قافله
من و ذرّاتِ جهان دست به دست
همه آشفته و گریان، همه مست
چون شبِ کورِ بیابان، کر و لال
مات در عالم وهمیم و خیال
طفلِ حیرتزده را مانندیم
بغض داریم و به خود میخندیم
چرخِ این قافله سرگردان است
راه بیراه و زمین حیران است
ره نبردهست به فردا این راه
ظلمات است سراپا این راه
باد را دستِ گلافروزی نیست
شمع را فرصتِ خودسوزی نیست
گوییا چشم به دنبالِ کسی است
دادِ ما در پیِ فریادرسی است
گوییا قافله مست از میِ توست
هر که را مینگرم در پیِ توست
سوی تو چشمِ خریدار من است
بوی تو قافلهسالار من است
شبِ صحرائیمان تشنهٔ توست
لطف فرما که جهان تشنهٔ توست
آه از مسلکِ صحرائیِ ما
رحم کن رحم به تنهاییِ ما
۴ مهرماه ۱۴۰۳
دریغ
نگارِ پردهنشین را بیاورید به بامی
که خیلِ چشمبهراهان بر او کنند سلامی
خمیده راه سپردم به شوقِ قامتِ صافی
من از هلال گذشتم به شوق ماهِ تمامی
کجاست آن همه شوکت؟ فدای تار سیاهش
کنار تخت رفیعش، چه جاهی و چه مقامی!
ز بیم آتش دوزخ بهشت را نچشیدم
کشانده است به هجران مرا حلال و حرامی
دریغ! کاهلیام را به جز دریغ، ثمر نیست
به جای شربِ مدامم رسیده رنج مدامی
۱۰ مهرماه ۱۴۰۳
#علی_مؤیدی
#غزل
در دخمهای ویرانتر از خشمِ لگدکوب
با قامتی کوتهتر از خاک
بر کرسیِ چوبین و لغزان
چون پیر مخموری سراپا دردِ خاموش
بنشستهای با کاغذی بینام در دست
پنهان کن آن لبخندِ بیقانونیات را
مرگ است و پنهان کردنش قانون دنیاست
بر ما ببند آن چشمسارِ خونیات را
خون است و کتمان کردنش قانون دنیاست
نام مرا میپرسی ای ارزانتر از اشک
لرزانتر از ترس
نادانتر از مست
دروازههای شهر را تاب ورودِ نام من نیست
این دخمهها را بامِ من نیست
نام من از عقل تو بیش است
این نامْ شاهنشاهِ خویش است
نامی که زیر یوغ دونان سر نیاورد
گمگشته ماند و روی بر هر در نیاورد
نامی که خون میریزد از شمشیرِ پاکش
شب را به مسلخ میبرد با صبح برّان
تصویر ماه افتاده بر سیمای خاکش
هر جا که عشقی میوزد نام من آنجاست
هر جا که مهری میچکد جام من آنجاست
این قصّه را افسانهجویان میشناسند
نام مرا دیوانهخویان میشناسند
نام مرا میپرسی ای بیجانتر از موی
بنویس بر بالای دفتر
بنویس بر بالای هر کوی
نام منِ دیوانه «هیچ» است...
سوم آبانماه ۱۴۰۳
#علی_مؤیدی
#نیمایی