🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هشت
-حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زد به چشم هاي فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد!
فرشته چشم هایش را دزدید و گفت:
_"این که دیگه این همه فکر ندارد. معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.😢😍
حالا احساس میکرد اگر آن روز حرفهاي منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.
او مرد رؤیاهایش بود،قابل اعتماد،دوست داشتنی و نترس..
هرچی من از بلندي می ترسیدم، منوچهر عاشق بلندي و پرواز بود...🙈😅
باورش نمی شد من بترسم می گفت:
_"دختري که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام رو می پره چه طور از بلندی می ترسه؟"
کوه که می رفتیم،
باید تله اسکی سوار میشد روی همین تله اسکی ها داشتم #حافظ_قرآن می شدم!
من رو میبرد پیست موتورسواري می رفتیم کایت سواري.☺️
اگه قرار به دیدن فیلم بود، من رو می برد فیلم هاي نبرد کوبا و انقلاب الجزایر...!
برام کتاب📚 زیاد میاورد به خصوص رمان هاي تاریخی با هم میخوندیمشون...
منوچهر تشویقم می کرد به درس خوندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخونده بود.
برام تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش،علی، برادر خونده شده بود،
فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بوم خونه شون یه قفس پر از کبوتر داشت!
پدرش براي اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
_"می خوای درس بخونی یا نه؟"
منوچهرم می گه "نه" براي اینکه سر عقل بیاد، میذارتش سر کار توي مکانیکی. منوچهر دل به کار میده و درس و مدرسه رو میذاره کنار...!!
به من می گفت
_"تو باید درس بخونی."
می نشست درس خوندنم رو تماشا می کرد. ☺️😍
دوست داشتیم همه ي لحظه ها رو کنار هم باشیم .
نه براي اینکه حرف بزنیم، #سکوتش رو هم دوست داشتیم.
توي همون محله مون یه خونه اجاره کردیم .
دو سه روز مونده بود به امتحانات ثلث سوم. شبا درس می خوندم منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.😇
یه ماه و نیم همه ي شمال رو گشتیم. هر جا میرسیدیم و خوشمون میومد، چادر می زدیم و میموندیم.🏕
تازه اومده بودیم سر زندگیمون که جنگ شروع شد....😔
ادامه دارد......
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
کمی مکث کرد و گفت چیزی نشده فقط خواستم حالش را از شما بپرسم. بعد از چند دقیقه مجددا تماس گرفت، او که از #شهادتش مطلع شده بود، با ناراحتی و بغض خبر #شهادت محمد را به من داد.
🍃⚘🍃
سرانجام #شهید محمد ظهیرب هم درتاریخ ۱۳۹۴/۸/۱ در سوریه به آرزویش که همانا#شهادت در راه خدا بود رسید.
🍃⚘🍃
هشت روز بعد از #شهادت محمد پیکرش را به تهران منتقل کردند.بعد در اهواز تشییع شد و در #حرم علیابن مهزیار⚘ در جوار #هشت #شهید #گمنام #دفاع مقدس خاکسپاری شد.
🍃⚘🍃
مزار#شهید
اهواز ،حرم علیابن مهزیار⚘در جوار هشت شهید گمنام دفاع مقدس
🍃⚘🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
#شهیدمحمدظهیری
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
#کوچکترین شهید دفاع مقدس استان بوشهر ، حسین صافی 🍃⚘🍃
#شهید#۱۲ساله
در تاریخ ۱۳۴۸/۴/۵ درشهرستان جم استان بوشهر درخانواده ای مذهبی و فقیر متولدشد.
جد ایشان مرحوم حاج شیخ محمدحسین صافی از علما و فضلای به نام منطقه بودند که مردم برای فراگیری علم و دانش و معرفت دینی از اطراف حاضر می شدند.
پدر ایشان هم دارای كمال معرفت و به لباس علم و تقوی مزین بوده و از اساتید بنام قرآن بودند و مردم روستا از سالهای دور برای تعلیم و فراگیری قرآن از محضرش استفاده میكردهاند.
ایشان از همان دوران كودكی در خانواده مذهبی اش، تعلیمات دینی و اسلامی را فرا گرفت و در سن #هشت سالگی قرآن را به طور كامل و صحیح تلاوت میكرد.
🍃⚘🍃
در مدرسه از لحاظ #اخلاق و #رفتار مورد تحسین اولیاء و مربیان بودو برای دانشآموزان #الگو و #سرمشق و در زمینههای درسی یكی از زبدهترین دانشآموزان بود.
🍃⚘🍃
با پیروزی انقلاب به رهبری امام خمینی (ره) در بسیج ثبت نام كرد، شبها را به #نگهبانی در بسیج مشغول بود و روزها به درس و مدرسه ،و در ایام تعطیلات مدرسه روزها را برای امرار معاش به كارگری مشغول بود.
🍃⚘🍃