﷽🖤سلام امام زمانم🖤
▪️مولاجان!
خودت بگو کدام روضه را
در آغوشِ متن بگذارم،
که زخمِ پلکهایت عمیقتر نشود؟!
خودت بگو دلم را به چه آرام کنم؟!
جز به مژده آمدنت؟!
جز به اینکه روزی می آیی
و انتقام یکایک غمهای کربلا را می ستانی؟!
😭😭😭😭😭
🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْفرج🕊
در سال64به من
مأموریت داده شد
تا مقداری وسایل را به
قرارگاه رعد ببرم
و تحویل سرهنگ بابایی بدهم.
تا آن زمان من و دوستانم
سرهنگ بابایی را ندیده بودیم
و فقط می دانستیم
ڪه ایشان پست معاونت
عملیات نیروی هوایی
را عهده دار هستند.
ساعتهای آخر شب بود
ڪه به قرارگاه رسیدیم.
با ورودمان به قرارگاه
برادری را، ڪه لباس بسیجی
به تن داشت و سرش را
هم ماشین ڪرده بود دیدیم.
او ضمن خوش آمدگویی
از ما پرسید: شام خورده اید؟
گفتم: خیر. بی درنگ برای
ما سفره پهن ڪرد
و ما مشغول خوردن شدیم.
او ایستاده بود و منتظر بود
تا اگر ما چیزی خواستیم
تهیه ڪند. همسفران
من چند بار دستور آوردن
آب و نان دادند،
و او با نهایت احترام
دستورات ما را انجام داد.
پس از خوردن غذا آن
بسیجی سفره را جمع ڪرد.
سپس رفت و طولی نڪشید
ڪه دیدم تعداد زیادی
پتو روی دوشش گذاشته
و وارد سوله شد. هنگام
خواب از آن بسیجی پرسیدیم
ڪه چگونه بایستی
خودمان را به سرهنگ بابایی
معرفی ڪنیم؟ او گفت: -
حالا ڪه دیر وقت است.
بخوابید و اگر صبح بپرسید
به شما معرفی می ڪنند.
صبح زود پس از صرف
صبحانه آدرس سرهنگ
بابایی را گرفتیم.
اتاقی را به ما نشان دادند.
من به همراه دوستانم وارد
اتاق شدیم. همان بسیجی
دیشبی را دیدیم.
از او پرسیدیم:
جناب سرهنگ بابایی
ڪجا هستند؟ او گفت: بفرمایید.
ما متوجه نشده بودیم
ڪه او چه می گوید
و دوباره حرفمان را
تڪرار ڪردیم.
بسیجی در حالی که سرش
را پایین انداخته بود
گفت: بفرمائید. خودم هستم.
باورمان نمی شد ڪه ایشان
سرهنگ بابایی باشند.
به یاد دستورهای شب
پیش افتادیم و شرمنده شدیم.
ابتدا حرف را از عذرخواهی
شروع ڪردیم و از حرڪت
دیشبمان پوزش خواستیم.
ایشان از عذرخواهی ما
ناراحت شدند و گفتند:
برادر! من ڪاری نݣرده ام.
این وظیفه من بوده است.
شما همه خدمتگزاران اسلام هستید.
شادی روح بلندش صلوات🌹🌹🌹
#شهیدبابایۍ
@moarefi_shohada
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
(هیٖچنارٰاحتنَبٰاش،اینجا
پَرندھیِدلتدوبٰارھ پَرمیزنہ♡🌱↯↯
✌️14روز تا به وقت دلدادگی ✌️
#لبیک_یا_زینب🙃🌹🙂
#مناجات_عارفانہ ❤️
هر گاه دلم رفت
تا محبت ڪسی
را به دل بگیرد ،
تو او را خراب ڪردی ...
خدایا ، به هر ڪه
و به هر چه دل بستم ،
تو دلم را شڪستی .
عشق هر ڪسی را
ڪه به دل گرفتم ،
تو قرار از من گرفتی .
تو اینچنین ڪردی
ڪه غیر از تو
محبوبی نگیرم
و جز تو آرزویی نداشته باشم
و به جز تو به چیزی
یا ڪسی دل نبندم .
#شهید_چمران
🌸
YEKNET.IR - shoor - shabe 9 moharram1399 - mehdi rasouli.mp3
8.12M
زائر حسینِ ❤️هر کی
چشمش توی روضه تر شه
🎤 #مهدی_رسولی
👌👌👌
سَرایی را که صاحب نیست،ویرانی ست معمارَش...،
دلِ بی عــشق میگردد خراب،آهسته آهسته...
🌺🌺🌺
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وهفت
ظهر سه شنبه غذا خورد...
و خون و زرد آب بالا آورد....
به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت:
_ "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت:
_"یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت:
_"سرمو بگیر بالا"
#خونه_رونگاه_کرد.
گفت:
_"دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....😭😣
چشماش و بست.چند دقیقه نگذشته بود که پرسید:
_ " رسیدیم؟ "
گفتم:
_"نه، چيزی نرفتیم "
گفت:
_"چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "
از بیمارستان نفرت داشت...
گاهی به زور می بردیمش دکتر...
به دکتر گفتم:
_«چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت:
_"منو بستری کنید "
بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که #روبه_قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم...
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....😣
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم...
شب آروم تر شد.
گفت:
_"خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و #حمد خوندم تا خوابید.
هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم،...
تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه،⛰..
با هم مچ می انداختیم..،
با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم...
و سر به سر هم می گذاشتیم، تفال دایی می آمد در دهانم...
منوچهر خندیده بود، گفته بود:
_" #سه_چهارروز دیگر صبر کنید "
نباید به این چیزها فکر می کردم.
خیلی زود با منوچهر بر می گشتم خانه ....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وهشت
از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود....
ولی چشماش رمق نداشت....
گفت:
_"فرشته، #وقت_وداعه"
گفتم:
_"حرفش رو نزن"😢
گفت:
_"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم...
گفت:
_"خواب دیدم #ماه_رمضونه و #سفره_ی_افطار پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، #همه_ی_شهدا دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت:
"بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو #منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم:
_"منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو #دل_بکنه.
اون وقت میای پیش ما... #ولی_به_زورنه "
اما من آمادگیشو نداشتم....😞
گفت:
_"اگه #مصلحت باشه خدا #خودش راضیت میکنه"
گفتم:
_"قرار ما این نبود"😢
گفت:
_"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت:
_"حالا میخوام #حرفاي_آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم:
_"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت:
_"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....گفت:
_"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....😭💞
گفتم:
_"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل #خداروشکرکرد....
اونم قول داد صبر کنه...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ونه
اونم قول داد صبر کنه...
گفت:
_"از خدا خواستم مرگم رو #شهادت قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها #دچارمشکل_نشید.
الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..."
نفساش کوتاه شده بود...
یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم.
توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید...
چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم...
تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست.
غذا رو آوردن....
میز روکشیدم جلو....
گفت:
"نه... #اون_غذاروبیار"👈✨
با دست اشاره میکرد به پنجره...
من چیزی نميدیدم...
دستم رو گذاشتم روي شونه اش...
گفتم:
_"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.گفت:
_"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
#چیزایی_میدیدکه_نمیدیدم و حرفاشو نمیفهمیدم...
به غذا لب نزد....
دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت:
_"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش"
دیگه نمیتونستم تظاهر کنم...
از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد... 😭
منوچهر هم دیگه آروم نشد...
از تخت کنده میشد...
سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید...
از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه....😣😭
همه اومده بودن...
هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن...
نتونست بمونه...
گفت:
_"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه "
فریبا هدي رو برد....
یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه...😱😰
آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت....
پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان...
منوچهر حالت احترام گرفت...
دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش....
پرسیدم:
_"منوچهر جان، چیکار میکنی؟"😰😭
گفت:
_"#روي_خون_شهیدوضومیگیرم"
دو رکعت نماز خوابیده خوند...
دستش رو انداخت دور گردنم... گفت:
_"منو ببر #غسل_شهادت کنم"
مستاصل موندم...
گفت:
_" نمیخوام اذیت شي "
یه لیوان آب خواست....
تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم...
لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش...
جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه.
تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ...😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
شب جمعہ اسٺ بیایید گداتر باشیم
بهتر آن اسٺ ڪه:
هم نالہ مادر💔 باشیم
و بگوییم بہ: شـاه حـرم ڪربُبلا
توسرٺ برسر نے رفت ڪہ ما سر باشیم
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
😭😭😭
#جوانترین شهید مدافع حرم ایرانی✨
انگیزه برای حضور در جمع مدافعان حرم اهل بیت(ع) سن وسال نمیخواهد، 🌈
آگاهی و اشتیاق میخواهد، 🌱
دلی قرص و شجاعتی مثال زدنی. 🍁
وقتی همه اینها در دل دردانه پسری که تنها چند روز مانده تا 20 ساله شود،
جمع میشود،
دیگر کسی همچون سید مصطفی برای رفتن سر از پا نمیشناسد. 🍂
آنقدر بی تاب رفتن میشود که همه، از جمله پدر و مادرش به این نتیجه میرسند که نمیتوانند مانعش شوند. 🌸
شوق رفتن او را از این دنیای خاکی کند و با خود برد....🌾
@moarefi_shohada
3⃣
شهید سید مصطفی موسوی»✨
روز پنج شنبه 18 آبان 1374 به دنیا آمد
و در پنج شنبه 21 آبان ماه 1394
و تنها 3 روز پس از قدم گذاشتن به سن 20 سالگی،
در سوریه، جام شهادت را نوشید.🌹🍃
مصطفی که از نسل دهه 70 بود،
بر خلاف خیلی از هم نسلهایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد 🌱
و با معرفتی که با #مطالعه_فراوان
و #گوش_به_فرمان_رهبر بودن به دست آورده بود،
به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند.🌺
4⃣
او
شیفته شهید بابایی بود🌷
و از وقتی با این شهید آشنا شد ،
شوق پرواز درونش
، شعله ور شد...🕊
5⃣
در مدرسه جزء دانش آموزان زرنگ و مودب بود🍃
و هیچ وقت نمره کمی نگرفت و اکثر اوقات، معدلش 20 بود.
رشته ریاضی فیزیک میخواند.
در این دوران هم درسهایش بسیار عالی بود و مدیر و معلمهایش از او راضی بودند.🍁
همیشه در مدرسه، عضو بسیج بود.🌱
6⃣