part26.mp3
3.39M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت باشه 6⃣2⃣
💞براساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
💚 @moarefi_shohada 💚
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
آروم پاهام رو، روی برگ های خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد بہ بازی گرفتہ بود.✨
ڪلید رو انداختم داخل قفل🔐 و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مےشدم گفتم :
ــ مامان خانم خودت هے بہ ما گیر میدی پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟😕
چادرم رو درآوردم...
و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد!
در رو بستم و بلند گفتم :
ــ ماماااان!🗣
جوابے نگرفتم...🙄
وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مےرفت روی در یخچال برام یادداشت مےذاشت، اما خبر از یادداشت نبود!😢حس بدی بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم📱رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش 🎶با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روی زمین پخش شدہ بود!😨😳نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم!
با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مےڪردم ڪہ شهریار😒وارد شد!
ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ!
رو بہ روش ایستادم و گفتم :
ــ داداش چیزے شدہ؟ 😟
چیزی نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.🚶♀
ــ شهریار...داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!
برگشت سمتمش... دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزی نگفتم! لب هاش بہ هم خورد :
ــ مریم تصادف ڪردہ!
گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ!✨
منم گفتم :
ــ چیزیش شدہ! اتفاقے برای هستے افتادہ؟😨
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:
ــ نہ هستے همراهش نبودہ!😔
با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد :
ــ هانیہ...مریم درجا تموم ڪردہ!😞
چشم هام رو بستم...😑
سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود! مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ!
همش توی سرم مےچرخید!💫
احساس عجیب و بدی داشتم! چشم هام رو باز ڪردم :
ــ بگو شوخے میڪنے!😥
سرش رو تڪون داد و اشڪے😢 از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمےگشت!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
مادرم آروم گریہ مےڪرد😔😢
من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہی هستے، 👶آروم اشڪ مےریختم!😢
مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مےڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!🏃♀ آروم دست های مادر مریم رو گرفتم و گفتم :
ــ هستےرو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ😞
صورتش رو چسبوند بہ
صورت هستے و هقهق ڪرد!😩😭
نالہ ڪرد :
ــ دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مےڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢
صورت مریم اومد جلوی چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوی مرگش رو نڪردہ بودم!😔نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم، زل زدم بہ چشم هاش👀 با چشمهام گفتم : قرار بود جای من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے😒بغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روی هستے، طوری گریہ مےڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم :
ــ خالہ جون هستے یادگار مریمہ...
ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔
نگاهے بہ هستے انداخت
و پیشونیش رو بوسید...✨
دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊
خالہ فاطمہ با گریہ گفت :
ــ هانیہ جان ببرش یہ جای آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ......😒
نتونست ادامہ بدہ
و نشست ڪنار مادر مریم!👌
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم :
ــ عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہی دومش!😊👌
باید روی حرفهام تاڪید مےڪردم،
تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہی شونزدہ سالہ نیستم!😏صدای شیون و زاری زنها قطع نمےشد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،✨گریہش بند اومد اما آروم نالہ مےڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روی صورتم سر خورد! با انگشت اشارہم شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشمهاش رو بست و تبسم ڪمرنگے روی لبهاش نقش بست!
آروم گفتم :
ــ توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊
چشم هاش رو باز ڪرد...
دهنش رو هے باز و بستہ مےڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روی لب هاش و گفتم :
ــ گشنتہ؟😊
نمیتونستم قربون صدقہ،ش برم اما دوستش داشتم،🍃خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!😕دستم رفت سمت دستگیرہی در ڪہ صداش متوقفم ڪرد :
ــ دخترمو بدہ...!😞
صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بےحال نشستہ بود روی تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگاری برگشت، همون غم!👌
سرد گفتم :
ــ میخوام برم شیشہ شیرش رو
بیارم!😐
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد :
ــ خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش🚶♀
و بہ جای اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روی تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت :
ــ دل شڪستہات ڪار خودشو ڪرد!😖
حرفش عصبیم ڪرد...😠
نباید گذشتہ رو پیش مےڪشید!
نباید ڪسے فڪر مےڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صدای خش دار ادامہ داد :
ــ ببین......
نشستم روی همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد :
ــ از بالا نگاهم مےڪردی مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہدم!
زل زد بہ صورت هستے...
چشم هاش قرمز بود اما جلوی من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم : 🗣
ــ دل من ڪے ڪارہای بود ڪہ این بار باشہ؟!😒
رفتم بہ سمت در...🚶♀
همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم :
ــ بچگے ڪردم امین! چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒
نمیدونم چرا بےاختیار اسمش رو بردم!
چیزی نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟!
چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم...!🚶♀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
جبهه!
گــردان!
و خاکـــریز!
#بهانه است...
ما با هم #رفیق شده ایم تا همدیگر را #بسازیم...
🌷
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷
✨ @moarefi_shohada ✨