شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_سی_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مادرم پوفے ڪرد و باعصبانیت زل زد توی چشم
.
.
هستی دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مےآورد، لبخند امین عمیق تر شد😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صدای بمش گفت :
ــ جانم بابایے...!😍
هستے رو بہ سمت
خالہ فاطمہ گرفت و گفت :
ــ میرم آمادہ شم!😊
خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت :
ــ برو قوربونت بشم...😊
صدای زنگ در اومد و پشت سرش صدای بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت در مےرفت گفت :
ــ حتما آژانسِ
خالہ فاطمہ رو بہ من گفت :
ــ هانیہجان مراقب هستے، هستے؟😊
هستے رو ازش گرفتم و گفتم :
ــ حتماااا☺️
وارد خونہ شدم...
همونطور ڪہ راہ مےرفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم :☺️
ــ چیہ خانم خانما؟
لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم:
ــ دوست داری باهات حرف بزنم؟ سنگ صبور خوبے هستے؟
با خندہ جیغ ڪشید!
گونہاش رو بوسیدم...😘😄
ــ خب بابا فهمیدم رازداری چرا داد میڪشے؟
سرم رو بلند ڪردم...
امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مےاومد گفت :
ــ چقدر بزرگ شدی...!✨
نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے... رسید، بہ چند قدمیم!
ــ انقدر بزرگ شدی ڪہ مامانشدن بهت میاد!
با تعجب😳سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش!
ــ حرفای جالبے نمیزنید!😕
چیزی نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مےشد! هستے مشغول بازی با گوشہی شالم بود... صورتم رو چسبوندم بہ صورتش :
ــ نڪنہ چون تیڪہای از وجود امینے دوستت دارم؟!🙁
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وپنجم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
مادرم همونطور ڪہ
گلها🌹رو انتخاب مےڪرد گفت :
ــ از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گلها رو گذاشت روی میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گلها💐 شد...پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود😒لبخند ڪمرنگے زدم :
ــ من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گلها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕میرفتیم مادرم پرسید :
ــ مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐
در تاڪسے رو باز ڪردم.
ــ بلہ مامانجانم چندبار ڪہ گفتم!😕
سوار تاڪسے شدیم...
از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مےشد روی رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!✨دلم نمیخواست ماجرای سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قویتر بودم، عقلم رو بہ دلم نمےباختم!😊
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوی بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐بہ سمت پذیرش رفتیم،
دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روی میز، پرستار مشغول نوشتن چیزی بود با صدای آروم گفتم :
ــ سلام خستہ نباشید!😊
سرش رو بلند ڪرد :
ــ سلام ممنونجانم....!😊
ــ اتاق آقای امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہای برداشت و گفت :
ــ ماشالا چقدر ملاقاتے دارن....!🙂
بہ سمتراست
اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ انتهای راهرو اتاق صد و دہ!✨
تشڪر ڪردم...🙏
راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہم رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم :
ــ مامان اونجاس....👈
جلوی در ایستادیم،
خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:
ــ پارسال دوست....امسال آشنا
لبخندی زدم☺️و
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم :
ــ سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد :
ــ تو فڪرڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ مادرم!😍
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت :
ــ سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند😊دستش رو گرفت.
ــ مامان ایشونم خواهر آقایسهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت :
ــ بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست😄
وارد اتاق شدیم...
سهیلے روی تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روی آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روی چشمها و پیشونیش، فقط ریشهای مرتب قهوہایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت :
ــ داداشے؟😊
حرڪتے نڪرد... مادرم سریع گفت :
ــ بیدارش نڪن دخترم!😊
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت :
ــ خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیداری براش بد نیست!😄مادرم نشست روی تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت :
ــ خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊
بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روی تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت :
ــ عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مےگرفت گفت:
_چرا زحمت ڪشیدید؟☺️
پلاستیڪ رو گذاشت توی یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزی بگہ ڪہ صدای باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در✨پسر لاغر اندام و قد بلندی وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!🙄جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت :
ــ اومدم پیش داداش بمونم،ڪاری داشتے جلوی درم!😊
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد
و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ واقعا دوقلویید؟😳
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ ولے خب وجه تشابهے بینمون نیست!😕
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد :👌
ــ بگو سرسوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت :
ــ خب همجنس نیستید...
دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊
با ذوق گفتم :😄
ــ خیلے باهم ڪلڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد :
ــ اصلا و ابداااا
الان چطور بود خونہام اینطورہ!🙁
ابروهام رو دادم بالا :
ــ وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہش رو داد بہ تخت سهیلی :
ــ غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدی؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄
بےاختیار گفتم :
ــ اصلا باورم نمیشہ!
آخہ آقایسهیلے اینطوری نیستن!😟
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روی پیشونیش برداشت، چندبار چشمهاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!🙄با دیدن من چشمهاش رو ریز ڪرد،چشمهاش برق زد، برق آشنایے💥چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشمهاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے💓بهم دست داد!
سرفہای ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وششم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!✨با صدای خواب آلود و خش دار گفت :
ــ سلام خوش اومدید!😊
سرش رو برگردوند سمت حنانه :
ــ چرا بیدارم نڪردی؟
حنانہ خواست جواب بدہ
ڪہ مادرم زودتر گفت :
ــ سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟😊
سهیلے همونطور ڪہ موهاشرو با دست مرتب میڪرد گفت :
ــ ممنون شڪرخدا🙏
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت :
ــ راستے تو چرا با بچہهای دانشگاہ نیومدی؟😉
سهیلے جدی نگاهش ڪرد و گفت :
ــ حنانہ خانم ڪنجڪاوی نڪن!😐
در عین جدی بودن
مودب بود،نگفت فضولے نڪن!✨
لبخندی زدم و گفتم :
ــ اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪاری پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم :
ــ در عوض خانوادگے اومدیم!😄
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت :
ــ عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂
خندہام گرفت...😂
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت :
ــ آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیااااا😉
سهیلے با چشمهای گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد :
ــ اون روز ڪہ بچہهای دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخوری گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت :
ــ حالم خوب نبود...
حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہای ڪردم و با ناراحتے گفتم :😔
ــ حق داشتید خب
در قبال ڪارهاتون وظیفہم بودہ!
از روی تخت بلند شدم و چادرم رو
مرتب ڪردم!
ــ خدا سلامتے بدہ استاد!✨
همونطور ڪہ بہ
سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم :
ــ مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، برای اولین بار☝️سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :
ــ پر توقع!😕
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
فعالیت امروز ڪـــانال هدیه به
شہید فــــــــدایےبـےبـےزینب(س)
حامد جوانی❤️🍃
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز چهارم تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" #حامد_جوانی " گرامی باد
#صلوات
❤️ @moarefi_shohada ❤️
❤️💚❤️