هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شش
می گفت:
_" هیچی، همین جوري پرسیدم".
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه...☺️
پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.
حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون.🙈میگفت:
_"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه".
بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس.
یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم.❣🚙
گفت:
_" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری".
گفتم:
_"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم".
منوچهر شروع کرد به حرف زدن.
گفت:
_"اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".
گفت:
_"من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ".
گفتم:
_"اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ".
تا گوشهاش قرمز شد.
چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.😢
طاقت نیاوردم...گفتم:
_"اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"🙈
از توی آیینه نگاه کرد. گفتم:
_"من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ".
باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم.
سرش را آورد جلو و پرسید :
_"از کی؟"
گفتم :
_"از بیست و یک بهمن تا حالا".❣
منوچهر گل از گلش شکفت!
پایش را گذاشت روي گاز و رفت، 💨🚙حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند...
فرشته خنده اش گرفت اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟
فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود او!!
اما دلش شور افتاد.
شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود! مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.
هر وقت سروکله ي خواستگار پیدا میشد، می گفت:
_"دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم".☝️
فرشته این جور وقت ها می گفت:
_"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!"🙈😅
و میزد روي شانه مادر که اخم هایش درهم بود😠 و می خنداندش!
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفت
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
💞💞💞💞💞💞💞
زندگی مسئولیت داشت و او کاري بلد نبود..
حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم.😅 اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ !!!😅 آبش زیاد شده بود.
کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.
🌹منوچهر🌹 می خورد و به به و چه چه می کرد ! خودم رغبت نکردم بخورم!
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ.
تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!!
قاه قاه می خندید و می گفت:
_ "چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ".
و واقعا می خورد...!!☺️
به من می گفت:
_ "دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری"
روزي که اومدن خواستگاري، پدرم گفت:
_"نمیدونی چه خبره مادر وپدر منوچهر اومدن خواستگاری تو !!".
خودش نیومد پدرم از پنجره نگاه کرده بود.
منوچهر گوشه ي اتاق نماز✨ می خوند.
مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بده.
من یه خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت تا دوم دبیرستان خونده بود و رفته بود سرکار.توي مغازه مکانیکی کار میکرد. خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس میشنید میگفت:
_"تو دیوونه ای حتما میخوای بری تو یدونه اتاق هم زندگی کنی ..."
خب من انقدر منوچهر رو دوست داشتم که این کار رو می کردم.😍
یک هفته شد یک ماه. ما هم رو میدیدیم منوچهر نگران بود. براي هر دومون سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد.
گفت :
_"من میخوام برم کردستان، برم پاوه. لااقل تکلیفم رو بدونم. من چی کار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.
بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم:
_"اگر مخالفید با پدرم میریم محضر عقد میکنیم ".
خیالم از بابت اون راحت بود. اونها که کاری نمیتونستن بکنن...
به پدرم گفتم:
_"نمیخوام مهریه ام #بیشتراز یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه."
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنن به صد و ده هزار تومن راضی شدم.☺️ پدر منوچهر مهریه ام رو کرد صد و پنجاه هزار تومن.
عید قربان عقد کردیم...
عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتونم درس بخونم....😎☝️
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
#شهید_علی_جمشیدی
🌺تاریخ تولد: 69/8/15
🍃تحصیلات: کارشناسی
و از فعالین فرهنگی شهرستان نور
🍃تاریخ شهادت: 95/2/17
🥀محل شهادت: خان طومان سوریه
❤ ازشهدابیاموزیم
آرام و قرار نداشت. هرجای شهر کارفرهنگی بود ، ردی هم از حضور علی به چشم می خورد.👌 به شهر خودش اکتفا نمی کرد . اهالی بعضی روستاهای سیستان و بلوچستان هم اسم علی جمشیدی را در اردو های جهادی به خاطر سپرده و مهرش را به دل داشتند.
اتاق خوابش را با سربند و پلاک و تصاویر شهدا و... تزیین کرده بود.🕊🥀
روی دیوار هم جمله ای نوشت که خط و مشی سلوک جهادش را تبیین می کرد: پایان ماموریت بسیجی ، شهادت است🕊
🔰برادرم بسیار بچه فعالی بود و از دوران ابتدایی در #بسیج و ستاد امر به معروف رفت و آمد میکرد. گاهی که مناسبتی پیش میآمد به ستاد میرفت و شبها🌙 همانجا می خوابید و صبح به #مدرسه می رفت.درسش که تمام شد📚 کنکور داد و در رشته #معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران #سربازیاش را هم طی کرد.
🔰سختیهایی که برای رفتن به #سوریه تحمل کرد. علی یکسال و نیم📆 پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می کرد که هر زمانی شد #برود. تا اینکه برادر دیگرم که پاسدار است به او گفت ⇜اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، ⇜بعد بروی استان، ⇜از آنجا اعزامت کنند🚌
🔰یکسری آموزشهایی مثل #دفاع_شخصی دید ⚡️اما برادرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن #موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر👥 از دوستانش سه روز رفته بودند در یک #جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت😣 و باران خودشان را آماده کرده بودند💪
🔰برادرم گفت باید تیراندازی💥 هم یاد بگیری. علی به قدری #مشتاق_رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید آن هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر🏅 شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان #مازندران هم جزو سه نفر #اول شود.
🔰او وقتی می دید هر چه می گوید #علی انجام می دهد✅ و بیشتر اصرار می کند می خواست او با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزشها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچههای تیپ #فاطمیون اعزام شود. بالاخره برادر بزرگترم گفت:کارهایت را برای رفتن درست می کنم👌 و این شد که عاقبت #تیرماه رفت.
🔰بسیجی بود و با دوستانش یک موسسه #شهداےگمنام هم تشکیل داده بودند که سه سال و نیم آنجا کار کرد. اردوهای #جهادی را حتما میرفت. هر سال تابستان☀️ با گروهی به سیستان و بلوچستان میرفت.
🔰تمام تلاشش را میکرد کارهایی که می خواست #انجام_شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت💰 ولی تمام سعیاش را می کرد. بعضیها پول ندارند و می گویند پس ما دستمان خالیست،بنابراین #هیچ_کاری نمی کنند ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار #فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک میکرد و پیگیر بود که پول بگیرد💴 و آن کار را انجام بدهد✅
راوے:خواهر شهید
علیآقا به خاطر نزدیکی به خدا جاذبه خاصی داشت. عاشق اهل بیت و حضرت فاطمه زهرا(س) بود♥️ و نام مستعار (حسن فاطمی) را به نیت امام حسن(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) برای خود انتخاب کرده بود. او مدتها تلاش میکرد تا خود را به حرم حضرت زینب(س) برساند و در کارها بسیار جدی و پیگیر بود.👌هنگام کار اگر غذایی بین بچهها تقسیم میشد، تا همه بچهها غذا نمیخوردند علیآقا لب به غذا نمیزد.❗️ او در مناطق عملیاتی جنوب از جمله معراجالشهدای شهید محمودوند اهواز و یادمان طلاییه و شلمچه خادم شهدا بود😍، از #ویژگیهای شهید علی جمشیدی مراقبت در دوری از گناهان بود (چشم، گوش و زبان) پاکی داشت✅ و میتوان علی آقا را مصداق این شعر که «درجوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است»، دانست.👌
امر به معروف از دغدغههای علیآقا بود☝️ و اعتقاد داشت که باید خوراک فرهنگی به مردم ارائه شود و اگر در قرآن ابتدا امر به معروف و سپس نهی از منکر آمده حتماً علتی دارد و باید معروف را به مردم نشان داد.🌹
#شهیدعلی_جمشیدی🕊
*•*🌷🕊*•*
این گل را به رسم #هدیه......
🔴 #مادر_مَرد
🔸از سرِزمین شالیزار آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است که قضیه را فهمیدم.
🔸 همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین #اسلام، #خدا و #رهبر.
🔻اگر شش پسر هم داشتم راضی بودم همه را در راه اسلام فدا کنم...
#افتخار میکنم خدا چنین فرزندی به من داده است.•*
#شهید مدافع حرم علی جمشیدی
#بازگشت قهرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲اولین تصاویر از پیکر مطهر شهید مدافع حرم، علی جمشیدی
یاد شهیدان با صلوات🌺
37.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مادر شهید مدافع حرم علی جمشیدی
یک شب قبل از خبر رسیدن پیکر علی، من او را در لباس طلبگی در حالی که اذان میگفت و برای همه دعا میکرد در خواب دیدم✨🌹
بخشی از وصیت نامه
شهید علی جمشیدی🌹
این دنیا با تمام زیبایی ها و انسانهای خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقف و ماندن و همه ی ما بایستی برویم و راه این است ،
دیر یا زود فرقی نمی کند؛
اما چه بهتر که زیبا برویم «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانَندَت و مبدأ و منشأ حیات آنان هستند که چنین مرده اند.»
بایستی به خود آئیم که در چه زمانه ای زندگی می کنیم
و با چه وضعی؟ در عصر امام زمان(عج) که ان شاءالله از سربازان امام عصر(عج) قرار گرفته باشیم
و این همه مقابله با مشکلات و مصائب ، غربت ها و دوری ها وجود با خدا شدن بوجود نمی آید.
قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم علی جمشیدی:
در اوضاع سیاسی کنونی که نایب بر حق حضرت ولیعصر رهبرمان امام خامنه ای (مد ظله العالی) به تنهایی علم را بر دوش گرفته و رجال سیاسی چندان همسو با فرمایشات ایشان عمل نمی کنند بایستی بچه های مذهبی ( هیئتی و مسجدی ) خود را فدا کنند.
بایستی فرمایشات نایب بر حق امام زمان (عج) را کلمه به کلمه اجرا نمایند چه در باب علم و چه در باب نفس و چه در باب سیاست
آقاۍ دلم❣
شما ڪه باشید
مگر ڪسی گم میشود؟!😌
اقا نظرے ڪن
ڪه روزمون بی گناه باشه
به نیٺ شادے دل شما
صلی الله علیڪ یا صاحب الزمان
#سلام_امام_زمانم 💚
#اللّهمُ_عَجِّل_لِوَلیّڪَ_الفَرَج
@moarefi_shohada
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
رحمت به مادرم که مرا مجلس تو برد
این شوق نوکری اثر شیر مادر است
#ریحانه_النبی
🖤🖤
@oshahid
#خاطرات_شهدا
ایشون دوتا خواهر بزرگتر از خودش داشت و بهشون درحدی احترام میگذاشت که هرگز حتی به #اسم صداشون نکرد☝️
"آبجی جون" و "خواهرجون" #صداشون میکرد.
وقتی هم متوجه بارداریشون شد گفت هرکی بچه اش دختر باشه هدیه ویژه داره و برای "ریحان" یک #انگشتری طلا خرید.💍✨
بچه ام که بود،با #دخترای فامیل که هم سن و سالش بودن هیچوقت دعوا نمیکرد یا درگیر #نمیشد.
یکمم که بزرگ شده بود گاهی تذکرای رفتاری خیلی محدود به دختر بچه ها میداد و خیلی با آرامش و متانت باهاشون #برخورد میکرد.🌸
راوی:پدر شهید
پ ن : تصویر متعلق به شهید و خواهرزاده ایشان است که در نهمین ماه تولد؛ تنها دایی خود را تقدیم راه سرخ حسینی کرد.🕊
#شهید_مدافع_حرم حسین معزغلامی🌹
✨خواستگاری به سبک حاجاصغر✨
پسرم خیلی باحیا و شوخ بود؛ وقتی میخواست #ازدواج کند، این مسئله را مستقیم به من نگفت.
🤔یادم هست از مهاباد که برگشت یک عکس را به من نشان داد؛ در آن عکس چادر بر سر یکی از سربازهایش انداخته بود و خودش کنار سرباز ایستاده بود.
❗️وقتی این عکس حاجاصغر را دیدم فکر کردم آن سرباز یک خانم است؛ به او گفتم «این خانم کیه؟»
💍گفت «من آنجا نامزد کردم»
گفتم «بدون اجازه من؟»
گفت «آره»
گفتم «خودت میدانی! عروسی کردی الان داری به من میگویی؟»
😔خیلی ناراحت شدم و گفتم «تو چطوری دست این خانم نامحرم را گرفتی؟»
گفت «عقد کردیم»
گفتم «این خانم نگفت تو پدر و مادر نداری؟!»
😁بعد کلی خندید و گفت «مادر صاحب این عکس سرباز منه»😂😂
❤️خندیدم و گفتم :
«خب چرا با من این کار را میکنی؟ بگو زن میخواهم؛ من میروم و برایت زن میگیرم»
#مدافع_حرم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت مادر معزز🌹
♡••
در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی
در شأن خنده های تو پیدا کنم ، نشد..
#شهید_صادق_عدالت_اکبری💚
@moarefi_shohada
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
بهحُسیناَزطَرفِوَصلهٔناٰجورسَلام... :)🍃
【السَّلامُ عَلیٰ الحُسَین و عَلیٰ عَلیِّٖ بن الحُسَین】
#ریحانه_النبی
@oshahid