☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وششم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!✨با صدای خواب آلود و خش دار گفت :
ــ سلام خوش اومدید!😊
سرش رو برگردوند سمت حنانه :
ــ چرا بیدارم نڪردی؟
حنانہ خواست جواب بدہ
ڪہ مادرم زودتر گفت :
ــ سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟😊
سهیلے همونطور ڪہ موهاشرو با دست مرتب میڪرد گفت :
ــ ممنون شڪرخدا🙏
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت :
ــ راستے تو چرا با بچہهای دانشگاہ نیومدی؟😉
سهیلے جدی نگاهش ڪرد و گفت :
ــ حنانہ خانم ڪنجڪاوی نڪن!😐
در عین جدی بودن
مودب بود،نگفت فضولے نڪن!✨
لبخندی زدم و گفتم :
ــ اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪاری پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم :
ــ در عوض خانوادگے اومدیم!😄
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت :
ــ عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂
خندہام گرفت...😂
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت :
ــ آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیااااا😉
سهیلے با چشمهای گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد :
ــ اون روز ڪہ بچہهای دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخوری گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت :
ــ حالم خوب نبود...
حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہای ڪردم و با ناراحتے گفتم :😔
ــ حق داشتید خب
در قبال ڪارهاتون وظیفہم بودہ!
از روی تخت بلند شدم و چادرم رو
مرتب ڪردم!
ــ خدا سلامتے بدہ استاد!✨
همونطور ڪہ بہ
سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم :
ــ مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، برای اولین بار☝️سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :
ــ پر توقع!😕
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی