🍃با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت سیاسی مذهبی خود را قوت بخشید.
سردار چراغچی از قدرت برنامهریزی و طراحی بینظیری برخوردار بود. در عملیات بستان، طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت.
🌷در مورد خصوصیات اخلاقی او باید گفت که تواضع و فروتنی بیش از حدش خیلی از دوستان و حتی بیگانهها را بارها و بارها خجل و شرمنده کرده بود.🌷
خویشتن داری، توکل و خونسردیاش حتی در اوج مشکلات و فشار زیاد کار زبانزد همسنگرانش بود. نماز شب های پرشور و مداوم او در نیمه شبهای جبههها الگویی برای همه بود. علاقه زیادی نسبت به امام(ره) داشت و مطیع و مطاع امر ایشان بود.🍃
5⃣
همسر شهید
🍃چه سالي ازدواج كرديد؟
دهم دي ماه سال 1361 زمان جنگ ازدواج كرديم. خدمت امام(ره) رسيديم و خطبه عقد ما را امام(ره) خواندند.
حضرت امام(ره) بعد از خواندن خطبه عقد يك نصيحتي هم مي كردند. يادتان هست به شما چه نصيحتي كردند؟
بله! مگر مي شود فراموش كرد؟ آن مطلب هميشه زمزمه گوشم است. تصوير لحظاتي كه در ايوان خانه ايشان ايستادم را مثل فيلمي ماندگار در ذهن دارم.
من آن قدر محو حضرت امام(ره) بودم كه امام(ره) چند بار از من پرسيدند كه من وكيلم؟ من نتوانستم بله را بگويم. بعد وقتي شهيد چراغچي را در لباس نظامي (سپاهي) ديدند، فرمودند: «دخترم با شوهرت بساز» و بعد در حق فرزندان ما دعا كردند كه اهل و صالح باشند. سال 62 آغاز زندگيمان بود و شهيد چراغچي در اسفند سال 1363 در عمليات خيبر به شدت مجروح شدند.🍃
6⃣
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_سی_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مادرم پوفے ڪرد و باعصبانیت زل زد توی چشم
.
.
هستی دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مےآورد، لبخند امین عمیق تر شد😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صدای بمش گفت :
ــ جانم بابایے...!😍
هستے رو بہ سمت
خالہ فاطمہ گرفت و گفت :
ــ میرم آمادہ شم!😊
خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت :
ــ برو قوربونت بشم...😊
صدای زنگ در اومد و پشت سرش صدای بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت در مےرفت گفت :
ــ حتما آژانسِ
خالہ فاطمہ رو بہ من گفت :
ــ هانیہجان مراقب هستے، هستے؟😊
هستے رو ازش گرفتم و گفتم :
ــ حتماااا☺️
وارد خونہ شدم...
همونطور ڪہ راہ مےرفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم :☺️
ــ چیہ خانم خانما؟
لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم:
ــ دوست داری باهات حرف بزنم؟ سنگ صبور خوبے هستے؟
با خندہ جیغ ڪشید!
گونہاش رو بوسیدم...😘😄
ــ خب بابا فهمیدم رازداری چرا داد میڪشے؟
سرم رو بلند ڪردم...
امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مےاومد گفت :
ــ چقدر بزرگ شدی...!✨
نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے... رسید، بہ چند قدمیم!
ــ انقدر بزرگ شدی ڪہ مامانشدن بهت میاد!
با تعجب😳سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش!
ــ حرفای جالبے نمیزنید!😕
چیزی نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مےشد! هستے مشغول بازی با گوشہی شالم بود... صورتم رو چسبوندم بہ صورتش :
ــ نڪنہ چون تیڪہای از وجود امینے دوستت دارم؟!🙁
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وپنجم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
مادرم همونطور ڪہ
گلها🌹رو انتخاب مےڪرد گفت :
ــ از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گلها رو گذاشت روی میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گلها💐 شد...پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود😒لبخند ڪمرنگے زدم :
ــ من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گلها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕میرفتیم مادرم پرسید :
ــ مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐
در تاڪسے رو باز ڪردم.
ــ بلہ مامانجانم چندبار ڪہ گفتم!😕
سوار تاڪسے شدیم...
از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مےشد روی رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!✨دلم نمیخواست ماجرای سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قویتر بودم، عقلم رو بہ دلم نمےباختم!😊
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوی بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐بہ سمت پذیرش رفتیم،
دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روی میز، پرستار مشغول نوشتن چیزی بود با صدای آروم گفتم :
ــ سلام خستہ نباشید!😊
سرش رو بلند ڪرد :
ــ سلام ممنونجانم....!😊
ــ اتاق آقای امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہای برداشت و گفت :
ــ ماشالا چقدر ملاقاتے دارن....!🙂
بہ سمتراست
اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ انتهای راهرو اتاق صد و دہ!✨
تشڪر ڪردم...🙏
راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہم رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم :
ــ مامان اونجاس....👈
جلوی در ایستادیم،
خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:
ــ پارسال دوست....امسال آشنا
لبخندی زدم☺️و
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم :
ــ سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد :
ــ تو فڪرڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ مادرم!😍
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت :
ــ سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند😊دستش رو گرفت.
ــ مامان ایشونم خواهر آقایسهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت :
ــ بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست😄
وارد اتاق شدیم...
سهیلے روی تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روی آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روی چشمها و پیشونیش، فقط ریشهای مرتب قهوہایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت :
ــ داداشے؟😊
حرڪتے نڪرد... مادرم سریع گفت :
ــ بیدارش نڪن دخترم!😊
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت :
ــ خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیداری براش بد نیست!😄مادرم نشست روی تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت :
ــ خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊
بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روی تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت :
ــ عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مےگرفت گفت:
_چرا زحمت ڪشیدید؟☺️
پلاستیڪ رو گذاشت توی یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزی بگہ ڪہ صدای باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در✨پسر لاغر اندام و قد بلندی وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!🙄جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت :
ــ اومدم پیش داداش بمونم،ڪاری داشتے جلوی درم!😊
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد
و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ واقعا دوقلویید؟😳
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ ولے خب وجه تشابهے بینمون نیست!😕
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد :👌
ــ بگو سرسوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت :
ــ خب همجنس نیستید...
دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊
با ذوق گفتم :😄
ــ خیلے باهم ڪلڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد :
ــ اصلا و ابداااا
الان چطور بود خونہام اینطورہ!🙁
ابروهام رو دادم بالا :
ــ وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہش رو داد بہ تخت سهیلی :
ــ غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدی؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄
بےاختیار گفتم :
ــ اصلا باورم نمیشہ!
آخہ آقایسهیلے اینطوری نیستن!😟
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روی پیشونیش برداشت، چندبار چشمهاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!🙄با دیدن من چشمهاش رو ریز ڪرد،چشمهاش برق زد، برق آشنایے💥چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشمهاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے💓بهم دست داد!
سرفہای ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وششم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!✨با صدای خواب آلود و خش دار گفت :
ــ سلام خوش اومدید!😊
سرش رو برگردوند سمت حنانه :
ــ چرا بیدارم نڪردی؟
حنانہ خواست جواب بدہ
ڪہ مادرم زودتر گفت :
ــ سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟😊
سهیلے همونطور ڪہ موهاشرو با دست مرتب میڪرد گفت :
ــ ممنون شڪرخدا🙏
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت :
ــ راستے تو چرا با بچہهای دانشگاہ نیومدی؟😉
سهیلے جدی نگاهش ڪرد و گفت :
ــ حنانہ خانم ڪنجڪاوی نڪن!😐
در عین جدی بودن
مودب بود،نگفت فضولے نڪن!✨
لبخندی زدم و گفتم :
ــ اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪاری پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم :
ــ در عوض خانوادگے اومدیم!😄
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت :
ــ عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂
خندہام گرفت...😂
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت :
ــ آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیااااا😉
سهیلے با چشمهای گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد :
ــ اون روز ڪہ بچہهای دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخوری گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت :
ــ حالم خوب نبود...
حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہای ڪردم و با ناراحتے گفتم :😔
ــ حق داشتید خب
در قبال ڪارهاتون وظیفہم بودہ!
از روی تخت بلند شدم و چادرم رو
مرتب ڪردم!
ــ خدا سلامتے بدہ استاد!✨
همونطور ڪہ بہ
سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم :
ــ مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، برای اولین بار☝️سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :
ــ پر توقع!😕
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی