روزهایی که گذشت
چون شبِ تارِ گنهکاران بود
از خماری سرشار
خفته بر دامن مرگ...
دستِ ابلیس افسوس
هیزمی را که شکست
به منِ ساده فروخت
آری انگار ابلیس
مردِ هیزمشکنِ فصل زمستان من است
روزهایی که گذشت
همه بی روشنیِ چشمِ تو در توفان بود
خاک در خاک و پر از حیرانی
غرق در گرد و غباری همه از تیرهٔ شک...
آه ای تابشِ فانوسِ خدا
دوری از گرمیِ تو
رازِ امروزِ پریشان من است
ای نگهبان بهشت
که در آغوشِ خدا
بیخبر ماندهای از گریهٔ بیحاصلِ ما دوزخیان
مهربان باش و سلامی برسان
به نگاهی که هنوز
زنده در خاطرِ سوزان من است...
#نیمایی
#عاشقانه
#شعر
#علی_مؤیدی