eitaa logo
شهدای مدافع حرم
903 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
هدفهاي مهم زندگي ايشان چه بود و همچنين هدفهاي شما؟ هدفهاي زندگي ايشان را از اعمالشان مي توانم بگويم. هدف اصلي شهيد در زندگي رضايت خداوند بود. باور بفرماييد قلباً و در هر شرايطي ايشان مي گفتند: «فقط رضاي خداوند متعال برايم مهم است.» 7⃣
8⃣
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
⁦✖️⁩پایان مطالب شهدایی⁦✖️⁩
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_سی_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مادرم پوفے ڪرد و باعصبانیت زل زد توی چشم‌
. . هستی دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مےآورد، لبخند امین عمیق تر شد😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صدای بمش گفت : ــ جانم بابایے...!😍 هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت : ــ میرم آمادہ شم!😊 خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت : ــ برو قوربونت بشم...😊 صدای زنگ در اومد و پشت سرش صدای بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت در مےرفت گفت : ــ حتما آژانسِ خالہ فاطمہ رو بہ من گفت : ــ هانیہ‌جان مراقب هستے، هستے؟😊 هستے رو ازش گرفتم و گفتم : ــ حتماااا☺️ وارد خونہ شدم... همونطور ڪہ راہ مےرفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم :☺️ ــ چیہ خانم خانما؟ لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم: ــ دوست داری باهات حرف بزنم؟ سنگ صبور خوبے هستے؟ با خندہ جیغ ڪشید! گونہ‌اش رو بوسیدم...😘😄 ــ خب بابا فهمیدم رازداری چرا داد میڪشے؟ سرم رو بلند ڪردم... امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مےاومد گفت : ــ چقدر بزرگ شدی...!✨ نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے... رسید، بہ چند قدمیم! ــ انقدر بزرگ شدی ڪہ مامان‌شدن بهت میاد! با تعجب😳سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش! ــ حرفای جالبے نمیزنید!😕 چیزی نگفت و رفت بیرون! نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مےشد! هستے مشغول بازی با گوشہ‌ی شالم بود... صورتم رو چسبوندم بہ صورتش : ــ نڪنہ چون تیڪہ‌ای از وجود امینے دوستت دارم؟!🙁 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مادرم همونطور ڪہ گل‌ها🌹رو انتخاب مےڪرد گفت : ــ از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل‌ها رو گذاشت روی میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل‌ها💐 شد...پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود😒لبخند ڪم‌رنگے زدم : ــ من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل‌ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕میرفتیم مادرم پرسید : ــ مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐 در تاڪسے رو باز ڪردم. ــ بلہ مامان‌جانم چندبار ڪہ گفتم!😕 سوار تاڪسے شدیم... از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مےشد روی رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!✨دلم نمیخواست ماجرای سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قو‌ی‌تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمےباختم!😊 دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوی بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐بہ سمت پذیرش رفتیم، دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روی میز، پرستار مشغول نوشتن چیزی بود با صدای آروم گفتم : ــ سلام خستہ نباشید!😊 سرش رو بلند ڪرد : ــ سلام ممنون‌جانم....!😊 ــ اتاق آقای امیرحسین سهیلے ڪجاست؟ با لبخند برگہ‌ای برداشت و گفت : ــ ماشالا چقدر ملاقاتے دارن....!🙂 بہ سمت‌راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد : ــ انتهای راهرو اتاق صد و دہ!✨ تشڪر ڪردم...🙏 راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ‌م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم : ــ مامان اونجاس....👈 جلوی در ایستادیم، خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت: ــ پارسال دوست....امسال آشنا لبخندی زدم☺️و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم : ــ سلام خانم،یادت موندہ؟ دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد : ــ تو فڪرڪن یادم رفتہ باشہ! بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم : ــ مادرم!😍 حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت : ــ سلام خوشوقتم! مادرم با لبخند😊دستش رو گرفت. ــ مامان ایشونم خواهر آقای‌سهیلے هستن! حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت : ــ بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست😄 وارد اتاق شدیم... سهیلے روی تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روی آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روی چشم‌ها و پیشونیش، فقط ریش‌های مرتب قهوہ‌ایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت : ــ داداشے؟😊 حرڪتے نڪرد... مادرم سریع گفت : ــ بیدارش نڪن دخترم!😊 حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت : ــ خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیداری براش بد نیست!😄مادرم نشست روی تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت : ــ خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊 بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روی تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت : ــ عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊 حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مےگرفت گفت: _چرا زحمت ڪشیدید؟☺️ پلاستیڪ رو گذاشت توی یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزی بگہ ڪہ صدای باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در✨پسر لاغر اندام و قد بلندی وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!🙄جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت : ــ اومدم پیش داداش بمونم،ڪاری داشتے جلوی درم!😊 سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت : ــ باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄 با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم : ــ واقعا دوقلویید؟😳 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: ــ آرہ ولے خب وجه تشابهے بین‌مون نیست!😕 انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد :👌 ــ بگو سرسوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت : ــ خب همجنس نیستید... دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊 با ذوق گفتم :😄 ــ خیلے باهم ڪل‌ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد : ــ اصلا و ابداااا الان چطور بود خونہ‌ام اینطورہ!🙁 ابروهام رو دادم بالا : ــ وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ‌ش رو داد بہ تخت سهیلی : ــ غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدی؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄 بےاختیار گفتم : ــ اصلا باورم نمیشہ! آخہ آقای‌سهیلے اینطوری نیستن!😟 با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روی پیشونیش برداشت، چندبار چشم‌هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!🙄با دیدن من چشم‌هاش رو ریز ڪرد،چشم‌هاش برق زد، برق آشنایے💥چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم‌هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے💓بهم دست داد! سرفہ‌ای ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد. سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!✨با صدای خواب آلود و خش دار گفت : ــ سلام خوش اومدید!😊 سرش رو برگردوند سمت حنانه : ــ چرا بیدارم نڪردی؟ حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت : ــ سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟😊 سهیلے همونطور ڪہ موهاش‌رو با دست مرتب میڪرد گفت : ــ ممنون شڪرخدا🙏 حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت : ــ راستے تو چرا با بچہ‌های دانشگاہ نیومدی؟😉 سهیلے جدی نگاهش ڪرد و گفت : ــ حنانہ خانم ڪنجڪاوی نڪن!😐 در عین جدی بودن مودب بود،نگفت فضولے نڪن!✨ لبخندی زدم و گفتم : ــ اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪاری پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ! خندیدم و ادامہ دادم : ــ در عوض خانوادگے اومدیم!😄 سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت : ــ عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂 خندہ‌ام گرفت...😂 حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت : ــ آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیااااا😉 سهیلے با چشم‌های گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد! حنانہ بدون توجہ ادامہ داد : ــ اون روز ڪہ بچہ‌های دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخوری گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊 صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت : ــ حالم خوب نبود... حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ! سرفہ‌ای ڪردم و با ناراحتے گفتم :😔 ــ حق داشتید خب در قبال ڪارهاتون وظیفہ‌م بودہ! از روی تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم! ــ خدا سلامتے بدہ استاد!✨ همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم : ــ مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒 حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، برای اولین بار☝️سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت! از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم : ــ پر توقع!😕 لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
-『 شھید‌علے‌خلیلی 』 تنھا راھ رسیدن بھ سعادت ؛ فقط بندگۍ خداست . . !
✨ روز پسر✨ بزودی روز تولد امام جواد علیه السلام مسمی به روز پسر خواهد شد🌹
به نام خـــدای شهیدان 🍃
فعالیت امروز ڪـــانال هدیه به شہید فــــــــدایے‌بـےبـےزینب(س) حامد جوانی❤️🍃
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز چهارم تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامی باد ❤️ @moarefi_shohada ❤️ ❤️💚❤️