــــ
بهـــــترين مـــــوقع بعـــــد از نــــــــــمازهــــاســـــتــــ ؛
وقتـــــے سر بـــــہ ســـــجده مـــــے گـــــذاريد
مـــــرورے بـــــر اعمال صـــــبح تـــــا شبـــــ خـــــود بـــــيندازید
آيـــــا ڪـــــارم حـــــرفم.
عـــــملم بـــــراے رضـــــاے خـــــدا بـــــود..؟!
#شـهید_محمد_ابراهیم_همتــ
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای(:
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🍃✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت شصت و هفتم
هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم...
همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود هفته ای یکبار بیا. کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم پیشش. دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم.همیشه دل کندن برام سخت بود.
داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد:
_دخترم
-بفرمایید،سلام
-سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟
یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم:
_بفرمایید.
اومد کنارم نشست.گفت:
_زیاد میای اینجا؟
-معمولا هفته ای یکبار میام.
-کسی رو اینجا داری؟
بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه توضیح نمیدادم.
-همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن.
-ازدواج کردی؟
-بله....شما کسی رو اینجا دارید؟
-آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم.
نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز دیده.
-خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟
-نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟
-بله
-چند سالته؟!
-بیست و چهار سال
-بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم شهید شد. پسرم اون موقع دو ماهش بود.
با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(س) کرده.
تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم.حرفهایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد. خیلی راهنماییم کرد که چکار کنم داغ دلم کمتر بشه.با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم. چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش.بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر بود.قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود.
مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس بکشم.
دو ماه از سالگرد امین میگذشت.مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا و اون پا کردن گفت:
_اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟
چشمهام از تعجب گرد شد. این چه سؤالیه دیگه.یه کم نگاهش کردم.جدی گفته بود.خیلی شمرده و واضح سعی کردم بگم که نیاز به تکرار نداشته باشه.گفتم:
_هیچکس جای امین رو برای من نمیگیره... من دیگه به ازدواج فکر هم نمیکنم.
مریم چیزی نگفت و رفت بیرون.
یک ماه بعد با مامان و بابا تو هال صحبت میکردیم که محمد و خانواده ش اومدن.بعد یک ساعت محمد به من گفت:
_یه پسر خیلی خوبی ازت خاستگاری کرده.بهش گفتم تو حتی نمیخوای به ازدواج فکر کنی اما اصرار داره با خودت صحبت کنه.
منتظر بودم بابا چیزی بگه،اما بابا هیچی نگفت.به بابا نگاه کردم، داشت به من نگاه میکرد.منتظر بود ببینه من چی میگم.به مامان نگاه کردم از چشمهاش معلوم بود دوست داره بگم بیان صحبت کنیم.ولی من نمیخواستم حتی بهش فکر کنم.بلند شدم و گفتم:
_حرف من همونیه که قبلا گفتم.
رفتم سمت اتاقم.بابا صدام کرد.نگاهش کردم.گفت:
_فعلا نمیخوای ازدواج کنی یا کلا نمیخوای؟
یه کم فکر کردم.یاد حرف و یادداشت امین افتادم.گفتم:
_فعلا میگم کلا نمیخوام ازدواج کنم.
بابا با اشاره سر اجازه رفتن به اتاق رو صادر کرد.
چند روز بعد پیش امین نشسته بودم. کسی از عقب صدام کرد...
آقای جوانی بود.سرمو برنگردوندم.اومد جلوی من بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد.به نظرم آشنا بود.احتمال دادم از دوستان امین باشه.به مزار امین نگاه کردم.جواب سلامشو دادم.نشست.گفت:
_شناختین؟
-نه.از دوستان امین هستین؟
-بله،ولی قبلش با محمد دوست بودم..من وحید موحد هستم.چند ماه پیش جلوی هیئت با محمد بودیم.
-یادم اومد.
بلند شدم و گفتم:
_شما رو با دوستتون تنها میذارم.
سریع بلند شد و قبل از اینکه قدمی بردارم گفت:
_خانم روشن
نگاهم به زمین بود.گفتم:
_بفرمایید
اونم سرش پایین بود.گفت:
_وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-چه موضوعی؟
-عرض میکنم،اگه لطف کنید بشینید.
یه کم فکر کردم...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت شصت و هشتم
یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم:
_درمورد امین؟
من من کرد و گفت:
_به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم.
نشستم.اونم نشست.گفت:
_من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه.
فهمیدم چی میخواد بگه...
اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت:
_من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم.
عجب!!پس بابا بهش اجازه داده. وقتی دید چیزی نمیگم،گفت:
_شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟
تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم:
_چرا اینجا؟
-برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.
سؤالی و با اخم نگاهش کردم...
به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد.
زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت:
_اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم.
بلند شدم.گفتم:
_نیازی به توضیح نیست.
برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت:
_ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم.
یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت:
_میشه به من فکر کنید؟
-نه.
از صراحتم تعجب کرد. همونجوری ایستاده بود که رفتم.
رفتم خونه...
بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم.
حدود یک ماه بعد بابا گفت:
_خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.
گفتم:
_نظر من برای شما مهم هست؟
بابا گفت:_آره
-من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.
-میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.
-جواب من منفیه.
-بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.
-وقت تلف کردنه.
بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت:
_زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه.
به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم:
_...باشه.
بغض داشتم...
اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم:
_داری کمکش میکنی؟..چرا؟..پس من چی؟.. نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟
داغ دلم تازه شده بود...
حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.
برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود.
قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.
علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش #بیشتر و #خطرناک تره،چهره ش در هم شد.
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.
تابستان بود...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتادم
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.
همه تعجب کردیم محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!
آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم. ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم. آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم. میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم. سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟
گفتم:
_درسته.
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟
-درسته.
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟
-درسته.
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم. خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه.... کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.
-بابا..شما که میدونید....
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.
بابا رفت.من موندم و امین...
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن... من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
ツ🖐🏼|
میگفتاگرمیگوییدالگویتانـ
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبــِ
شمافآطمےباشد(:
#شھیدابرآهیمهآدۍ'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ #شب_های_دلتنگی
#نماهنگ : آخرین نفس
🎙با نوای: کربلایی حسین طاهری
⭐️⭐️⭐️سرباز امام زمان (عج) ⭐️⭐️⭐️
آیت الله بهاءالدینی وقتی وارد جلسه شدند، فرمودند: در بین شما یکی از سربازان امام زمان ( عج ) هست و به زودی از میان شما میرود. بعدها که جلال افشار شهید شد عکسش را بردند خدمت آقا. آیت الله بهاءالدینی بی اختیار گریه کردند، به طوری که شبنم اشکهایشان از گونه سرازیر میشد و روی عکس جلال میافتاد و بعد فرمودند: امام زمان ( عج ) از من یک سرباز میخواستند، من هم آقای افشار را معرفی کردم. اشک من اشک شوق است، ایشان جلال ” ذاکر قریب البکاء ” است. حجت الاسلام و المسلمین جلال افشار نام شهید والا مقامیست که در قطعه بیت المقدس گلستان شهدای اصفهان مدفون می باشند. » منبع: کتاب جلوه جلال