💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص
💠 شهید علیرضا ناهیدی 💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
✿اﻟﺴَّـﻼﻡُ ﻋَﻠﯿكَ یا ﻣُــﺤَﻤـدَ ﺑﻦَ ﻋﻠــے اَيًّــــهَا ﺍﻟْـﺠَﻮﺍﺩ✿
🥀«و اُفوض اَمࢪے اِلے الله»
🥀فعاݪیٺ امࢪوز ࢪا ٺقدیم مےڪنیم بھ↻
🥀✨↷محضࢪ مقدس اهݪ بیٺ طهاࢪٺ
🥀✨↷ شہید والا مقاݥ
{رضا پیر هادی }
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🥀✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و نوزدهم
علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد...
محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد.
من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم...
وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد...
بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد...
مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد.
وحید با شوخی بهش گفت:
_قبلنا پسر خوبی بودی.
بالبخند گفتم:
_از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.
همه خندیدن...
وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد...
وحید واقعا مرد خیلی خوبیه....
هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد.
اون شب هم به شوخی گذشت.
دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...
بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم.
چهار ماه گذشت...
ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت.اینجور مواقع نگاهش معلوم بود.
بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد.
وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره.
نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو.
بالبخند گفت:
_میدونی دیگه،چی بگم.
گفتم:
_خب..
-شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه.
دلم گرفت.شش ماه؟!! به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت:
_اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم.
تعجب کردم.مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماس میگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه.داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم....
احساس کردم وحید یه جوری شده،مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد. چشمهای وحید هم پر اشک شد.سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم...
خدایا یعنی وقتش شده؟..
وقت رفتن وحید؟..
وقت دوباره تنها شدن من؟....
خدایا #تو که هستی.پس #تنهایی معنی نداره.
*هر چی تو بخوای* کمکم کن.
اشکهامو پاک کردم...
رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم:
_کجایی؟
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی!
گفتم:
_من چی؟..کی نوبت من میشه؟
-تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی!
-تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی.
با تعجب نگاهم کرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن.
رفتم تو هال...
روی مبل نشستم و فکر میکردم.به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم.
-کجایی؟
سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم،دستشو گذاشت روی پام و گفت:
_نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم.
با شوخی گفت:
_زن حرف گوش کنی نیستی ها.
بالبخند گفتم:
_ولی زن باهوشی هستم.
-باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.
چشمهاش پر اشک شد.گفت:
_زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.
-کی مجبورت میکنه؟
-همونی که عشق تو رو بهم داده.
خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم ولی ترسیدم که...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و بیستم
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟
خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق...
نماز میخوندم و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. #خیلی_برام_سخت_بود...
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم...
فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده #نبودم،..
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،...
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود.
همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن ولی من بهش حق میدادم...
منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.
نجمه به من گفت:
_زن داداش دعواتون شده؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟
دوباره همه خندیدن.محمد گفت:
_وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی
وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_مثلا چکارم میکنی؟
محمد هم خنده ش گرفت.گفتم:
_مأموریت طولانی میفرستت.
محمد و وحید خندیدن.وحید بلند شد، اومد پیش من نشست.
یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.گفت:
_اگه تو بهم بگی نرم...
با اخم نگاهش کردم.ساکت شد.علی گفت:
_زهرا میخوای ادبش کنم؟
سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم:
_قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.
علی گفت:
_از کدوم فکرها؟
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خودش خوب میدونه
وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت:
_شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.
همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.
چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم:
_وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.
یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...
حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...
فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم.
قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و بیست و یکم
نوشته بود..
_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.
تو دلم گفتم..
خیلی دوست دارم..خیلی.حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره. اشکهام میریخت روی صورتم...
مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم:
_الان میام.
چیزی نگفت و رفت...
من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.به فاطمه سادات گفت:
_بیا دخترم.
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟
به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.
همه خندیدن...
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم...
کسی حواسش به من نبود.دوست داشتم خوب نگاهش کنم.بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.
دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.
وحید خندید.قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.
خودم هم خنده م گرفته بود.گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.
اینو که گفتم همه بلند خندیدن.
محمد به وحید گفت:
_بچرخ.
وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟
منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.
دوباره همه بلند خندیدن.
مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!!
خنده مو جمع کردم.مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه
مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم
لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم
مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم
دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.
نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.
همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت....
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.وحید گفت:
_زهرا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_بله
دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!
برای اولین بار از با وحید بودن #میترسیدم. نگران بودم. #میترسیدم آخرش کم بیارم.
ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن
صداش بغض داشت.منم بغض داشتم. نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.
یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن درسته که خیلی دوست دارم...درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.
نگاهش کردم،به چشمهاش.گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.
خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.
دو تایی خندیدیم با اشک..
گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟
سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.
نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. #میترسیدم کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
مهدی"عج"جان مولایمن صداڪردنتسختنیست
منسختشڪردہام....
•🥀🍂💔•
اَدْعوُكَياسَيديبِلِسانقَدْاَخْرَسَهذَنْبُه
میخوانمتاۍآقایمنبهزبانےكهگناه لالشڪرده.
﷽
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
#سلام_امام_زمانم
@moarefi_shohada
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#سلام صبحتون حسینی(علیه السلام)
شهید ناصر ورامینی✨
در اولین روز مرداد ماه سال 1345 و در خانواده ای مذهبی در شهر شیراز چشم به جهان گشود.🍃
3⃣
اندک زمانی پس از شروع دوره راهنمایی
قیام مردم مسلمان علیه رژیم ستمشاهی به اوج خود رسید🍂
و او با شور و شوقی وصف ناپذیر به صف انقلابیون پیوست💚
و پس از پیروزی انقلاب علیرغم سن کم با حضور در مسجد ظهراب بیگ و عضویت در گروه مقاومت به پاسداری از ارزش های اسلامی پرداخت.🌹
مدتی پس از جنگ تحمیلی و در" سن 15" سالگی به جمع طلایه داران عشق در جبهه های نبرد پیوست😞
و با حضور دائمی خویش در اغلب عملیات ها شرکت جست. 🌱
به طوری که 11 بار مجروحیت، تنها گوشه کوچکی از حماسه آفرینی های این پاسدار جان بر کف است••🌼
4⃣
#خصوصیات✨
#استقامت و #پایداری،
#عشقوارادتبهاهلبیت عصمت و طهارت(ع)، توجه ویژه او به انجام به موقع #فرائضدینی و #احترامبهپدر_و_مادر و همچنین #صمیمیتسرشارش با همرزمان از ویژگی های بارز آن سردار سلحشور بود که هرگز از یاد ها نخواهد رفت.🌹🍃
5⃣