eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
در میدان رزم چون مولایش علی(ع) می رزمید و شوق شهادت در وجودش موج می زد.🌷 سرانجام این سردار ملی و سرباز فداکار اسلام در روز چهارم آذر ۱۳۶۶ در حین انجام یک ماموریت گشت شناسایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🥀 قبل از او برادر دیگرش امیر چیت سازیان در راه دفاع از اسلام ناب محمدی به درجه رفیع شهادت رسیده بود...🥀🍃 8⃣
کتاب «گلستان یازدهم» روایتی صمیمی و عاشقانه از زندگی سردار شهید «علی چیت‌سازیان» است...🍃
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷پدرم من را خیلی دوست داشت. من هم خیلی او را دوست داشتم. همیشه برایم قصه می‌گفت، هدیه می‌خرید. من هم جشن تولد 9 سالگی ام را در ڪنار خانه بابا یعنی مزارش گرفتم. خواستم بابا هم در تولد من باشد. بابای من پیش خداست و زنده است. او ما را نگاه می‌ڪند. خوشحالم ڪه بابا بعد از سال‌ها به آرزویش رسید. بابا به مراد دلش رسید. دلم برایش تنگ می‌شود، ولی مامان اجازه نمی‌دهد ڪه برایش دلتنگی و گریه ڪنم. من می‌دانم ڪه بابای من زنده است و اگر من گریه ڪنم ناراحت می‌شود. من هر وقت دلتنگش می‌شوم می‌روم پیش مزار شهدا. دوست دارم زود زود به بابا سر بزنم. هر وقت سر مزار بابا می‌روم به بابا می‌گویم ڪه بابا جان .🌷 از بابا می‌خواهم ڪه به مامان و داداش‌هایم صبر بدهد. می‌گویم بابا خوشحالم ڪه پیروز شدی. من همیشه مداحی‌های بابا را گوش میدهم... 🍃 به من می‌گفت: وقتی من شدم هیچ وقت گریه نکن. باید خوشحال باشی ڪه پدرت به آرزویش رسیده، سعی ڪن ڪمک حال مادرت باشی. مراقب خانه باش. دختر خوبی باش و درس‌هایت را بخوان. معلمت هر چه می‌گوید گوش ڪن. بابا از من خواست وقتی به ڪلاس چهارم می‌روم و اگر او شهید شده بود، با افتخار به معلمم بگویم ڪه پدرم شهید شده است. بابا وقتی بود خیلی من را در درس‌ها کمک می‌کرد. بابا عزیز من است. 🍃درباره و خیلی به من سفارش می‌ڪرد و می‌گفت حجابت را رعایت ڪن. سعی کن چادر سر کنی من خیلی شهدا را دوست دارم. بابا ی من هم شهدا را دوست داشت و راه شهدا را ادامه داد تا به آرزویش رسید. خیلی از دوستای بابا که با او بودند شهید شده بودند. من از اینجا می‌خواهم به بابا بگم که: 😍 . @moarefi_shohada
امروز معرفی جانباز مدافع حرم داریم. منتظر باشید...
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
🌷جانباز مدافع حرم:کربلایی حبیب عبداللهی 2⃣
تروریست‌های تکفیری داعش با موشک تویوتا را می‌زنند.🍂 یک انفجار بزرگ؛💥 تعداد زیادی شهید پاکستانی، عراقی و ایرانی و یک مجروح🌱 که تنها بازمانده این انفجار است.... جانبازی که ماه‌هاست تقویم خاطراتش روی 21 دی ماه سال 1394 و ساعتی به وقت انفجار، تنظیم شده است...🍃 ساعتی که او را از همرزمان شهیدش جدا کرد و باعث شهادت دوست صمیمی‌اش محمد اینانلو شد...🍁 @moarefi_shohada 3⃣
دانشجوی فقه و حقوق و مداح اهل بیت(ع) است. شغل آزاد دارد و در زمینه کار فرهنگی به شدت فعال است. 🍃 روی هم رفته، یک جوان فعال و پویا. نه نظامی بود که مختصات امنیتی مرزها را تخمین بزند و نه سابقه حضور در جبهه را داشت که پای تجربه‌هایش را وسط بکشد. 🌾 اما وقتی طبل ناامنی در دنیا به صدا درآمد و صدها گروه تروریستی و صهیونیستی از قبیل داعش شروع به تخریب وجهه اسلام، سلاخی مردم مظلوم😞 و یورش به کشورهای مسلمان کردند،🍂 او هم همانند بسیاری از جوانان متعهد احساس تکلیف کردتا در «خط مقاومت اسلامی» حضور پیدا کند.🌷 آسان هم نبود. به قول خودش، چهار سال به هر دری زد تا بتواند به عنوان مدافع حرم راهی سوریه شود...🍃 @moarefi_shohada 4⃣
داش حبیب:✨ چند وقت پیش در حرم حضرت عباس(ع) نائب الزیاره دوستان بودم.🌈 بعضی از دوستانم با تمام سختی‌هایی که بود همت کردند و من را بردند. 🌱 آنجا به حضرت ابوالفضل(ع) گفتم: «آقا! کاش بیشتر می‌خریدید و به جای یک انگشت یک دست را می‌بردید.» 🌾 6⃣
آقا حبیب:✨ خوب است که اگر آدم وامدار می‌شود، وامدار کسی شود که ارزشش را داشته باشد. خدا را شکر که در این زمینه وامدار کسی هستم که حاضرم تمام زندگی خود را برای او بدهم. 🌈 حاضرم پدر و مادر و همه عزیزانم را برای یک لبخندش فدا کنم. 🌺 من شاید رسانه‌ای شدنم را مدیون عکسی هستم که در دیدار با حضرت اقا از من گرفتند و یکی از افتخاراتم دیدار چهره به چهره با حضرت آقاست. 🌸 خدا شاهد است که هنوز گرمای بوسه‌های ایشان را احساس می‌کنم. 🌾 کافیست که فقط سطحی به آن فکر کنم، هنوز حسش می‌کنم....🍃 8⃣
خودش می‌گوید: ✨ «من نظامی نبودم اما بسیجی بودم. یک بسیجی می‌تواند در لحظه هم یک جنگجوی ماهر باشد و هم یک متخصص امور فرهنگی باشد. یکی از شاخصه‌های بسیج این است که جمع اضداد است. ما آمادگی رزمی را همیشه داشتیم و حفظ می‌کردیم. کمین و ضد کمین را می‌فهمیدیم. کار با سلاح را بلد بودیم و هجوم و پدافند را متوجه بودیم.» 🌹🍃 9⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا حبیب تصمیم داری یا دوست داری دوباره بری سوریه...؟ جواب داش حبیب و ببینید... @moarefi_shohada 🔟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی آقا حبیب...😭 شهیییییدا نگاه کنید به حال ماااا.... 1⃣1⃣
🌹سلامتی همه جانبازای عزییییز الخصوص داش حبیب صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این جان اگر فدای شما نشود... آمدنم به این دنیا بی فایدست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت سرم رو گذاشتم روي دستش... گفت: _"دعا بخون" انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه میخوندم. حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا میخوندم.😣😞 خندید گفت: "انگار تو عاشق تري. من باید داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!" همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...😭😭 گفت: _"تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا، " من خودخواه شده بودم... منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه....😭 دستم رو بالا آوردم و گفتم: _"خدایا، من . دلم نمیخواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه" منوچهر لبخند زد و تشکر کرد.... دهنش خشک شده بود... آب ریختم دهنش... نتونست قورت بده.... آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون... اما «یاحسین» قشنگی گفت...😭 به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین... میخواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو... از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم....😭 برانکارد آوردن.. با محسن دست بردیم زیر کمرش،.. علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید... منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه.... او را بردند....🕊🌷 از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشمهایم رابستم. گفتم: "تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون بودم، ولی دیگر نمیتوانم این جسم را ببینم" صورت به صورتش گذاشتم و گریه کردم.😭 سر تا پاش را بوسیدم... با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کردم و آمدم بیرون.... دلم بوي خاك می خواست. .. دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ي کنار جوي آب.... علی زیر بغلم را گرفت، بلندم کرد و رفتیم خانه... تنها بر می گشتم.... چه قدر راه طولانی بود... احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است.... اما نبود.... هدي آمد بیرون. گفت: _"بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردیم و گریه کردیم ....😭😭😭 دلم میخواست منوچهر زودتر به خاك برسه .. فکر رو میکردم... دلم نمیخواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه.... منوچهر از سرما بدش میومد... روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد.... یه روز و نیم ندیده بودمش،.. 😭💓 اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش.... اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس... دلم پر می زد... اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭 با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،... روي قلبش که آرامش بگیرم،... ولی ترکش ها مانع بود.... اون روز هم نذاشتن،.. چون کالبد شکافی شده بود.... صورتش رو باز کردم.... روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن... گفتم: _"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم " ... .... هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن... گفتم: _"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭 چشماشو بستم و بوسیدم... مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم... دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم... سفارش کردم توي قبر رو ببینن،.. زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه.... بعد از مراسم،.. خلوت که شد رفتم جلو.... گلا رو زدم کنار... و خوابیدم روي قبرش.... همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣 بعد از چند روز بی خوابی،... دو ساعت همون جا خوابم برد.... تا چهلم،.. هر روز می رفتم سر خاك.... سنگ قبر رو که انداختن، دیگه رو حس کردم.... رفتم کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دیدم. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه.... گفتم: _"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...." گریه امانم نداد....😭😩 دلم میخواست بدوم.... جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم.... این چند روزه... اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم... دویدم بالاي پشت بام.... نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭 آنقدر که سبک شدم .... تا چهلم نمی فهمیدم... چی به سرم اومده... انگار توي خلأ بودم... نه کسی رو میدیدم،... نه چیزی میشنیدم... بعد از اون بود.... نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد.... یه شب بالاي پشت بوم نشستم... و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم... دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست... عصبانی شدم.😠 داد زدم: _"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ " اومدم پایین.... تا چند روز نمیتونستم بالا برم.... کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت.... علی آوردش پایین.... هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم... ... گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه.... بوي تنش میپیچه توي خونه... بچه ها هم حس میکنن... سلام میکنه و می شنویم.... میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه.... اونجا تنهاست و من این جا... تا منوچهر بود،.... رو ندیده بودم. حالا رو نمیفهمم.... این همه چیز توی دنیا اختراع شده،.... ... 🕊🕊 پایان 🕊🕊 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران