مادر شهید می گوید:
انتظار دیدن فرزندم بسیار سخت بود اما همین که او در راه دفاع از اسلام و زنده نگه داشتن ارزشهای اسلامی به شهادت رسیده است خوشحالم چرا که همانند امام حسین (ع) او نیز برای اسلام به شهادت رسید.
وی در ادامه در خصوص لحظات انتظار ۲۸ ساله خود گفت: اگر شما یک ساعت از فرزند خود بی خبر بمانید چه حالی به شما دست میدهد؟ من ۲۸ سال است همان احوال را دارم و همیشه انتظار این خبر را داشتم که روزی فرزندم باز خواهد گشت.
این مادر شهید با یادآوری برخی از ویژگی های شخصیتی شهید “محسن نبوی” گفت: دفاع از میهن و لبیک به فرمان حضرت امام خمینی (ره) همواره سرلوحه کار فرزندم بوده است.
تو کوچه های زندگی غریب و در به در،
پی شهادتم منِ شکسته بال و پر•••
اگرچه بی لیاقتم ولی به روم نیار😞
بیا و مادری کن و یه کم محل بذار•••
@moarefi_shohada
2⃣
مادر شهید✨
🍃محمد اولین فرزند مابود سی ام دی ماه ۱۳۶۳ همزمان با اذان صبح دیده به جهان گشود ، تقارن جالبی اینجا بود که عروج محمد هم دقیقا همزمان با نماز صبح بود . محمد گرما بخش زندگی ما بود یادم هست که تازه می خواست به حرف بیفتد ، معمولا بچه ها اول اسم پدر و مادر را یاد میگیرند . اما محمد میگفت . الله اکبر خمینی رهبر!🍃
@moarefi_shohada
4⃣
محمد 🌱
خیلی به حضرت علی اکبر(ع) علاقه داشت و به من می گفت : حضرت علی اکبر خیلی غریب و ناشناخته است!
محمد در عین اینکه ظاهر بسیار جدی ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم تر بود.
همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع دوست میشد وخودش را در دل آنها جا میکرد.
محمد از حرف زدن با دیگران لذت می برد . به همه کودکان توجه خاصی داشت .
🍂بعد از شهادت محمد خیلی از بچه ها برایش گریه می کردند...
5⃣
پدر شهید✨
محمد پنج سالش بود که از طرف محل کارم به جمکران رفتیم. وقتی داشتیم از اتوبوس پیاده می شدیم. محمد جلوتر رفت و افتاد توی جوی آب و سرش شکست.
من هم نگران محمد بودم و هم نگران اینکه نکند محمد گریه کند و حواس مردم را در حین خواندن دعای کمیل پرت کند. 🍃
محمد را بردم در کنار حسینه کاشانی ها که درمانگاه بود. در تمام این مدت که محمد را بردم و آوردم و سرش را بخیه کردند محمد گریه نمی کرد، 🌸
ترسیدم، پیش خودم گفتم : چرا بچه گریه نمی کند، نکند اتفاقی برایش افتاده است.
رفتیم نشستیم و محمد را خواباندم در کنار خودم. محمد گفت : بابا خوشت آمد که من گریه نکردم...🙂
چند سال مانده بود مکلف شود که به مشهد رفتیم. از همان جا نمازش را شروع کرد. 🌷حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. تو مسجد امام حسن(ع) اذان و تکبیر می گفت.
6⃣
محمد🌱
رشته تجربی درس می خواند با اینکه در بسیج و هیئت بسیار مشغول بود اما از شاگردهای ممتاز بود در کنکور شرکت کرد. کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم آباد قبول شد اما نرفت؛
برای پسر درس خوانی مثل محمد رشته پایینی بود .
خیلی تلاش کرد کنکور سال بعد شرکت کرد محمد رشته دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد همه بهش میگفتند آقای دکتر .🍃
اما پاسدار شدن را به دکتر بودن ترجیح داد .😍 عاشق سپاه بود.
دانشگاه امام حسین(ع) درس خواند....
@moarefi_shohada
7⃣
همسر شهید✨
من و محمد دختر خاله و پسر خاله بودیم.
برای من جالب بود در روز خواستگاری از ماموریت هایی صحبت می کرد که شاید برگشتی درکار نباشد! 🌿
از اسارت و مجروحیت برایم گفت !
جلسه ی خواستگاری جالبی بود .
شاید امروزه نمونه ی این جلسات خیلی کم باشد . مثل زمان جنگ در جلسه ی خواستگاری حرف از شهادت و رفتن بود! محمد روی کلمه 🍁شهادت🍁 تاکید کرد.
گفت راهی که من انتخاب کردم به شهادت ختم میشود•••🌺
8⃣
پدر شهید✨
آن زمان برای 8000 شهید همدان قرار بود شناسنامهای همچون مجلات تهیه کنند.🌷
پر کردن مجلات بسیار سخت بود چرا که باید کل زندگی شهدا از ابتدای تولد تا زمان شهادتشان در آن درج میشد.
بنده با توجه به اینکه آن زمان از کارمندان جهاد بودم و وارد کردن اطلاعات 6 نفر از شهدای جهاد و سه تن دیگر را عهدهدار شدم که اتمام کار سه ماه طول کشید.🍃
او میگوید: محمد هم برای انجام این کار به سپاه رفته و پر کردن اطلاعات •40• پرونده شهدا را به تنهایی بر عهده گرفته بود و کل وقتش صرف این کار کرد و هر جا لازم بود با خانواده شهدا به منظور تکمیل این شناسنامهها همصحبت شود به همراه مادرش میرفت.🍂 آن زمان موتور داشتیم و محمد پول تو جیبیهایش را صرف خرید بنزین میکرد تا بتواند شناسنامه شهدا را پر کند.
محمد 6-5 ماه بیوقفه به دنبال پر کردن شناسنامه شهدا بود و پروندهها را پیگیری میکرد و ما روز به روز تغییرات به وجود آمده در اخلاق
و رفتارش را مشاهده میکردیم••• 🌸
گاهی میدیدم محمد به اتاقش میرفت و وصیتنامه شهدا را میخواند و
گریه میکرد.😭
مشیت الهی بر این بود که محمد باید از طریق وصیتنامه شهدا خود را میساخت🌷 و پس از آماده شدن وارد سپاه میشد. او پس از ورود به سپاه و دانشکده بین 400 دانشجو با معدل 18.5 نفر اول شد و با وجود اینکه از نیروهای همدان بود، مسئولان تهران او را انتخاب کردند تا برای خدمت در همانجا ماندگار شود....🍃
@moarefi_shohada
9⃣
پدر شهید غفاری اظهار میکند:
«محمد انتخابش را کرد و برایش تلاش کرد به طوریکه طی سه سال دانشجویی و سه سال خدمتش در سپاه آنقدر خوش درخشید که یکی از فرماندهانش میگفت محمد آنقدر استعداد داشت که اگر میماند یکی از 10 فرمانده سطح کشور بود. درخشش او در حدی بود که طی سه سال خدمت در سپاه توانست کتاب نظامی بنویسد.»🍃
1⃣1⃣
نهایتا ۱۳ شهریور سال ۹۰
به همراه ۱۲ تکاور تیپ صابرین در درگیری با تروریستهای پژاک در ارتفاعات «جاسوسان»، به شهادت رسید•••🥀
1⃣2⃣
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شش
می گفت:
_" هیچی، همین جوري پرسیدم".
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه...☺️
پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.
حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون.🙈میگفت:
_"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه".
بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس.
یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم.❣🚙
گفت:
_" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری".
گفتم:
_"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم".
منوچهر شروع کرد به حرف زدن.
گفت:
_"اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".
گفت:
_"من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ".
گفتم:
_"اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ".
تا گوشهاش قرمز شد.
چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.😢
طاقت نیاوردم...گفتم:
_"اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"🙈
از توی آیینه نگاه کرد. گفتم:
_"من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ".
باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم.
سرش را آورد جلو و پرسید :
_"از کی؟"
گفتم :
_"از بیست و یک بهمن تا حالا".❣
منوچهر گل از گلش شکفت!
پایش را گذاشت روي گاز و رفت، 💨🚙حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند...
فرشته خنده اش گرفت اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟
فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود او!!
اما دلش شور افتاد.
شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود! مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.
هر وقت سروکله ي خواستگار پیدا میشد، می گفت:
_"دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم".☝️
فرشته این جور وقت ها می گفت:
_"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!"🙈😅
و میزد روي شانه مادر که اخم هایش درهم بود😠 و می خنداندش!
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفت
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
💞💞💞💞💞💞💞
زندگی مسئولیت داشت و او کاري بلد نبود..
حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم.😅 اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ !!!😅 آبش زیاد شده بود.
کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.
🌹منوچهر🌹 می خورد و به به و چه چه می کرد ! خودم رغبت نکردم بخورم!
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ.
تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!!
قاه قاه می خندید و می گفت:
_ "چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ".
و واقعا می خورد...!!☺️
به من می گفت:
_ "دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری"
روزي که اومدن خواستگاري، پدرم گفت:
_"نمیدونی چه خبره مادر وپدر منوچهر اومدن خواستگاری تو !!".
خودش نیومد پدرم از پنجره نگاه کرده بود.
منوچهر گوشه ي اتاق نماز✨ می خوند.
مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بده.
من یه خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت تا دوم دبیرستان خونده بود و رفته بود سرکار.توي مغازه مکانیکی کار میکرد. خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس میشنید میگفت:
_"تو دیوونه ای حتما میخوای بری تو یدونه اتاق هم زندگی کنی ..."
خب من انقدر منوچهر رو دوست داشتم که این کار رو می کردم.😍
یک هفته شد یک ماه. ما هم رو میدیدیم منوچهر نگران بود. براي هر دومون سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد.
گفت :
_"من میخوام برم کردستان، برم پاوه. لااقل تکلیفم رو بدونم. من چی کار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.
بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم:
_"اگر مخالفید با پدرم میریم محضر عقد میکنیم ".
خیالم از بابت اون راحت بود. اونها که کاری نمیتونستن بکنن...
به پدرم گفتم:
_"نمیخوام مهریه ام #بیشتراز یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه."
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنن به صد و ده هزار تومن راضی شدم.☺️ پدر منوچهر مهریه ام رو کرد صد و پنجاه هزار تومن.
عید قربان عقد کردیم...
عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتونم درس بخونم....😎☝️
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
#شهید_علی_جمشیدی
🌺تاریخ تولد: 69/8/15
🍃تحصیلات: کارشناسی
و از فعالین فرهنگی شهرستان نور
🍃تاریخ شهادت: 95/2/17
🥀محل شهادت: خان طومان سوریه
❤ ازشهدابیاموزیم
آرام و قرار نداشت. هرجای شهر کارفرهنگی بود ، ردی هم از حضور علی به چشم می خورد.👌 به شهر خودش اکتفا نمی کرد . اهالی بعضی روستاهای سیستان و بلوچستان هم اسم علی جمشیدی را در اردو های جهادی به خاطر سپرده و مهرش را به دل داشتند.
اتاق خوابش را با سربند و پلاک و تصاویر شهدا و... تزیین کرده بود.🕊🥀
روی دیوار هم جمله ای نوشت که خط و مشی سلوک جهادش را تبیین می کرد: پایان ماموریت بسیجی ، شهادت است🕊
🔰برادرم بسیار بچه فعالی بود و از دوران ابتدایی در #بسیج و ستاد امر به معروف رفت و آمد میکرد. گاهی که مناسبتی پیش میآمد به ستاد میرفت و شبها🌙 همانجا می خوابید و صبح به #مدرسه می رفت.درسش که تمام شد📚 کنکور داد و در رشته #معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران #سربازیاش را هم طی کرد.
🔰سختیهایی که برای رفتن به #سوریه تحمل کرد. علی یکسال و نیم📆 پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می کرد که هر زمانی شد #برود. تا اینکه برادر دیگرم که پاسدار است به او گفت ⇜اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، ⇜بعد بروی استان، ⇜از آنجا اعزامت کنند🚌
🔰یکسری آموزشهایی مثل #دفاع_شخصی دید ⚡️اما برادرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن #موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر👥 از دوستانش سه روز رفته بودند در یک #جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت😣 و باران خودشان را آماده کرده بودند💪
🔰برادرم گفت باید تیراندازی💥 هم یاد بگیری. علی به قدری #مشتاق_رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید آن هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر🏅 شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان #مازندران هم جزو سه نفر #اول شود.
🔰او وقتی می دید هر چه می گوید #علی انجام می دهد✅ و بیشتر اصرار می کند می خواست او با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزشها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچههای تیپ #فاطمیون اعزام شود. بالاخره برادر بزرگترم گفت:کارهایت را برای رفتن درست می کنم👌 و این شد که عاقبت #تیرماه رفت.
🔰بسیجی بود و با دوستانش یک موسسه #شهداےگمنام هم تشکیل داده بودند که سه سال و نیم آنجا کار کرد. اردوهای #جهادی را حتما میرفت. هر سال تابستان☀️ با گروهی به سیستان و بلوچستان میرفت.
🔰تمام تلاشش را میکرد کارهایی که می خواست #انجام_شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت💰 ولی تمام سعیاش را می کرد. بعضیها پول ندارند و می گویند پس ما دستمان خالیست،بنابراین #هیچ_کاری نمی کنند ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار #فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک میکرد و پیگیر بود که پول بگیرد💴 و آن کار را انجام بدهد✅
راوے:خواهر شهید