eitaa logo
شهدای مدافع حرم
903 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار با ناراحتے گفت :😒 ــ حالا جدی نمیای؟ با یادآوری ماجرای چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم :😠😬 ــ نہ پس الڪے‌الڪے نمیام،پسرہ‌ی..... ادامہ ندادم،بهار بطری آب معدنے رو گرفت سمتم.🍶 ــ بیا آب بخور حرص نخور! 😕 با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روی نیمڪت و گفتم : ــ آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ ڪہ عاشقشم؟ لابد عاشق اون ریش‌هاش شدم!😠 بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم :😳 ــ چرا اینطوری میڪنے؟ ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! ــ خشم هانیہ! 😄😥 پوفے ڪردم : ــ بے‌مزہ! یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت :😨 ــ سلام استاد سهیلے! نفسم تو سینہ حبس شد! ✨ دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف‌هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟ خب‌شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہ‌ای ڪردم و بلند شدم اما خبری از سهیلے نبود!😐با صدای خندہ‌ی بهار سرم رو برگردوندم!😃با خندہ نشست، چپ‌چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مےخندید گفت : ــ وای هانیہ! قبض روح شدیاااا😃 حق بہ جانب گفتم : ــ اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم...! 😬 چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم! ــ نمیشہ ڪہ نیای!🙁 بطری آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطری زل زدہ بودم و مےچرخوندمش گفتم : ــ خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ‌ها رو برام بیار! 👌 بهار چیزی نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ😳شد بہ ورودی ساختمون دانشگاہ🏢سریع بلند شد و گفت : ــ هانیہ پاشو بریم! زل زدم بهش👀 ــ چرا؟ دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مےاومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش!🙄همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت : ــ سریع برو بیرون!😠 بنیامین پوزخندی زد و گفت : ــ حسابم با تو جداست برادر...!😏 رسولے با تحڪم گفت : ــ ولش‌ڪن امیرحسین،الان از حراست میان!😏 سهیلے همونطور ڪہ بازوی💪 بنیامین رو گرفتہ بود گفت : ــ ولش‌ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟! بنیامین انگشت اشارہ‌ش رو بہ سمتم گرفت و گفت : ــ خودت بازی رو شروع ڪردی،منم عاشق بازی‌ام!😏 بدون اینڪہ حرف‌هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم👀 توی چشم‌هاش بدون ترس! چیزی نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!🚶‍♂سهیلے همونطورڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مےڪرد گفت : ــ شما مگہ ڪلاس ندارید؟! عذر تاخیر قبول نیست!✋ رسولے با دست زد رو شونہ‌ش و گفت: ــ استاد من برم پس تا ترڪشت بہ من نخوردہ!😄 معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزی گفت، رسولے رو بہ من گفت : ــ خانم هدایتے نگران چیزی نباشید حرف زیادی زد پروندہ‌ش برای همیشہ بستہ شد!😊با خونسردی سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت: ــ نشنیدی استاد چے گفتن؟! بدو بریم سرڪلاس!😉 چشم غرہ‌ای بهش رفتم. ــ برو بهار ڪلاست دیر نشہ...!😠 سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت: ــ خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس‌هام نیاید!😐سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ‌ای برخورد مےڪنم! با تعجب نگاهش ڪردم😳با خودش چند چند بود؟!🙁خواستم چیز بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطورڪہ نزدیڪمون راہ مےاومد گفت : ــ منظور من چیز دیگہ‌ای بود،اشتباہ برداشت ڪردید! منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!😕 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی