آسمان تاریک بود و گورستان خاموش. پیرمرد با فانوس کهنه ای در دست، پالتوی وصله داری بر دوش و عصای بلندی در دست، کلبه ی تنهایی اش را بدرود گفت و به راه افتاد. انتهای گورستان در مِه فرو رفته بود، ابتدای آن نیز. سنگهای نشسته بر گورها اسم و رسمی نداشت. همه جا پر بود از درختان مجنون که ایستاده بودند تا شاهد واقعه باشند. پیرمرد قدم می زد و هوایی مرطوب در سینه اش خِس خِس می کرد. صدای گامهای مردِ بلندبالایِ سیاه پوشی در لابلای بوته های خشک گم می شد. او «ترس» بود که گه گاه از میان بوته ها به او می نگریست. پیرمرد به او نگاهی کرد و لبخندی زد و به راهش ادامه داد. جغدِ «غم» بر شاخسار درختان بید نشسته بود و آواز می خواند. پیرمرد، دل نگران بود که مبادا کفتارِ «یأس» از راه بیاید. همه جا را گردِ «تقدیر» پوشانده بود. پاهایش جانی دوباره گرفتند. سرنوشت نزدیک و نزدیکتر می شد. ساعتی گذشت و به گوری خالی رسید. به پشت سر نگاه کرد و هیچ ندید امّا در مقابل، خورشیدِ «امید» از آن سوی گورستانِ بی انتها سرَک می کشید. پیرمرد فانوس را بالای گور خالی گذاشت و از جیب پالتوی وصله دارش دانه ای درآورد و بالای گورِ خالی در زمین کاشت. قدری گریست تا دانه جان بگیرد آن گاه در گور خُفت و سنگی را به روی آن کشید. پیرمرد مُرد... .
#علی_مؤیدی
#داستان_کوتاه
#داستان_برقآسا
#پیرمرد_گورستان