خوشحالم دعوتم کردین. خداوند بزرگ ، جزای خیر به شما عنایت کند ان شاءالله. ✋😊❤️
نماز اول وقت یادتون نره. 🌷
تا میتونین راه شهدا 🌷 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره ی خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین ان شاءالله. ✋🌺
🌷🍃🌷🍃🌷🌷
معرفی شهدا
@moarefi_shohada
2⃣8⃣
💞 شادی ارواح طیبه ی شهدا ، امام شهدا ، شهدای دفاع مقدس ، شهدای مدافع حرم و ... 💞
👈 علی الخصوص 👇
💠 شهید جواد کوهساری 💠
🌷 صلوات 🌷
🌷🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌷
✨🤲🏻 التماس دعای فرج و شهادت 🤲🏻✨
✋🏻🌠 یا علی مدد 🌠✋🏻
🌷🍃🌷🍃🌷🌷
معرفی شهدا
@moarefi_shohada
2⃣9⃣
انتهای "نگاه خدا" یعنی
🕊 "شهادت" 🕊
💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
#التماس_دعا
✨ قسمت #نوزدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
آخر هفته شد ✨و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
چادرم رو مرتب کردم و با بیمیلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
ــ بهبه عروس گلم😊
فدای قد و بالاش بشم😊این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
داشت حرصم میگرفت و
تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
دیدم چایی رو برداشت و گفت :
ــ ممنونم ریحانه خانم😊
نمیدونم چرا ولی
صدای سید تو گوشم اومد😲😳
تنم یه لحظه بیحس شد و دستام لرزید😟قلبم💓داشت از جاش کنده میشد😯تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
دیدم عهههه
احسانه...😡😐داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑بعد چند دقیقه بابا گفت: خب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین
با بیمیلی بلند شدم
و راه رو بهش نشون دادم😑
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐
ــ اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺
ــ نه...شما حرفاتونو بزنین.😑
اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
ــ حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام☺ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده
ــ خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐
ــ نه! اختیار داری
ولی خوب چیز واضحیه
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😏
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی👌
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊😍یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد 😒
و آخر سر گفتم :
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
✨ قسمت #بیستم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بفرمایین ...
اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
حیف مهمون بود وگرنه با
آباژورم میزدم تو سرش ...😐
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان...
ماشاالله...ماشاالله 😊
بابام پرسید :
ــ خب دخترم؟!
.
منم گفتم :
ــ نظری ندارم من😐😐
ــ مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه...
باید فک کنن😊
مادر احسانم گفت :
ــ اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉عیبی نداره😁 پس خبرش با شما.
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم :
ــ لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید😐
مامان : ــ حالا چی شده مگه؟؟😕
خب نظرت چیه؟!
ــ از اول که گفتم من مخالفم
و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که :
تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡
ــ بابای گلم من میخوام
ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه😐
ــ آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠
ــ شب بخیر... من رفتم بخوابم😒
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم😐داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
فرداش رفتم دفتر بسیج...
یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقاسید بود آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید :
ــ ریحانه جان چیزی شده؟!😯
ــ نه چیزی نیست😕
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد : چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄
زهرا : اِاااا مبارکه گلم... به سلامتی😊
تا سمانه اینو گفت دیدم آقاسید سرشو اول با تعجب😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت :
ــ لا اله الا الله... آنتن نمیده😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
ولیمن دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
#حدیث_عشق
✍ امام زمان (عج) میفرمایند :
هریک از شما باید کاری کند که با آن به محبت ما نزدیک شود.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
《راه شهیــــــدان
راه #حسیــــناست♡》
🍀 راهی که ادامه دارد...
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم
ای اولین سروده و ای شعر آخرم
صبحی که یاد تو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبح محشرم
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
@moarefi_shohada
#شهید_مدافع_حرم_رسول_پورمراد
#حرف_های_زیباۍشهید_با_خدا_درباره_شهادت 🕊❤️
🌸بسم رب الشهدا والصدیقین🌸
خدایا ! حمد و ستایش از آن توست که عزّت و ذلّت به دست توست..خدایا ! همیشه با نعمت های بیشمارت مرا شرمنده کرده ای و من نمی توانم شکر آن ها را به جا آورم، نعمت هستی، نعمت پدر ومادر خوب، سلامتی، خانواده و همسر خوب، نعمت ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام که همیشه قبل نمازهایم آن را یادآور می شوم و شکرگذار تو هستم.
🌸نعمت خدمت در سپاه و پوشیدن لباس رزمندگانی که ستاره های آسمان شهادت هستند ونعمت های بیشمار دیگر... خدایا ! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق توست... می دانم که #شهادت هنر مردان خداست، می دانم که شهادت ورود در حرم امن الهی است و...
🌸می دانم که من لیاقت داشتن این نعمت را #ندارم! 😔اما خدایا! می دانم که گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را😔 می دانم که از مولا و سرور باید چیز های بزرگ خواست، می دانم که رهبرم امام خامنه ای(مدظله العالی) فرمود: اگر می خواهید خدمتتان اجر داشته باشد، برای خدا کار کنید و جهاد با نفس داشته باشید و از خدا طلب شهادت کنید؛ می دانم به قول شهید آوینی کسی که شهید نشود باید برود و بمیرد! پس خدایا به شهدای عزیزت قسم و به حسین(ع) سیدالشهدا قسم؛ مرگ مرا هم شهادت در پای رکاب امام زمان (عج) قرار بده و مرا از این نعمت بهرمند ساز و مرا عزیز گردان.
#شهادت۱۳۹۴/۷/۲۰
#استان_قزوین
@moarefi_shohada
عشق
فاصله را نمیشناسد..
دوری را نمیفهمد..
جدایی را درک نمیکند...
کاری هم به این کار ها ندارد!
"عشق"
یک من میخواهد
برای
یک طُو...
یک طُو میخواهد...
و خدایی که این وسط همه چیز را برای
رسیدنمان به طُو ، سر جایش بچیند...
#اربعین💚
@moarefi_shohada
.
+ وقتی زُل می زنی
به عکسِ شهدا ،
حس می کنی هیچ کس
به اندازه یِ شهدا
زنده نیست ... =] 🌱
.
#ماهستیمکهمردیم...
#زندگینامه✨
شهيد حاج محمد ابراهيم همت
در فروردین سال ۱۳۳۴ در خانوادهاي مذهبي در شهرستان شهرضا چشم به جهان گشود.
شهيد همت در زير سايه پدري وارسته و مادري پاكدامن و مهربان، دوران خردسالی را پشت سر نهاد.
او از همان دوران طفوليت بيش از حد معمول ديگر كودكان به #قران و #تعليمات_اسلامي
ابراز علاقه ميكرد به گونهاي كه در سن هفت سالگي از مادرش ميخواهد قران را به او تعليم دهد.
در دوران تحصیلش از #هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.🍂
پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانش سرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت.
پس از دریافت مدرک تحصیلی به #سربازی رفت
به گفته خودش #تلخ_ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود که در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
🌿(نمونه ای از رویداد های سربازیشون این بود که،
در ماه رمضان ایشون به سربازا میگن اگه کل ماه رو روزه بگیرید موقع سحر میتونید بیاید آشپزخونه فرماندشون این ماجرا رو که فهمیدن همه ی سربازا رو وادار کردن که روزشونو باطل کنن)🌿
4⃣
#دوران_معلمی✨
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش
شغل #معلمی را برگزید.
در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت.
ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از #روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد
و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام رحمت الله علیه بیشتر آشنا شد.🌾
به دنبال این آشنایی و شناخت،
سعی میکرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را
با #معارف_اسلامی
و #اندیشه_های_انقلابی حضرت امام رحمت الله علیه و یارانش آشنا کند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت
و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود.
لیکن #روح_بزرگ و
بیباک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را
بدون اندک تزلزلی پی گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای #غفلت نورزید🌷
5⃣