eitaa logo
شهدای مدافع حرم
903 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شهادتم دیگه خبری از من نشد.😔 البته خانوادم میدونستن که شهید شدم و همین طور هم میدونستن که حالا حالا ها بر نمیگردم.😊 🌷نحوه شهادت شهدای غواص🌷 💠درعمليات كربلاي 4 در ام‌الرصاص، زماني كه در حال تيراندازي به دشمنان بعثي بودند، حلقه محاصره تنگ‌تر مي‌شود و دشمن از زمين و هوا آنها را مورد حمله قرار مي‌دهد. فرمانده دستور عقب‌نشيني مي‌دهد اما تعداد مجروحان زياد بوده است. و عراقي‌ها بالاي سر شهدا و رزمندگان مجروح كربلاي4 مي‌رسند. عراقي‌ها به مجروحان تير خلاصي مي‌زدند و زنده‌ها را به شهادت مي‌رساندند. دستان و پاهاي تعدادي از غواصان و خط‌شكنان زنده‌ را مي‌بستند و آنها را در گورهايي دسته ‌جمعي مدفون مي‌کنن🌸 6⃣
ولی من 😔 وقتی که داشتن شناساییم میکردن تو جیب لباسم ادرس📄 خونمون بود.😊 و از این طریق با خونمون تماس گرفتن?🌸 🌷20 مراد 94 هم تشییع جنازه م بود🌷👇👇 میدونید چرا یهویی ما 175 تا شهید دست بسته حاضر شدیم خودمونو نشون بدیم..😳😳 اخه احساس کردیم رهبرمون تنهاست خواهرا برادرا...  من با دستای ✋ بسته اومدم اینجا ازتون قولی بگیرم.. 👇👇👇 پشت ولی فقیه باشین.. تنهاش نذارید. 7⃣
🌷 گلزار ملا مجدالدین ساری 🌷 خوشحال میشم بهم سر بزنید☺️ دوستای گلم خیلی خوشحال شدم که مهمونم کردین 😍 نماز اول وقت یادتون نره به یادمون باشید به یادتونیم☺️ یاعلی رفقا✋ 💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص شهید 💠محمد صادق معلمی💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج𓬨 ✨ یاعلی🖐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽ ⃟ ᯽• ⸙هـمـــه‌ࢪفـتـنـۍ‌انـد... چقـدࢪ‌خـۅبـه‌زیبــ✨ـــابـــࢪێ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
از دل مینویسم از برای دلبر😍 خدای خوبم میخام بگم مخلصم☺️ دیدم دروغ است ..😓 گفتم بگویم عاشقم❤️ باز دیدم تا عشق فرسنگها فاصله دارم...😞 گفتم بگویم خدای مهربان عبدم 🌸 دیدم اطاعت عبد را هم ندارم...😓 گفتم بگویم بنده ام☺️ دیدم همه بنده خدایند و این برای کسی فخری ندارد😢 تازه فهمیدم که بگویم هیچم و هیچ و نیستم و نیست😍 معمار دلها بانی انقلاب زیبایمان چنین سروده ❤️ نیستم و نیست که هستی همه در نیستی است...❤️ هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی...😍 خدایا در من نظر لطفی نما و درونم را از محبت خودت شعله ور ساز🌱🤲🏻 🌻 😍 ❤️ 🌱
ابتکاری زیبا و قابل تحسین. روي لينك بزن تا *نام قاريان برجسته غير ايراني* باز شود سپس روی نام و تصویر قارئ مورد نظر بزن سپس *سوره دلخواه* را انتخاب کن و گوش بده . ما را از *دعای خیرتان* بی نصیب نگذارید و اگر دوست داشتید این پیام را برای دوستانتان ارسال کنید تا آنان نیز بی بهره نمانند . http://www.quran4iphone.com/MenuPhotosAR.html نشر آن یک *صدقه جاریه* است .
خـــــــــدایا به آسمانت سوگند میدانم این دنیا فانیست آنرا باور دارم ، با این حال نمی دانم چرا اینقدر از تو دورم می دانم این دنیا محل گــذر است اما نمی دانم چــرا از آن دل نمی کنم میدانم هیچ چیز در عالم لذت با تو بودن را ندارد ولی نمی دانم چـرا اینقـــــــدر فراموشت کرده ام می دانــم که بین مــا خــیلی غـــــریب و تنهـــایی امـا تــو هیچ وقت مــا را غـــریب و تنهــا مگذار. باخدا ، تاخدا. اللهم جعل محیای محمد وال محمد ومماتی محمد وال محمد 🌹🌹🌹
قسمت دهم 🚫این داستان واقعـےاست🚫 . چند لحظه کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه این ناراحتی می خوای کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه:'( _آرها فتضاح شده با صدای بلند زد زیر با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت کشید و مشغول خوردن شد یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم - می تونی بخوریش؟خیلی شوره ، چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت _خیلی عادی همین طور که می بینی ، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه - مسخرَم می کنی؟ - نه به خدا هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد ،کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ، غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود مغزش خام بود ، دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد _ جان گفته بود بلد نیستی حتی درست کنی! سرش رو آورد بالا با بهم نگاه می کرد _برای بار اول، کارت بود اول از دستم مادرم شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... . . ادامه دارد.....منتظر باشید
قسمت یازدهم .🚫این داستان واقعی است🚫 . هر روز که می گذشت ام بهش بیشتر می شد ، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود تمام تلاشم رو می کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام یه ساده بود می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود... علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم هاش جمع شد دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می آورد،مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ونباید به رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و باشم منم که مطیع محضش شده بودم وباورش داشتم ... 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد وقتی علی خونه نبود، به اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
قسمت دوازدهم 🚫این داستان واقعی است🚫 . . . مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت بیشتر نگران علی و اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد چقدر گذشت؟ نمی دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین _شرمنده ام علی آقا ، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود _خانم آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود... و من بلند و بلند تر گریه می کردم با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد و در حالی که می گفت و می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد گفت: _بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر.... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....