☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
در باز شد!
وارد اتاق شدم، نگاهم 👀رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم :
ــ خدایا ڪمڪمڪن،از دلم خبر
داری!🙏
دلم با امین نبود😒اما بعضے اتفاقها اون حس قدیمے رو برمےگردوند مثل اتفاق امروز😔نگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم!!😕بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہی شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازی👶میڪرد، یادم افتاد یڪبار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہام و امین دارہ با دخترمون بازی میڪنہ... با هستے نہ! با دخترمون!😒
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشمهام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے، هستے؟!😟 احساسات بچگونہت ڪہ بر نمےگردہ،بزرگ شدی!😏چشمهام رو باز ڪردم، موهای هستے رو بو مےڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہهامون بهم دوختہ شد👀برقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجرشدن!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی