به روایت از پدرشهید:
جنگ كه شروع شد #محمد رضا #١۶ سال داشت. يك روز كه من و #حاج صادق آهنگران در حال صحبت بوديم #محمد رضا برگه اي را آورد و گفت : بابا اين برگه را امضا كن مي خوام به #جبهه برم.
🍃⚘🍃
من گفتم : امضا نمي كنم كه حاج صادق گفت : اگه تو امضا نكني من امضا مي كنم. خلاصه برگه را امضا كرديم و #محمد رضا خداحافظي كرد و مدتي بعد هم عازم #جبهه شد.
🍃⚘🍃
آخرين باری كه #محمد رضا پيش ما بود من را صدا زد و گفت : « بابا ! بيا يه كم ريشم را كوتاه كن. » وقتي داشتم ريش هاش را كوتاه مي كردم موهاي صورتش را كه كنار مي زدم تا اونها را كوتاه كنم #نوري رو در #صورتش احساس كردم. 😭
🍃⚘🍃
چند بار اومدم كه صورتش را ببوسم اما خجالت كشيدم. گفتم :#محمد رضا كي مي آيي ؟ گفت : بابا الان اومده ام كه برم. اين بار آخري بود كه او را ديدم. 😭😭
🍃⚘🍃
شبي كه#محمد رضا #شهيد شده بود #شب اربعين بود. تعقيبات نماز را خوندم حالم خيلي بد بود. مي خواستم بنشينم نمي تونستم. با خودم گفتم : به حسينيه ی اعظم برم و روضه اي بخونم تا آرامشي براي قلبم حاصل بشه. 😭😭
🍃⚘🍃