eitaa logo
شهدای مدافع حرم
905 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 .... 🌷تو همین حال و هوا نگاهم به اسماعیل افتاد.مثل شیر می جنگید.با شجاعت خاصی با تیربار گرینوف تیراندازی می کرد.بعضی وقت ها می رفت پشت ماشین و با دوشکا تیراندازی می کرد.خیلی از نیروهای عبدالمالک از جمله جانشینش رو اسماعیل به درک واصل کرد.واقعا ترس و خستگی برای اسماعیل مفهومی نداشت... دوباره نگاهم به اسماعیل افتاد . واقعا" سنگ تمام گذاشته بود.از بالای همه ارتفاعات مرزی به سمت دوشکای او شلیک می شد.اسماعیل جلوی هرگونه جابه جایی اشرار را گرفته بود.در آن شرایط بارش گلوله از طرف دشمن آنقدر زیاد بود که همه بچه ها سنگر گرفته بودند.اسماعيل غير از فشنگهاي گرينف، پنچ خشاب هفتاد تايي دوشكا را خالي كرده بود.حسابي از اشرار تلفات گرفت. وقتي هم گلوله ها تمام شد از ماشين پريد پايين. همان لحظه از بغل تير به ران پايش خورد.يك تير هم به ساق پايش خورده بود. چند تا تركش هم به پهلويش خورده بود. جالب بود که اسماعیل با اون حال به ما روحیه می داد.می گفت:با یاری خدا موفق می شیم... 📽 شهیدان و حین انتقال بعد از مجروحیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌷ما روز شنبه با اشرار درگیر شده بودیم . روزهای اول حال اسماعیل بهتر بود ، اما هرچه می گذشت حالش بدتر می شد . سرانجام در 22 اسفند 87 پس از چند روز تحمل درد، با سینه ای مجروح و پهلویی شکسته؛ هم چون مادرمان حضرت زهرا(س) به شهادت رسید. به ندای امام زمان (عج) لبیک گفت و به ملکوت پر کشید. شرافتمندانه ترین مرگ را که همان شهادت است، برگزید و نامش را برای همیشه در تاریخ جاویدان کرد. 🌷دستنوشته ای از : «بار خدایا! مادامی که عمر من در اطاعت تو صرف میگردد، مرا زنده بدار و زمانیکه عمرم چراگاه شیطان شد، پیش از آنکه گرفتار خشم و غضب تو گردم، جانم را بستان.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📽حتما ببینید...😔 ❗️ 🔹قسمتی از سخنرانی فرمانده 🌷به خدای احد و واحد قسم ! بعد از شهادت اسماعیل بر بالینش حاضر بودم . حادثه بسیار عجیبی پیش آمد . چشم شهید بسته بود . اما به محض این که گونه شهید را بوسیدم اسماعیل چشمش را باز کرد ... ! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌷وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کتاب 🌷زندگی نامه و خاطرات ناشر : گروه شهید ابراهیم هادی صفحات کتاب : 144
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌷ای ! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود، برنشسته ای! دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم و وطن و علی الخصوص 🇮🇷🌷 🌷🇮🇷 🌷 🌷 💐اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
انتهای "نگاه خدا" یعنی 🕊 "شهادت" 🕊 💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
🌹☘ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘🌹
❇️ یڪی‌ازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب زمزمہ می‌ڪرد این بود: [اَللّهُمَّ‌ولا‌تَکِلنی‌إلی‌نَفسی‌طَرفَةَ‌عَینٍ‌أبداً] خدایآحتے‌بہ‌اندازه‌ۍچشم‌برهم زدنے‌مرابہ حآل‌خودم وامگذار ! ❤️ @moarefi_shohada
همیشه که شهادت به "رفتن" نیست گاهی شهادت در "ماندن" است... . گاهی شهادت با زیر آتش دشمن؛ "سوختن" میسر نمی شود... با هر روز " سوختن و ساختن" در این دنیا میسر می شود... . . همیشه که شهادت به "خونی" شدن نیست گاهی شهادت به "خاکی" شدن است . . و شهادت به "آسمان رفتن نیست" که به "خود آمدن" است... . . و برای شهید شدن نیازی به "بال" نداری بلکه نیاز به "دل" داری... . و شهادت! رحمت خاص خداست؛ و بارانی است که بر هر کس نمیبارد. @moarefi_shohada
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود... اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟ گفت: نه واقعا!! چنین آدمی هست که می شود شهید مراقب چشمش هست. گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی ,چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است... @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ‌ ــ نگفت عاشق نشو...😏😍 با شنیدن سہ ڪلمہ
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 شهریار رو بہ من جدی ادامہ داد :😄 ــ خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے! تا قم نمی‌رسیم‌هاااا مادرم با تحڪم گفت :😐 ــ شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :😄 ــ چشم مامان جونم چیزی نمیگم! پدرم با خندہ گفت :😃 ــ آفرین... عاطفہ نگاهم‌ڪرد و با اضطراب گفت: ــ هانیہ چادرت ڪو؟ 😟 خواستم دهن بازڪنم ڪہ شهریار گفت :😜 ــ رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون☺️شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت :😌 ــ منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم :😇 ــ جیران خانم میارہ...! صدای هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد با عجلہ موبایلم رو از توی ڪیفم درآوردم... رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم... حنانہ بود : ☺️🙈 "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بےاختیار لبخندی روی لبم نشست عاطفہ با شیطنت گفت :😉 ــ یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم :☺️ ــ نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت : ــ هانے،بهارم دعوت ڪردی؟ سرم رو تڪون دادم : ــ آرہ میاد حسینیہ...!😊 یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ🚗 پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ‌ی حسیــ💚ــنیه شد... لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن... نزدیڪ حسینیه رسیدیم... سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوی حسینیہ قدم مےزد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما... ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد☺️😍 پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد... سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن...ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود... موها و ریش‌هاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️ استادم داشت داماد مےشد! دامادِ من😍 مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت :😉 ــ مام بریم... دستگیرہ‌ی در رو گرفتم و گفتم:😊 ــ باهم بریم...! شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! ✨نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ‌ی پنجرہ‌ی ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم... پدرم بود✨در رو باز ڪردم و پیادہ شدم...پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمےداشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم... با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ‌ی چادرم و گفت :☺️ ــ سلام! آروم جوابش رو دادم... دیگہ نایستادم و وارد حسیـ💚ـنیه گه شدم...با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ‌ی اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچم‌های رنگے چیزی ڪہ قشنگترش مےڪرد سفره‌ی عقد سفید و نقرہ‌ای بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیه مےدرخشید...! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ‌ی عقد نشستہ بودن. خانم محمدی با لبخند😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد... حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون... جیران خانم گونہ‌هام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت : ــ مامان‌خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم...😉😌چشم غرہ‌ای بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ‌ی سفیدی بہ سمتم گرفت و گفت :😊 ــ هانیہ‌جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم...😊 و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ‌ی حسیــ💚ـنیه،چادر مشڪیم رو درآوردم و دادم بہ حنانہ...بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید توری✨با اڪلیل‌های نقرہ‌ای! هم خونے جالبے با سفرہ‌ی عقد داشت.😊 شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم : ــ چطورہ؟😌 با ذوق نگاهم ڪرد و گفت :😍👌 ــ عاااالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ‌ی شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش📸رو گرفت سمتم و گفت :😊✋ ــ وایسا با خندہ گفتم :☺️🙈 ــ تکی؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉 ــ چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ... بشگونے از دستش گرفتم و گفتم :☺️ ــ بچہ پررو...خواهر شوهربازب درنیار حنانہ بےتوجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! ✨ با لبخند گفت : ــ بفرمایید اینم اولین‌عڪس دونفرہ😉 با تعجب گفتم :😳 ــ واااا با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود...✨ جا خوردم مثل خنگ‌ها گفتم : ــ واااا سریع دستم رو گذاشتم روی دهنم☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن...😄سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہ‌داشتہ نخندہ!😁 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده :