☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور ڪہ با بهار
از پلہهایدانشگاہ پایین مےرفتیم،
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم!😕
بهار دستم رو گرفت و گفت :
ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!😒رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ🏢یڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت :
ــ بیاید ڪمڪ!😰
نفسنفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ استاد سهیلے!
نگاهے بہ بهار انداختم😥👀
و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!👥👥با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم :
ــ برید ڪنار...😥
دو تا از طلبہها👳👳جمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود😣 سریع گفتم :
ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...!😰🚑
ڪسے گفت :
ــ تو راهہ...!💨🚑
یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت :
ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!😣
بهار با عصبانیت گفت :😠
ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ!
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت
و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم :🗣
ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!😐
چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم :
ــ ڪدوم پاتونہ؟😥
چشمهاش رو
نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد :
ــ چپ!😣
سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش!
با صدای خفیف گفت :
ــ مراقب خودت باش!✨
از فعل مفرد😟استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صدای آژیر🚨 آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید :👤
ــ یه ماشین با سرعت💨🚙 از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم : ــ بنیامین...!😥
حالا متوجہ حرفش شدم!
سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت :
ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟!😨😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ چے؟!😳
با خندہ گفت :
ــ آخہ هرڪے ڪہ
اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!😄
محڪم بغلم ڪرد :
ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے!
ازش جدا شدم...
بدون توجہ بہ حرفش گفتم :
ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!😒
بهار بہ شوخے گونہم رو ڪشید :
ــ فیلم زیاد میبینیها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!😉😄
زل زدم بہ مسیری
ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود.
ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ!😒
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی