eitaa logo
بی نام و نشان
112 دنبال‌کننده
72 عکس
5 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
زمین لرزید و ناگه خانه‌ام مُرد تمامِ هیبتِ مـــردانه‌ام مُرد تنم سرد است، همچون خاکم ای مَرد دگر خاکسترِ نمناکم ای مرد امید شعله در من نیست، بدرود دگر جانی در این تن نیست، بدرود چه باک از مرگ؟ آری، ای خوشا مرگ اگر این است دنیا، مرحــبا مرگ در این ویرانه می‌‌میرم که شاید ز خاکم دانهٔ سبزی برآید... @moayedialiqom
اگرچه در شب میلاد ماه، مسرورم ولی نهان شده در من غمی که زنده‌تر است شبی که ماه بتابد مجال مرثیه نیست بگو بگو، چه بگویم؟ فرات باخبر است
تو را آشفته می‌بینم سراپا گریه در خنده شبیه خاطراتی دور نه در حالی نه آینده کجایی؟ آی... می‌دانم که ما هم‌کیش و همدردیم بیا از حال و آینده هزاران سال برگردیم هزاران سال برگشتیم هزاران چشمه می‌جوشد نگا کن پیرمردی را که نم نم آب می‌نوشد صدای باد و برگ است این که با هم شاد می‌رقصند تمام سبزه‌های دشت کنار باد می‌رقصند به راه افتاده کوهستان شقایق خفته بر دوشش زمین بیدار و خوابیده گلستانی در آغوشش چه دنیایی است! می‌بینی؟ پر از آواز و لبخند است نه چون دنیای خاموشان که سرتاپاش در بند است @moayedialiqom
چون شبِ ظلمانی‌ام، پیدا و ناپیداسْتَم هستم امّا نیستم، همواره در اِغماستم دفتری بی واژه‌ام، می‌ریزد از برگم سکوت این جهان قرآن و من هم حرفِ ناخواناستم نور می‌بارد ولی من نقطه‌ای کورم، دریغ ماه می‌تابد ولی من طفلِ نابیناستم دلخوشم با رنگِ دنیا گرچه مویم شد سپید پیرِ کودک‌ْمسلکم، بازیچهٔ دنیاستم شامِ دریا بود، در دل عزمِ ساحل داشتم آه! گم کردم در آن شب، آنچه را می‌خواستم @moayedialiqom
از خاطرم گذشت که نیمایی راه بی‌پایان را دکلمه کنم. چنان کردم و اینک ارسالش می‌کنم تا اگر حال و مجالی دست داد، به گوشِ تن و جان بنوازیدش👇👇
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارها به رفیقانِ اهل هنر عرض کرده‌ام که در آثار هنری، پیامهای اخلاقی و دینی و سیاسی و... را به شکل پشت‌وانتی در چشم و حلق مخاطب فرو نبرید! هنر عرصهٔ رمزآلودِ استعاره‌هاست؛ هنر عرصهٔ به فریاد برخاستن نیست‌؛ عرصهٔ به تأمّل نشستن است. اینک بنشینیم و این سکانس/قطعهٔ ۲۴ ثانیه‌ای از فیلمِ 1917 را ببینیم و حظ ببریم و بیندیشیم که کارگردانِ هنرمند چگونه چنین قطعهٔ ضد جنگی سروده است! در این سکانس، که در آن از شعارهای بلندبالا و دیالوگ‌های گوش‌کرکُن خبری نیست، سربازی بر خلاف جریانِ سیل می‌دَود و بارها بر زمین می‌افتد و دوباره برمی‌خیزد. جنگْ سیلِ ویرانگر است و سربازْ قهرمانی که سیل را می‌شکافد. آری، گاهی می‌بایست ساز مخالف نواخت و آهنگ تازه‌ای ساخت‌؛ امّا چنین مسیری، زمین‌خوردن دارد و برخاستن و دَویدن می‌طلبد. حماسی و شاعرانه نیست؟ مؤیدی
وقتی دل به معشوقی می‌سپاری، بهشتت نگاهِ اوست. دیگر به عذاب و کباب نمی‌اندیشی‌؛ فقط دل‌نگرانی که مبادا او چشم بگرداند و بهشتت را جهنّم کند. خلاصه، روزگار عاشقی روزگار رها شدن از درجات بهشت و درکات جهنّم است.
چندی پیش، در شاهرودِ پر ستاره، روز و شبی بر خوانِ منوّر یکی از یارانِ راه خوشه‌چین بودم. مجالی دست داد و یارِ بی‌قرارْ منِ ناخوش و ناچیز را به بارگاه شیخ ابوالحسن خرقانی و بایزید بسطامی رساند. اوقات خوشی بود. بایزید بسطامی همو که عطّار نیشابوری در وصفش گفت: پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت. ما طفلانِ کوچه پس کوچه‌های غفلت و مرگ چه می‌دانیم که چه رودی و چه رازی در واژهٔ «پیوسته» جاریست! هرچه هست در آن واژه پنهان است و گرنه هر بی سر و پایی چون مؤیدی راه مجاهدهٔ نافرجام و مشاهدهٔ ناتمام را از بر است. بگذار بگذرم... در بارگاه بایزید، بنایی دیدم که آجرهای کهنه و مبنایی تازه داشت (تصویر بالا مربوط به قدمگاه و آرامگاه اوست). کهنگی آجرها به کهنگی شراب می‌مانست که هرچه کهن‌تر خوش‌تر و گواراتر. پیش از آنکه مؤذّن قیام کند و اذان سر دهد، صدای الله اکبر از هر آجر و کتیبه به گوشِ جان می‌رسید. نمی‌دانم که ابوسعید ابوالخیر چه در قامت بایزید می‌دید که می‌فرمود: هژده هزار عالم از بایزید پر می‌بینم و بایزید در میانه نبینم... بارگاه ابوالحسن خرقانی نیز جهان دیگری بود. سراپا یاد بود و برگ و آب. در مقبره‌اش جمله‌ای منصوب بود منسوب به او که: هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ چه آنکس که به درگاه خدا به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد. این جهان‌بینیِ ژرف امروزه چه کیمیایی است! هر که اینگونه بیندیشد، یک گام یا شاید هزار گام به ذات الهی خویش نزدیک شده است. امید که روزی ذات بی‌مقدارِ من و ما برخیزد و ذات او بر کرسی نشیند.
محــــــــــــــــــــــــــــــــرّم: صبح بود و سیبِ سرخِ زندگی در بیابانِ جهان بَر داده بود سیب بود و کعبه‌ای در سینه داشت دور گلبرگش پر از سجّاده بود عطر پر نورش هوا را تازه کرد عقل انسان از شمیمش مست بود نور سبزش تا خدایِ نور رفت هر چه بالا در کنارش پست بود ظهر بود و ناگهان پیدا شدند کودکانِ جاهلی با تیر و سنگ سیب خونین روی خاک افتاد و آه لاله روئید از مزارش رنگ رنگ تا زمانِ انتقامِ سیب سرخ ابرها و چشم‌هامان اشکبار خستگانِ شامِ تاریکیم ما صبح روز بعد را چشم‌انتظار
مثنویِ «ای دل»: خبر رسیده که مردی غریب منتظر است محرّم آمده ای دل! حبیب منتظر است خوشا دلی که خطر کرد و ساخت فردا را دلی که سوخت امان‌نامه‌های دنیا را تو رامِ مِهر حسینی نه قهرِ ابن زیاد تو اهلِ شهرِ حسینی نه شهرِ ابن زیاد به خواب می بَرَد آخر تو را صدایِ شُرَیح مباز فجر خدا را به لای لایِ شُرَیح بگو که دست نیالوده‌ای به خونِ شهید مگو که رفته‌ای از خیمه‌ات به کاخ یزید به سوی سفره‌ی خولی مرو که ملعون است امیدِ نان به تنورش مبند، در خون است هنوز تشنه‌ی مُلکی، سراب می‌بینی هنوز گندمِ ری را به خواب می‌بینی بیا و رحم کن ای دل! به سرپناهِ خودت بیا و شعله میفکن به خیمه‌گاهِ خودت به ظرف آب چه حاجت؟ شرابِ ناب که هست فراتِ اشک که هست و گلابِ ناب که هست بهشت را بنگر، عطر سیب منتظر است چرا نشسته‌ای ای دل؟ حبیب منتظر است @moayedialiqom
می‌گویند: «انسان ابدی است»! این یعنی ما تا ابد هستیم و در حرکتیم! سرگیجه می‌گیرم. تا ابد چه کنم؟ چگونه تصوّر کنم که این راه پایانی ندارد؟ چگونه بپذیرم که من تا ابد در حرکتم؛ تا ابد بی قرار! مبادا که در یک دایره گیر افتاده‌ باشم؟ مبادا که زندگی‌ام پر از تصاویر تکراری باشد؟ این چه مهملاتی است؟ آیا راه فراری هست؟ چگونه قرار بیابم؟ خسته‌ام... شاید راهش این است که دیگر «من» نباشم...«او» باشد.