پاییزم ای بهار خداحافظی مکن
برگرد و گل بکار خداحافظی مکن
بنگر به سوت و کوریِ این خانه، این مزار
با خفته در مزار خداحافظی مکن
چون عمرِ بازنامده ام بی وفا مباش
چون مردِ سربدار خداحافظی مکن
زین خارِ بدسرشت، ازین بید بی قرار
ای سرو باوقار خداحافظی مکن
اکنون که می روی برو اما تو را به عشق
با چشم اشکبار خداحافظی مکن...
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
در گذشته ای نه چندان دور، در دور و اطراف ما جشنواره ای به اصطلاح "بین المللی" برگزار کردند که در حقیقت محفلی بود برای دیدار و خوش و بش اهالی شعر. با نشست ها و گعده های صمیمیِ قبل و بعدش، می توان گفت مبارک اتفاقی بود. در اختتامیه اما، اتفاقی نادر همه را خشکاند! از بس در بوق و کَرنا کرده بودند که فلانی و بهمانی از فلان بیت و بهمان برنامه و بیسار اداره در این اجلاس حضور دارند که مردم کوچه و بازار از اصناف و کسبه و اهالی محل گرفته تا مسئولین شهرداری و نمایندگان مجلس و... همگی گسیل شده بودند که جلسه را دریابند. این شد که سالن اجلاس در دقایق ابتدایی تا گلوگاه پُر شد!!! و من و چند تن از شعرای پاپَتی پشت در ماندیم! با دو چشم علیلم دیدم که شخصی در حین اعتراض به کمبودِ جا برگشت و پرسید: «حالا جلسه در مورد چی هست؟!». من در آن هنگامه، دست از پا درازتر پشت در نشسته بودم که شعری در روانم رویید. شعر را تا به درِ خانه رسیدن ادامه دادم و به پایانش بُردم. اما آن شعر:
در و دروازه را بستند پشتِ در من و نیما
من و شعر دری با هم من و پروین و مولانا
همه پشتِ دریم امشب، به حالی دیگریم امشب
شرابی می خَریم امشب، که خوش باشیم تا فردا
به گردِ آتشی روشن، به دور از دیو و اهریمن
در این پر گل ترین گلشن، شبِ شعریست بی همتا
الا ای مردم شهری که در چنگال دیوار است
قفس آزاده را عار است، ننگ است ای برادرها
درِ و دروازه ی شهرِ هنر بفروش ها امشب
برومان بسته است ای کاش فردا بسته تر بادا
"با پوزش از تمام زحمت کشان عرصه ی هنر"
#غزل
#طنز
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
یک غزل طنز :
ژولیده می بینم درختانِ سرت را
باید یکی جارو کند دور و بَرت را
بوی نفسهایت چرا دودی ست، ای وای
بگذار تا یک شب ببینم مادرت را!
یک دست را در جیبمان کردی، نگفتی
اسرار ناپیدای دست دیگرت را
گاهی برایم بلبلی آوازخوانی
گاهی برویم می گُشایی عرعرت را
اینجا پر است از مردی و نامردی انگار
بگشوده ای بر هر کس و ناکس درت را
تن پوشِ نارنجی به تن می آیم ای شهر
باید بشویم بند بند پیکرت را
#غزل
#طنز
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
یک غزل عاشقانه ی قدیمی:
امشب چه دلگیرم من از سرمای این ماه
نامھربانی ھای بی معنای این ماه
می لرزم و دندان به ھم می سایم انگار
پایان نمی یابد شب یلدای این ماه
بر زخم بی درمان نمک می پاشد این سوز
آه از نمک نشناسیِ شب ھای این ماه
بی زارم از دنیای بی باران و ابری
بیگانه ام بیگانه با دنیای این ماه
دل کندم از گرمای تو، خورشید فردا
دیگر نمی بینم تو را ھمتای این ماه
خود را نشانم داد و سردی کرد و افسوس...
من ماندم و سرمای تن فرسای این ماه
این شب گذشت از من ولی دردش...بماند
می ترسم از فردا و پس فردای این ماه
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
بوی بهار می رسد:
ای شهر متروکه ی من، عید است عیدت مبارک
فصل بهاران رسیده، فصل جدیدت مبارک
در اوج این بی کسی ها، گل داده اند اطلسی ها
ای شهر دلواپسی ها، نور امیدت مبارک
ای سیب نو برگ و بالم، مثل تو شد ماه و سالم
ای پر شکوفه نهالم، رخت سپیدت مبارک
هم شیطنت های شبدر، هم عطر یاس فسونگر
هم ضرب قلب صنوبر، هم رقص بیدت مبارک...
شهر از صدایم برآشفت، تنهایی ام باز بشکفت
ناگاه با من کسی گفت، از دور عیدت مبارک
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
غزلی به یاد مرغان مهاجر روستای کودکی ام:
صدای سنگ مهاجم، فرار چلچله ها...
دوباره آمده فصل شکار چلچله ها
دوباره مرگ به اردویشان شبیخون زد
دوباره زخم زمانه، دوباره چلچله ها...
به اتّهام رهایی به جرم بی رنگی
به خون کشیده شد اینسان بهار چلچله ها
چه طعنه می زنی ای مرغِ در قفس آرام
به زخم بال و دل بی قرار چلچله ها!؟
بر آن قرار و بر آن آب و دانه ات نفرین!
سلام پاک خدا بر مزار چلچله ها...
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
رمضان در راه است:
چنان گنگ غریب افتاده من تنهای خاموشم
به غاری می خَزَم، دل کنده از فردای خاموشم
نه تن پوشی نه چایی آه از این کولاک در رنجم
نه شب تابی نه شمعی وای از این شب های خاموشم
براین دیوارها نامی نشانی یادگاری نیست
نه از ابنای معدومم نه از آبای خاموشم
در این دخمه، درون قلب سنگین و سیاه کوه
کسی گویا خبر دارد از این نجوای خاموشم
کسی از ماورای کوه می خواند مرا چون عشق
رسولش -اشک- می آید به این دنیای خاموشم
بیا شب را بتاران، چشم را چون صبح روشن کن
بباران آتشت را اشک بر صحرای خاموشم...
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
غزلی دیگر:
مسیر خاکی دِه در غبار گم شده است
پناه چلچله ها، بیشه زار گم شده است
صدای زنگ دبستانمان نمی آید
کلاس، میز پر از یادگار گم شده است
اذان مسجد دِه، یاکریم، گلدسته
قنات، لانه ی روی چنار گم شده است
کجاست حاصل رنجی که باغبان می برد؟
شبیه دهکده باغ انار گم شده است
مزار دهکده است این «بزرگراه» و منم
کسی که بین هزاران مزار گم شده است
کسی که با چمدانش نشسته سردرگم
کسی که دار و ندارش هزار گمشده است
26 خرداد 1398
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
این عاشقانه ی کوتاه را در هوای پاییز 98 نوشته ام. دیروز و امروز. تقدیم به آنان که با پادشاه فصل ها* سر و سرّی دارند:
هوای مِهر، مرا می بَرَد به سوی جهانت
جهان سرد نگاهت، جهان سرخ زبانت
به سوی خشکی دیدارِ آخرین، شب رفتن،
چه کرد با منِ عاشق سلام بی هیجانت
ولی هنوز بهاری، پر از پرنده و برگی
امید بسته جهانی به برگ های جوانت
بهار گمشده ی من، سلام ساده ی پاییز
به سبزه زار دو چشمت به لاله زار لبانت
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
*تعبیری است از شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث. «پادشاه فصل ها پاییز...»
رفیق جان،
بگذار امشب تلخ ترین سروده ام را در این دفتر بگذارم. امّا پیش از آن، من باب مقدمه، چند سطری می نگارم تا روان پریشانم آرام و قرار گیرد.
ورود به دنیای شعر یا هر هنر دیگری، ورود به سرزمین خیال است. خیال، پدیده ی شگفتی است. در یک اثر هنری، در دو مرتبه با خیال روبرو می شویم: مرتبه ی ذهن آفریننده، و مرتبه ی ذهن خواننده یا بیننده. ممکن است برخی منتقدان و اهالی هنر، بازی با خیال در آفرینش یک اثر هنری را تنها در ساحت خواننده یا بیننده بپندارند. زیرا در ذهن مخاطب است که تصاویر و مفاهیم خیالی بازآفرینی می شوند و ارتباط هنری بین مؤلّف و مخاطبان شکل می گیرد. بر منکر این ویژگی هنر و این ساحت خیال لعنت باد! امّا آنچه غالباً مورد غفلت قرار می گیرد این است که آفریننده، پیش از آنکه اثرش را به نمایش بگذارد، در سرزمین خیال چه بر سرش آمده است! گویا کمتر التفاتی به این حقیقت هست که ابتدا در جهان آفریننده است که ما با بازی های خیال روبروییم.
خیال چه می کند؟ همه می دانیم که با گذر از جهان مشهودات حسّی و مشهودات عقلی و مشهودات قلبی، و با جمع آوردن آن داده ها، می توان پا در جهان خیال گذاشت، و بر اساس آنچه دریافت شده است، دست به آفرینش زد. اما باید دانست که ممکن است مخلوق خیالی ما، بر اساس زیست ما خلق نشده باشد. یعنی، می توان داده های شهود شده را در مناسبات جدیدی به کار بست. این قدرت را خیال به ما می دهد. خیال تنها به این کار نمی آید که در ذهن با اضافه کردن شاخ به اسب یا کت و شلوار به گربه مخلوقات عینی جدید پدید آورد، بلکه گاه می توان مفاهیم انتزاعی و مشهودات قلبی را نیز دست مایه ی آفرینش های جدید کرد. یعنی، می توان عاشق نبود و عاشقانه سرود! این از شگفتی های جهان خیال است. بر اساس مهملاتی که گفته شد، می توان نتیجه گرفت که، عاشقانه سرودن دلیلی بر عاشقانه زیستن نیست؛ همان گونه که عارفانه سرودن دلیلی بر عارف بودن شاعر نیست. ممکن است کسی عرفانی بنویسد و زیستش در اندازه ی یک درخت چنار باشد! اثر هنری، به آفریننده اش مربوط است اما نه ان آفریننده ای که در جهان عینی است، بلکه آن آفریننده ای که در جهان خیالی اش زندگی می کند. آفریننده در جهان خیالی، یک قدم از جهان عینی فاصله گرفته است و به جهان معقول نزدیک شده است. یکی از دلایلی که هنرمند می تواند شگفتی بیافریند همین است. بله، شاعری که در عشق می سوزد، و آن را در جهان عینی خود با تمام هستی اش چشیده است، مسلّماً عاشقانه های با حلاوت تر و زیباتری می سراید از شاعری که تنها چیزی که او را سوزانده ذغال منقلش بوده! به این سبب که شاعر عاشق، بر اساس شهود دقیقش از حقیقت عشق، بهتر می تواند آن را بازسازی خیالی کند، اما شاعر دوم، مفهوم محبتی را که مثلا به منقلش دارد می گیرد و با رنگ و لعاب تشدیدش می کند، تا به مفهوم عشق نزدیک شود، بعد می نشیند و ترّهات عاشقانه می سراید! به همین دلیل، هنرمندانی که سوژه هایشان را زندگی نکرده اند، «غالباً» آثارشان تصنّعی از آب در می آید. باید دانست که زیست عینی سوژه های هنری، هنر را به واقعیت پیوند مستحکم تری می زند؛ واقعیتی که می تواند از سنخ معقولات یا مشهودات باشد. آری، قله ی هنر دینی از مسیر چنین هنری می گذرد. بگذریم! این همه را گفتم، تا نتیجه بگیرم که شعر تلخ سرودن، لزوماً به معنای تلخ زیستن و تلخ نگریستن نیست. والسلام. اما غزل:
در خانه ام خفاش خون آشام می بینم
پرواز کرکس را به روی بام می بینم
من بی گناهم ای زمین ای آسمان اما
کنج اتاقم جوخه ی اعدام می بینم
ای مرگ! گفتی می درون جام می ریزی
ای مرگ! تنها شوکران در جام می بینم
من آخرین مجنون تاریخم ألا لیلی
این عشق را چندی ست بی فرجام می بینم
صبح آمده با خنده و با صد سلام افسوس
حتی سلام صبح را دشنام می بینم
می بینی ام، جان می کَنَم خاموش، می بینی
می بینمت، لب می گَزی آرام، می بینم
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
بر سایه ی بلند تو ای مهربان درود
ای موج سرفراز من ای کوه بی فرود*
راندی مرا و هم نفس آهوان شدی
این گرگ پاک پنجه گناهش مگر چه بود؟
این پیرگرگ بی هنر آری غزال نیست
نفرین بر آهویی که برایت غزل سرود
فریاد از این کویر که دشتی است بی ثمر
بی چشمه سار مهر تو از زندگی چه سود؟
بی دست و پا کنار تو افتاده ام ببین
آن ماهی ام که جان بسپارد کنار رود
#غزل
#علی_مؤیدی
*این مصرع را اینچنین نوشته بودم: «ای کوه سرفراز من ای موج بی فرود» که به توصیه ی شاعر گرامی جناب دکتر حامد اهور، و تأیید استاد سید مهدی حسینی رکن آبادی، به این صورت درآوردمش.
می آید آن دم...:
دکّان شعر بر سر بازار می زنم
رنجِ ز خون برآمده را جار می زنم
هر بیت تَرکه ایست که دل را ادب کنم
عمریست ترکه بر تن مردار می زنم
سجّاده ای به کافر بدمست می دهم
چنگی برای مردم دیندار می زنم
دارِ تناقض است جهانِ بدون عشق
دیوانه وار خنده بر این دار می زنم
می آید آن دمی که به امید سوز عشق
آتش به کاجِ عمر گرانبار می زنم
اعلام مرگِ ساکت خود را به دست خویش
در کوچه های شهر به دیوار می زنم
8 اسفندماه 1398
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom