eitaa logo
بی نام و نشان
112 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
پشتِ کوههای گُرگاشیان، در روستای سیرت‌آباد، چوپانِ ساده‌دلی می‌زیست که از فریبکاری‌های ابلیس و اَعوان و انصارش به تنگ آمده بود. هر روز و شب در پیِ چاره می‌گشت که نزاعِ دور و درازِ شیطان و انسان را سامان و پایان دهد. از قضا، پیر فرزانه‌ای حوالیِ روستا کلبه‌ برپا کرده بود و هیزم می‌شکست و روزگار می‌گذراند. کلبهٔ پیر، کعبهٔ جویندگان و مقصد درماندگانِ روستا بود که گاه و بیگاه بدانجا می‌شتافتند و عرض حاجت می‌کردند و پاسخِ پرسشِ خویش یا درمان درد خویش می‌جُستند. چوپان که سرگشتهٔ وادیِ حیرانی بود، چون دیگر اهالی روستا که در هنگامهٔ دردمندیْ عزمِ کلبهٔ پیر می‌کردند، پاسخ پرسش خویش در بارگاهِ نورانیِ کلبه دید و بار و بُنه به دوش گرفت و رهسپارِ منزلگاهِ حکیم شد. حوالیِ گرگ و میش به کلبه رسید و صدا زد: آی هیزم‌شکن! خدا قوّت! پیرمرد صدایِ خستهٔ چوپان شنید و گفت: خدا قوّت! درمانده نباشی! خوش آمدی. چوپان که بی‌تابِ طرحِ پرسش بود بی‌مقدّمه گفت: قصد دارم که با ابلیس آشتی کنم، راهی هست؟ هیزم‌شکن لبخندی فرستاد و گفت: بیا بنشین تا حکایتی برایت بگویم (چُپُقش را روشن می‌کرد). روزی در مزرعه‌ای از مزارعِ بالادست، گوسفندی که از جور گرگها دلخون بود، پیکی فرستاد و گرگها را به ضیافت افطاری دعوت کرد. گوسفند عزم آن داشت که نزاع میان گرگ و گوسفند را به آشتی بدل کند و رنگ خوشبختی را به گلّه برگرداند. هنگامِ غروب گرگها که از قضا روزه بودند از راه رسیدند و سفره را پر از برگ و یونجه و ریحان و... یافتند. گوسفند بسم الله زد و گرگها را به لقمه گرفتن دعوت کرد. ارباب گرگها که بر صدر مجلس نشسته بود گفت: مسلمان! ما روزه‌داریم. افطار با نان و ریحان بر ما حرام است. گوسفند پاسخ داد: دورت بگردم، پس طعام تو چیست؟ ارباب گرگها فرمود: طعام ما تویی! اینگونه بود که گرگها گوسفندانِ بی‌نوا را تکّه تکّه کردند و بسم الله گفتند و افطاری چرب را تناول نمودند. آری مسلمان، ابلیس و یارانش به اِذن الهی، در پیِ شکار توأند و از ظنّ و گمان تو به دورند. رازیست که سر به مُهر باشد جنگی که میان ما فتاده‌ست
در سالیانی دور، مردی خوش‌سیما و بلندقامت به نام «حریف» در شهر شکوهان زندگی می‌کرد. حریف خواندن و نوشتن را از پدر به ارث برده بود و پدر نیز از مرد مجهولی که نام و نشانی نداشت علم آموخته بود. در شکوهان، حریف تنها مردی بود که خواندن و نوشتن می‌دانست و به این قدرتِ خداداد می‌بالید. حاکم شکوهان، «منصور بی‌وطن»، عزم آن داشت که یگانه فرزندش کسب علم کند و باری بر دوش گیرد. از این رو، حریف را به محضر طلبید و عرض حاجت کرد و وعده داد که در ازای سوادآموزی، آینهٔ قامت‌نمای بلندی به او هدیه کند. حریف که از کمیابیِ آینه در شهر باخبر بود، شادمان فرمانِ حاکم را اطاعت نمود و به خدمت مشغول شد. پس از چندی، یگانه پسرِ حاکم به زینت سواد مزیّن شد و حریف نیز آینه را تملّک کرد و به خانه بُرد. حریف، مست از پیروزی و بهروزی، قامتِ رعنای خود را در آینه می‌نگریست و حظ می‌بُرد. حریف کم کم به قد و بالای خود دل بست و در دام عشق خویش گرفتار شد. روز و شب نداشت! هر صبح خود را در آینه می‌دید و لبخند می‌زد و دست‌افشان و پای‌کوبان لب به تمجید می‌گشود. اگر ظهری یا عصری خود را در آینه نمی‌دید، دلتنگ می‌شد و بر خود می‌لرزید. کم کم هست و نیست را از یاد بُرد و در خانه محبوس شد. به کسانی که او را می‌دیدند حسد می‌ورزید زیرا قامت رعنا را از آنِ خود می‌دانست! زندگانی بر او تیره شده بود و همواره رنجی گران بر دوشش زخم می‌نشاند. تا اینکه روزی از ماجرا به تنگ آمد و عزم چاره کرد. چه باید کرد؟ تنها راهی که بر خاطر مکدّرش خطور می‌کرد شکستنِ آینه بود. برمی‌خاست تا آینه را بشکند امّا با خود می‌گفت: «اگر پشیمان شدم چه؟ آینه‌ای در شهر نیست! اگر دلتنگ شدم،خود را کجا بجویم؟ می‌ترسم». لرزان و حیران بود که عاقبت به فرمان عقل و دل گردن نهاد و آینه را شکست. ناگهان آرامشی در خاطرش پدید آمد و سکوتِ صادقی در خانه‌اش حکم‌فرما شد. حریف آرام گرفته بود. صدای باران را می‌شنید، صدای غار غار کلاغ‌ها را، صدای چک چک ناودان را... حریف جزئی از هستی شده بود و قراری تازه یافته بود. کم کم خود را فراموش کرد و به دامانِ هستیِ مطلق پناه بُرد و سعادت یافت. بیماری‌ام از دوریِ مرغانِ چمن بود آشفتگی‌ام حاصلِ من بودنِ من بود
هزاران سال پیش، انسانهایی در شهرِ «ماران» که فرسنگها زیرِ زمین بود، زندگی می‌کردند. مردمِ ماران صدها سال در آنجا به زیستن مشغول بودند و یگانه طعامِ آنان آبی بود که از لابلای سنگهای زیرزمینی می‌گذشت. در این شهرِ تاریک، مردی به نامِ «گاهان» می‌زیست که سخت در پیِ آبِ زلال‌تر بود. گاهان، وقت و بی‌وقت، در اطرافِ خانهٔ سنگی‌اش کند و کاو می‌کرد تا آب تازه‌ای به چنگ آورد و زندگی‌اش را سامان دهد. کند و کاوش سالها ادامه داشت تا آنکه روزی ناغافل به سطح زمین رسید و دستش از خاک بیرون زد و هوای تازه را لمس کرد. ترس سراسرِ وجودش را چنگ می‌زد امّا دل به دریا زد و حجابِ خاک را کنار افکند و سر از زیرِ زمین به بالا رساند. خورشید در برابرش خودنمایی می‌کرد ولی چشمانِ کوچکش تابِ نظاره نداشت. مات و مبهوت مانده بود و روی زمین می‌خزید. ساعتی گذشت و به خود آمد. دیوانه‌وار، درختانِ سیب و سبزه‌های تازه و نهر جاری را می‌نگریست. از تماشای منظره مست بود که ناگهان، در آن سوی نهر، دختری سفیدروی را دید که به چیدنِ سیب مشغول است. دخترک که ابتدا از حالِ گاهان غافل بود، به او ملتفت شد و شگفت‌زده شد! چه می‌دید؟ این مردِ سیاه‌رویِ نحیف دیگر کیست؟ پرسشهای بی‌پایان را رها کرد و به سوی گاهان رفت. «سلام!تو کیستی؟ نامت چیست؟ بفرما سیب». گاهان که از سخنانِ دخترک چیزی نفهمیده بود سیبی برداشت و سرخی‌اش را به دل خرید و طعمش را چشید. زبانِ گاهان یارای آن نداشت که چیزی بگوید. سراسیمه به گودالِ حفرشده بازگشت تا مردم را از آنچه دیده باخبر کند. گاهان فریادکشان به میدانِ شهرِ ماران رسید و بر بلندی ایستاد و آنچه گذشته بود را شرح داد امّا واژه‌ای در کار نبود تا «نور» و «رنگ» و «شیرینی» را وصف کند. مردمِ ماران که در ابتدا متحیّر بودند، دهان به طعنه و خنده گشودند و گاهان را دیوانه خواندند. حاکمِ ماران که ماجرا را شنید، از بیمِ تاج و تختِ تاریکش بر خود لرزید و فرمان داد که گاهان را در بند کنند. گاهان که عاقبت تن به بند داد، می‌گریست و فریاد می‌زد: «برخیزید تا دنیای بالا را دریابیم. احمقهایی که در گودال اسیرید، برخیزید...!». تقلّای گاهان سودی نداشت. دلتنگی و دلدادگی قرار از کفَش ربوده بود. چندی که در زندان ماند از افشای راز پشیمان شد و ناامیدانه نقشهٔ راه و تصویرِ آنچه دیده بود را بر دیوارِ زندان کشید و جان سپُرد. سالها پس از مرگ گاهان، مردمی پیدا شدند که نقشهٔ راهِ گاهان را درک کردند و او را پیامبر خواندند و به سوی سطح خاک رهسپار شدند. بگو بی واژه از حالم چه گویم؟ قلم در دست و دفتر روبرویم
آن سوی رود موی‌افشان، در جنگلِ هزارسالهٔ کهن‌برگ، روستای کوچکی به نام «ساران» عمر دراز خود را طی می‌کرد. ساران پر از مردان زحمت‌کش و پیل‌تن بود که زندگی را به هیزم‌شکنی و هیزم‌فروشی می‌گذراندند. روزی از روزهای گرم و مرطوبِ تابستان، هیزم‌شکنِ جوانی به نام «توسن» راهیِ جنگل شد که هیزمی بشکند و بار گرانی به چنگ آورد. توسن که در آواز پرندگان، لابلای درختان پرسه می‌زد ناگاهان به شیرِ زردی برخورد و در جای خود خشکید. شیر به خوردن شکار نگون‌بخت خود مشغول و از توسن غافل بود که توسن فرصت را غنیمت دید و به بالای درخت پناه برد. از بالا شکوهِ شیر زرد را نگریست و دل از کف داد. توسن شیفتهٔ شکوه و زیبایی شیر شده بود و قرارش از دست رفته بود. پس از آن روز، بارها در پی شیر زرد رفت و از دور ریسمان دل را به یالش گِرِه زد. گاهی با خود می‌گفت: «این چه جنون و حماقتی است؟ چرا یاد شیر زرد رهایم نمی‌کند؟ اصلاً چگونه آن شیر را مال خود کنم؟ چگونه...؟» در چنین فکر و ذکری بود که سرانجام پاسخ را یافت: «باید قدری در جنگل بمانم و مشق شیرشدن کنم تا رسم شیران بیاموزم و شیر محبوب را به رفاقت بخوانم». چنین بود که عزم جنگل کرد و راه و رسم شیران آغاز نمود و صدای غرش آفرید و دندان تیز کرد و الی آخر... . القصّه، چندی گذشت و توسن کم کم راه و رسم انسانیّت از یاد برد! سراپا باور بود که شیر جنگل است و اهلِ شکار و غرّش و صاحبِ یال و کوپال! با چنین باورِ ناصوابی در جنگل می‌چرخید و ردّ پای شیر زرد می‌جست که عاقبت محبوب را یافت. عاشقانه به سوی شیر دوید و سری چرخاند و نعره‌ای کشید و لبخندی فرستاد. امّا شیر زرد که از ماجرا بی‌خبر بود توسن را طعمه دید و به سویش حمله بُرد و والسّلام... . چون آینه‌ای که گشته فانی معشوق تو هرچه شد، همانی