eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا ! آدم‌های خوب سر راهمان بگذار ... 👌حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه‌ هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی، بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود کلامش ، نگاهش ، حتی نوشته‌اش آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات... 👌فقط از دستِ خودِ خدا برمی‌آمده که آن آدم را ، یا کلام و نگاه و نوشته‌اش را برای آن لحظه‌ ی خاص‌ ، سرِ راه زندگی ما بگذارد... 🙏یکی از #دعا هایم این است : #خدایا ما را واسطهٔ خوب شدن حال دیگران قرار بده! 🍃🌸آمــــــــــین یا رب العالمین🌸🍃 @moarefi_shohada
#خدایا! به حرمت نام مبارک #مهدی(عج)🌹 به برکت خون #شهیدان🌹 به #صراط مستقیم🌹 به تلالو نور #ایمان🌹 راهمان را از راه #شهدا جدا مگردان..🌹 🍃20🍃
خمپاره ای خورد به نیم متری جایی که محمدتقی ایستاده بود.. و از شدت انفجار من پرت شدم به دیواره ی سنگر وچند ثانیه ای گیج بودم گرمای خون پیشونی وبینی م به من فهموند که هنوز زنده م.. یهو یاد لحظه قبل انفجار افتادم که محمد داشت میومد سمت من.. کل فضای سنگر پر از خاک بود و چیزی دیده نمیشد.. فقط یه سیاهی، یه سایه روبروم میدیدم؛ باهمه ی وجودم میگفتم فقط تقی من نباشه..😔 رفتم جلو و..دیدم محمدتقیه..🍃🌹 ادامه👇👇👇 🍃37🍃
🤲 بحق حضرت زهرا بنت رسول الله(ص) سهم لبهایمان را ذكر سهم قلبهایمان را محبت سهم چشمانمان را عشق سهم دستانمان را بخشش و سهم لحظاتمان را انسانیت ببخش... ✨ @moarefi_shohada
اگـــر از دسـت کـسی نـاراحت هستید😔 دو رکـعت بــخونید و بـــگویید: !❤ این بــنده تـو حـواسش نـــــبود مـن ازش گـذشتم.. تـو هـم بـگذر......🌹🍃 @moarefi_shohada
.خوشبختی از آن كسی است كه در فضای شکرگزاری زندگی كند چه دنیا به كامش باشد و چه نباشد چه آن زمان كه می دود و نمیرسد و چه آن زمان كه گامی برنداشته، خود را در مقصد می بیند چرا كه خوشبختی چیزی جز آرامش نیست و هر كس كه این موهبت الهی ❤️ را دارد خوشبخت است ❤️❤️ بابت همه چی شکرت ❤️❤️ صبحتون منور به نور و عطرشهدا @moarefi_shohada
قسمت نهم 🚫این داستان واقعی است🚫 . اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید _به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ام گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... _کمک می خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : _نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مردی هانیه ، کارت تمومه ... . برگرفته از زندگیه همسر . ــــــــــــــــــــــــــــــ .ا رو از دست ندید❤️ 📚 📖 📖
حبه نور ✨ {وهو الذي ينزل الغيث من بعد ما قنطوا } مبارک شوری #۲۸ همـان جـایی که تنهـا می مـانـم با تـو، بـاران می شـوم ..💚 من تورا دارم 🍃🌺
ٺلنگر↯💥 یه بنده خدایے می گفت : مارو ببخش که واسه انجامِ کاڕ خوݕ یا " " زدیم یا " " زدیم حواسموݩ باشه براێ رضاے خودش کاڔ ڪنیم
رمان زیبای قسمت چهلم یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم. اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما. وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: با ارزش ترین یادگاری مادرم. انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد. برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، تو دلم گفتم خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن باشم. -عروس خانم آیا وکیلم؟ تو دلم گفتم با اجازه ی ،با اجازه ی (ص)،با اجازه ی رسولت(ع)،با اجازه ی زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله... صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود... منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم. جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود. اقرار کردم خیلی دوستش دارم. مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد. امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها. سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟ -بریم خونه ما. دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم. یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید. دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله. این جوابی که من میخواستم نبود. شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله. نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم: _امین. نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد. برای بار چهارم گفتم: _امین. چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله نشد.پنجمین بار با ناز گفتم: _امییییین. به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم این شد.از ته دل لبخند زدم... و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:... ادامه دارد... نویسنده بانو