eitaa logo
شهدای مدافع حرم
896 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مادرم پوفے ڪرد و باعصبانیت زل زد توی چشم‌هام:😠 ــ اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم : ــ خب مامان‌جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕 لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش: ــ شتباہ ڪردم...غلط ڪردم!😒 مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ‌ش و نگاهش رو ازم گرفت😑 لیوان آب رو، گذاشتم جلوش... بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت : ــ هرروز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد! دیگہ میتونم بذارم از این در بری بیرون؟😐 سرم رو انداختم پایین...😔 موهام پخش شد روی شونہ‌م،مشغول بازی با موهام شدم. ــ هانیہ خانم با توام!😠 همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم : ــ حرفے ندارم،خربزہ خوردم پای لرزشم میشینم اختیار دارمے، هرڪاری میخوای باهام ڪن اما حرف من استادمہ...!😔 لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید... از روی صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت :😐 ــ توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم... سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم: ــ چشم!😔✋ ادامہ دادم : ــ بچہ‌ها میخوان برن ملاقات منم برم؟😒 روسریش رو از روی مبل برداشت و سر ڪرد : ــ نہ! فاطمہ ڪار دارہ باید بری پیش عاطفہ حالش خوب نیست! سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠 شونہ‌هام رو انداختم بالا و باشہ‌ای گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت : ــ هانیہ توقع نداشتہ باش چیزی بہ بابات نگم!😑 ایستادم،اما برنگشتم سمتش! خون تو رگ‌هام یخ زد، نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بے‌حرف وارد اتاق شدم ڪہ صدای زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روی تخت برداشتم و بےحوصلہ بہ اسم تماس‌گیرندہ نگاہ ڪردم... بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ : ــ جانم بهار...😒 صدای شیطونش پیچید : ــ سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین‌جان خوب هستن؟!😁 و ریز خندید...یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بےاختیار بود! با حرص گفتم : ــ یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بی‌بی‌سی‌ام میرسونے!😤 ــ خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد : ــ بهار امیرحسین چیزیش نشہ! داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روی تخت. ــ نمیتونم بهار،ڪار دارم! ــ یعنے چے؟...مگہ میشہ؟😳 ــ سرفرصت میرم! با شیطنت گفت : ــ پس تنها میخوای بری ای‌ڪلڪ!😜 با خندہ گفتم : ــ درد! با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬 ــ پس مامانو میبری دامادشو ببینہ!😄 خندیدم : ــ آرہ من و سهیلے حتماااا😄 با هیجان گفت : ــ سهیلے نہ...امیرحسین! راستے دیدی گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉 چینے بہ پیشونیم دادم... ــ چطور؟😟 ــ ڪار بنیامین نبودہ ڪہ ماجرا رو جنایے ڪردی!😃 ڪنجڪاو شدم... ــ پس ڪار ڪے بودہ؟😳 با لحن بانمڪے گفت : ــ یہ بندہ خدای مست...! خیالم راحت شد... احساس دِين و ناراحتے از روی دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ‌ای تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون... مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم :😳 ــ جایے میری؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: ــ آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!💥بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بےحال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒 ڪنارش زانو زد : ــ امین جان پاشو الان آژانس🚗میرسہ! امین چیزی نگفت،چشم‌هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت : ــ چےشدہ فاطمہ...؟😒 خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت :😢 ــ هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چیڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت :😨 ــ برو پیش عاطفہ...! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم👀سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم‌هاش ناراحتم مےڪرد،پر بود از غم و خشم!💔قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت :😠 ــ ڪے گفت بیای اینجا؟ باز اومدی سر بہ سرش بذاری؟ عاطفہ چیزی نگفت😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے،👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت :😊 ــ ای‌جانم...عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت : ــ آب جوش نیومدہ!🍼🍶 امین از روی زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے،