خبرشهادت برادرم جهاد🌷 راکه شنیدم دلم سوخت
مثل باباشده بود😭
خونها روشسته بودندولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها
تصاویر #شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بود
ویک لحظه به نظرم رسیددیگرنمیتوانم تحمل کنم😭…
مادر، وقتی صورت #جهاد را بوسید،گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده،البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، #خجالت آراممان کرد
#شهید_جهاد_مغنیه
🌹🍃🌹🍃
#وصیتنامه_شهید_دانشگر🍂
🖋بسم الله الرحمن الرحیم
🔹آخر من کجا و شهدا کجا؟ #خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم. من ریزهخوار سفرهی آنان هم نیستم. شهید شهادت را به #چنگ میآورد، راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه؟! سیاهیِ گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده. حرکت جوهرهی اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم، عادت به #سکـون بـلای بزرگ پیروان حق است.
🔺سکونم مرا بیچاره کرده، در این حرکت عـالم بهسمت معبود حقیقی، دست و پـایم را #اسـیر خود کرده. انسان کر میشود، کور میشود، نفـهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگـی میکند، بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی، و وای به حالمان اگر در #مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@moarefi_shohada
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ودو
اون سالها #فشاراقتصادی زیاد بود.
منوچهر یه پیکان خرید...
که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست.
#ترافیک و #سروصدا اذیتش میکرد....
پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت.
بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.😠
نمیدونستم،...
وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟
گفت:
_ "تا حالا هر چی #خجالت شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم:
_"معذب نیستی؟"
گفت:
_"نه، برای خونوادم کار میکنم."
#درس_خوندن رو هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود...
هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه و امتحان بده....
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!😅
کتاب فارسی را باز کرد..
و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت.
منوچهر در بد خطی قهار بود!😅
گفتم:
_حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!😆
گفت:
_یاد می گیرند...!😉
این را مطمئن بودم...
چون خودم یاد گرفته بودم، نامه های او را بخوانم
«وقت» را «فقط» بخوانم😅 و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند ومن....!!!
غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...!
گفتم:
_رفوزه ای!😜
منوچهر همان طور که ورق ها📑 را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد،
گفت:
_ #آنقدرمیخوانم تا قبول شوم.
این را هم می دانستم...
منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...☺️
صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك...
تا هفت درس می خوند...
از اون ور می رفت پادگان...
و بعد پیش نادر....
کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه...
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 می کرد از درس خوندن...!
اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
میشود آیا ڪمے سطحے
تر نگاهمان ڪنید...!؟
عمق نگاهتان مے کُشَد
ما را از #خجالت..
#اربعین_امسال_با_شهدا
._._._._._._._._._._._
@moarefi_shohada
💠نحوه شهادت
🔹همرزمان #پاکستانی شهید از دوربین پیکر چند #شهید را بین نیروهای خودی و دشمن مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند که در همان لحظه شهید بزرگوار🌷 سر میرسند و میگویند #مادران این شهداء چشم به راه فرزندانشانند
🔸او میرود که #پیکر_شهدا را با چند نفر دیگر که داوطلب میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا #کمین میخورند و به شهادت میرسند🕊و مادر این شهید هم چشم انتظار #فرزندش میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد #تشییع و به خاک میسپارند.
🔹در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در سوریه به همرزمش گفته بود: دلم برای #خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده💔 است ولی #غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) #خجالت میکشم که او را تنها بگذارم
قسمت سیزدهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#توعین_طهارتی
بعد از #تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود#علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام می داد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان می خوردم از خواب می پرید
اونقدر که از خودم #خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های #زخم و پوست کن شده داشت کهنه های #زینب رو می شست دیگه #دلم طاقت نیاورد
همین طور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
_چی شده؟چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دست های خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
_چی کار می کنی #هانیه؟دست هام نجسه
نمی تونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین #طهارتی علی ، عین #طهارت هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من #گریه می کردم
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
.
#ادامه_دارد
#راوی_همسرشهید
.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#قسمتای_قبلوازدست_ندید
📚 📖 📖
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و شانزدهم
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.
-وحید
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.
-میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....
با عصبانیت گفتم:
_وحید
خیلی جا خورد.
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟
-آره
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات..
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید
نگاهم کرد
اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا
*هرچی تو بخوای*
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم