گلی تشنه در خانه ای سوت و کورم
غریبانه در حسرت آب و نورم
در این حبس تاریک و تنهایی تلخ
تَرک خورده گلدان صبر و غرورم
چو قبری که از یادها رفته، سردم
چو رنجم، که حُسنی ندارد حضورم
نه برگی نه باری نه لبخند و اخمی
نه در خاک گلدان که در خاک گورم
خوشا لاله هایی که در دشت مستند
بَدا من که از مستی و باده دورم
چه دارم مگر شوق گلدان شکستن!
الهی مدد کن که بر خود بشورم...
9 فروردین 1399
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
دوباره رمضان مهمان ماست و ما مهمان رمضان... چه خوش گفت «شاطر عباس صبوحی»: روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است/ آری افطار رطب در رمضان مستحب است... . بیت زیبایی است! بماند که در مصرع اول، بی آنکه واژه ی "رمضان" و "اذان" را به کار بریم، آنها را تلفّظ می کنیم، بماند!
در این ایام، شعرا به سرودن اشعار نوحه و مناجات مشغولند. منِ به دردآلوده نیز "جامعه ایمانی مشعر" را واسطه ی خیر یافتم و چند بیتی "مناجات" نوشتم. گفتنی است که اشعار مناجاتی، از مفاهیم و واژه های شعر عرفانی کمتر بهره می جویند و بیشتر به سمت ادبیات عامّه میل می کنند. اما غزل:
رسیده شام گناهم به فجر توبه و زاری
به صبح می رسم ای چشم اگر شبانه بباری
رسیده فصل جدیدی به باغ بی ثمر من
سلام فصل گشایش، سلام فصل بهاری
خوشم به اشک ندامت بدان امید که مولا
دوباره در بگشاید بر این غلام فراری
چه دارم ای همه هستی به جز امید نگاهت؟!
اگر چه هیچم و هیچم مگو که هیچ نداری
من از اهالی خاکم، زمینی ام، تو ببخشا
اگر بر آینه ی دل نشسته گرد و غباری
#علی_مؤیدی
#غزل
#مناجات
#رمضان
@moayedialiqom
به بهانه ی شب یلدا:
دلخوشی ام رفته، چرا دل طلب باده کند؟
کافر دلمرده کجا میل به سجاده کند؟
ای شب طولانی دی، یار پریشانی من
صبح به خورشید بگو، روی به دلداده کند
ای دل من! در به دری، زخمی و خونین جگری
جان بده تا رهگذری، رحم بر افتاده کند
در شب طولانی دی، می روم از هر دو جهان
شیخ بگو قبر مرا دلبرم آماده کند
#شعر_یلدا
#علی_مؤیدی
#غزل
#شب_یلدا
@moayedialiqom
هذیان
کمی آتش...تنم در آب می سوزد
نمی دانم چرا مرداب می سوزد
سلام ای گل! بهار آورده ای؟ برگرد
که گلبرگت در این تالاب می سوزد
هَوار ای آسمانِ تیره، ماهت کو؟
زمین از دوری شبتاب می سوزد
صدای گرگ می آید، صدای گرگ
تمام گلّه در مهتاب می سوزد...
چه می گویی پدر؟ پاشو! اذان دادند
پدر پاشو! تنت در خواب می سوزد
پنجم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#غزل
#هذیان
@moayedialiqom
اگرچه خانه ی ویران من فقیرانه ست
طلای عشق تو گنجِ نهان این خانه ست
برای دسته ی کوران شهر، ای خورشید
طلوع صبح تو چیزی شبیه افسانه ست
چه افتخار بزرگی که کودکی جاهل
به حال من نظری کرد و گفت: دیوانه ست
نگاه عاشق من در جهانِ نقش و نگار
بجز جمال تو با هرچه هست، بیگانه ست
نشان خانه ی من را تو خوب می دانی
گدای چشم به راهت مقیم ویرانه ست
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
تاوان عشقی قدیم است، این روزگاری که دارم
در خون دل ریشه دارد، باغِ اناری که دارم
شاید به سوی زمین است، چشمانِ ماهی که داری
هر شب به لبخند ماه است، چشمان تاری که دارم
لبتشنهام در بیابان، در جستجوی تو حیران
سوغاتِ راهِ کویر است، گرد و غباری که دارم
با دستِ یاران خونی، تنهاییام برملا شد
آری به خاکم سپردند، ایل و تباری که دارم
امروز اگر بازگردی، آیا مرا میشناسی؟
افسوس، نامی ندارد، سنگِ مزاری که دارم
#علی_مؤیدی
#شعر_عاشقانه
#غزل
@moayedialiqom
چون شبِ ظلمانیام، پیدا و ناپیداسْتَم
هستم امّا نیستم، همواره در اِغماستم
دفتری بی واژهام، میریزد از برگم سکوت
این جهان قرآن و من هم حرفِ ناخواناستم
نور میبارد ولی من نقطهای کورم، دریغ
ماه میتابد ولی من طفلِ نابیناستم
دلخوشم با رنگِ دنیا گرچه مویم شد سپید
پیرِ کودکْمسلکم، بازیچهٔ دنیاستم
شامِ دریا بود، در دل عزمِ ساحل داشتم
آه! گم کردم در آن شب، آنچه را میخواستم
#علی_مؤیدی
#غزل
#شعر
@moayedialiqom
به گوش می رسد از دل صدای صاف سکوتم
سکوت کردهام امّا همیشه گرم قنوتم
پر از قرار و تلاطم، شبیه دانهٔ گندم
به خاک خفتهام امّا مسافر ملکوتم
منوّر است نگاهم اگرچه در ظلماتم
پُر است کاسهٔ اشکم اگرچه در برهوتم
صنوبر است، صنوبر، درختِ فرّ و شکوهم
شبیهِ کاج زمستان جلالم و جبروتم
شبیه شمع شبانه، در انتهای مسیرش
به مرگ میبرد آخر مرا ثبات و ثبوتم
#غزل
#علی_مؤیدی
#شعر
تار میبافم هراسان، لحظههای انزوا را
خوردهام با چنگ خونین شیونِ بیانتها را
پیکرم را بردهاند از خانه، جمعی، سوگواران
سخت میخندم من آن جمعیّتِ خونآشنا را
پیکرم بر دوش و در دل شادمان از خفتنِ من
من که بیدارم جماعت! من که بیدارم خدا را
تار میبافم که شاید لحظهای آرام گیرم
در سیاهِ روشنایی، در سکوتی آشــــکارا
رفتهام از خانه امّا تا ابد در خانه حـــــبسم
بشکن این جام بلورین، قِی کن این آب بقا را
آه ای جمعِ پریشان! پیکرم را مهربان باش
کاش در کامش بریزی قطرهای زهرِ گوارا...
اسفند ۱۴۰۲
#غزل
#علی_مؤیدی
دریغ
نگارِ پردهنشین را بیاورید به بامی
که خیلِ چشمبهراهان بر او کنند سلامی
خمیده راه سپردم به شوقِ قامتِ صافی
من از هلال گذشتم به شوق ماهِ تمامی
کجاست آن همه شوکت؟ فدای تار سیاهش
کنار تخت رفیعش، چه جاهی و چه مقامی!
ز بیم آتش دوزخ بهشت را نچشیدم
کشانده است به هجران مرا حلال و حرامی
دریغ! کاهلیام را به جز دریغ، ثمر نیست
به جای شربِ مدامم رسیده رنج مدامی
۱۰ مهرماه ۱۴۰۳
#علی_مؤیدی
#غزل
پرچمِ عشقِ تو به فریادْ باد
موی پریشان تو در بادْ باد
شمع تو خورشیدِ فروزان ظهر
بهمن تاریک تو مردادْ باد
خندهکنان از قفسِ سایهها
مرغکِ خوشخوان تو آزادْ باد
لحظهٔ آزادیِ مرغت به خیر
لحظهٔ آزادیِ من یادْ باد
هر که در این گوشهٔ ویرانه مانْد
خانهٔ او بی سر و بنیادْ باد
بخت تو ای ساکنِ قصر بهشت
با منِ طوفانزده همزادْ باد
خانهٔ ویرانِ من از یاد رفت
خانهٔ آبادِ تو آبادْ باد
۲۵ آبان ۱۴۰۳
#علی_مؤیدی
#غزل