ذکر واقعه :
#چند ماه از خبر شهادت برادرم گذشته بود که یه روز تو محل کارم مشغول کار بودم و تلفنم زنگ خورد.
#دوست و مافوق برادر بود و گفت که میخواهیم وسایل شهید آسمیه رو که از سوریه اومده تحویل خونواده بدیم. گفتم حال پدر و مادر اصلا خوب نیست. #لطفآ بیارید به من تحویل بدید.
#آوردن جلوی محل کارم. وقتی دو تا ساک تحویلم دادن ، #اون لحظه به روی خودم نیاوردم و ازشون گرفتم . #میدونستم اگه همون روز ببرم خونه ،مادرو پدرم بیشتر به هم میریزند.
خلاصه تو پارکینگ شرکت ساکاشو باز کردم.بوی داش عباس رو میداد #لباس نظامی،لباس شخصی . #سربند یا زهرا #تسبیح. #دستمال مخصوص گریه برای ابی عبدالله ع و وسایل دیگش
#واسه من که از بچه گیش نوکریشو کردم خیلی سخت بود که لباسی خالیشو ببینم. #لباساییکه تو تنش با اون قد و بالای رعناش میرقصید و طنازی میکرد.😔
#خلاصه لباسای نظامیش رو جدا کردم و سایر وسایل رو چند روزی پیش خودم نگه داشتم .#با زمینه چینی به مادر و پدر گفتم . که این کاش نمیگفتم. #مادر تاکید کرد که برو وسایل رو بیار. #وقتی با ساک وارد خونه شدم .همه چی بهم ریخت و قیامتی شد.......
#من و مادر و پدرم مثل سهتا زخم خورده تا ساعتها گریه میکردیم.
#آخه داش عباس عزیز کرده خونه ما بود.
#واقعا نعمت خونه ما بود.
اونهاییکه باهاش رابطه و رفت و آمد داشتند دقیقا حرفهای من رو تایید میکردن.
@moarefi_shohada
🍃34🍃