کم کم تمام خانه ام را می فروشم
مرغی رهایم لانه ام را می فروشم
من راهی زیباترین شهر فرنگم
زیبایی کاشانه ام را می فروشم
هرکس که بغضی در گلو دارد بیاید
قبل از پریدن شانه ام را می فروشم
ای آنکه موی چانه ات کم پشت مانده
موهای دور چانه ام را می فروشم
باید به فکر مستمندان نیز باشم
یارانه ی ماهانه ام را می فروشم
همسایه ام جاسوس غربی هاست، نامرد
همسایه ی بیگانه ام را می فروشم
من راهی زیباترین شهر فرنگم
من راهی ام پس خانه ام را می فروشم
#طنز
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
پاییزم ای بهار خداحافظی مکن
برگرد و گل بکار خداحافظی مکن
بنگر به سوت و کوریِ این خانه، این مزار
با خفته در مزار خداحافظی مکن
چون عمرِ بازنامده ام بی وفا مباش
چون مردِ سربدار خداحافظی مکن
زین خارِ بدسرشت، ازین بید بی قرار
ای سرو باوقار خداحافظی مکن
اکنون که می روی برو اما تو را به عشق
با چشم اشکبار خداحافظی مکن...
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
روزی دوستی از من پرسید که، چرا از جمع دوستان کناره گرفته ای؟ پاسخ دادم:
به کُنجی می خَزم تا در چنین رنجوریِ زردی
مبادا روی دوشِ دوستان بار گران باشم...
#تک_بیت
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
چندی پیش، بین دوستان شاعر بودیم که در باب شعری نو (نیمایی) از بنده ی حقیر بحثی درگرفت. عده ای از دوستانِ خبره در لفظ پردازی و خیال سازی، معتقد بودند که شعر "گامهای خیس باران" در دو فراز یا مصرع پایانی ایراد وزنی دارد! (برخلاف باور عموم که شعر نو یا نیمایی را بی بهره از وزن می دانند، این نوع شعر صاحب وزن است اما در کوتاهی و بلندی مصرع ها و همچنین در پردازش قافیه، جناب نیما یوشیج از بند آزادش کرده و این ساختارشکنیِ نیما، سالهاست که مورد قبول شارعان پارسی زبان واقع شده است). من که در آن هنگامه دست و پا گم کرده بودم و مثل ابر پاییز، عرق می ریختم، با اصرار دوستان بر اینکه شعر وزناً اخلال دارد، کم کمک در این باب مردد شدم و عن قریب بود که به این باور برسم که این نیمایی هذیانی بیش نبوده! و به مزاح دوست شاعرم که گه گاه با هم نمکی می ریزیم ایمان بیاورم که، «مؤیدی این شعر را پای منقل سروده!!!». چندی بعد، در خانه ی یکی از دوستان شاعر، به محضر یکی از استادان مطرح شعر قم رسیدیم و فی المجلس نیمایی را خواندم. استاد هم قاطعانه به سلامت وزن شعر رأی مثبت داد و من نفسی راحت کشیدم! اما آن نیمایی:
صدای گامهای خیسِ باران، صبح پاییزی،
میان پچ پچ آرام چندین برگ زردِ بر فراز شاخه ها خندان،
من و آن کس که می داند،
کنار دستِ خون گرمِ بخاری مان،
کمی نیمایی از سهراب و قدری چامه از فردوسی و حافظ،
کنارم جلدی از "أسفار" آن صدرای آواره،
به پاس سرخیِ چای دمادم، او و من لبخند ده باره...
الا ای حکم فرمایان که در چنگال پولادینتان مومِ زمین است،
تمام آنچه از دنیایتان می خواهم این است...
#نیمایی
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
یک دوبیتی عاشقانه:
هنوز ای آشنا یک رنگی یا نه؟!
برای عشقمان می جنگی یا نه؟!
من این سوی جهان دلتنگم آری
تو آن سوی جهان دلتنگی یا نه؟!
#دوبیتی
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
چندی پیش، به پاس رفاقت ازلی و ابدی ام با فیلسوف و شاعرِ جوان، جناب مصطفی شمس (متخلص به "عنقا") و صاحب امتیاز انتشارات «هولدرین» (نام شاعریست بنام از دیار آلمان)، دو بیت کم ارزش به عنوان هدیه برایش سرودم؛ بس که در جلسات دونفره مان، از استماع اشعارش حظ برده بودم. اما آن دو بیت:
سلام من به سرانگشت خالق الصُوَرت
به چشم رنگ فشانت، دهان پر گهرت
پرندگیست کنارت نشستن ای شاعر!
خوشا به اوج عروجت، خوشا به بال و پرت
مصطفای عزیز هم با همان لطف همیشگی اش نسبت به من، با پاسخش مرا نواخت. دو بیت او:
سلام! چشمه ی آیینه جاری از هنرت
و توتیای غزالان غبار بام و درت
شراب و شهد مجو از شرنگ چامه ی من
خوشا کلام تو آن شاخسار نیشکرت
درودها بر او...
#علی_مؤیدی
#مصطفی_شمس
@moayedialiqom
در گذشته ای نه چندان دور، در دور و اطراف ما جشنواره ای به اصطلاح "بین المللی" برگزار کردند که در حقیقت محفلی بود برای دیدار و خوش و بش اهالی شعر. با نشست ها و گعده های صمیمیِ قبل و بعدش، می توان گفت مبارک اتفاقی بود. در اختتامیه اما، اتفاقی نادر همه را خشکاند! از بس در بوق و کَرنا کرده بودند که فلانی و بهمانی از فلان بیت و بهمان برنامه و بیسار اداره در این اجلاس حضور دارند که مردم کوچه و بازار از اصناف و کسبه و اهالی محل گرفته تا مسئولین شهرداری و نمایندگان مجلس و... همگی گسیل شده بودند که جلسه را دریابند. این شد که سالن اجلاس در دقایق ابتدایی تا گلوگاه پُر شد!!! و من و چند تن از شعرای پاپَتی پشت در ماندیم! با دو چشم علیلم دیدم که شخصی در حین اعتراض به کمبودِ جا برگشت و پرسید: «حالا جلسه در مورد چی هست؟!». من در آن هنگامه، دست از پا درازتر پشت در نشسته بودم که شعری در روانم رویید. شعر را تا به درِ خانه رسیدن ادامه دادم و به پایانش بُردم. اما آن شعر:
در و دروازه را بستند پشتِ در من و نیما
من و شعر دری با هم من و پروین و مولانا
همه پشتِ دریم امشب، به حالی دیگریم امشب
شرابی می خَریم امشب، که خوش باشیم تا فردا
به گردِ آتشی روشن، به دور از دیو و اهریمن
در این پر گل ترین گلشن، شبِ شعریست بی همتا
الا ای مردم شهری که در چنگال دیوار است
قفس آزاده را عار است، ننگ است ای برادرها
درِ و دروازه ی شهرِ هنر بفروش ها امشب
برومان بسته است ای کاش فردا بسته تر بادا
"با پوزش از تمام زحمت کشان عرصه ی هنر"
#غزل
#طنز
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
دوستان اهل نظر می توانند، نظرات سازنده ی خود را با این کمترین در میان بگذارند.
سپاس فراوان
آی دیِ من:
@shahriar_sangestan
یک غزل طنز :
ژولیده می بینم درختانِ سرت را
باید یکی جارو کند دور و بَرت را
بوی نفسهایت چرا دودی ست، ای وای
بگذار تا یک شب ببینم مادرت را!
یک دست را در جیبمان کردی، نگفتی
اسرار ناپیدای دست دیگرت را
گاهی برایم بلبلی آوازخوانی
گاهی برویم می گُشایی عرعرت را
اینجا پر است از مردی و نامردی انگار
بگشوده ای بر هر کس و ناکس درت را
تن پوشِ نارنجی به تن می آیم ای شهر
باید بشویم بند بند پیکرت را
#غزل
#طنز
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
یک غزل عاشقانه ی قدیمی:
امشب چه دلگیرم من از سرمای این ماه
نامھربانی ھای بی معنای این ماه
می لرزم و دندان به ھم می سایم انگار
پایان نمی یابد شب یلدای این ماه
بر زخم بی درمان نمک می پاشد این سوز
آه از نمک نشناسیِ شب ھای این ماه
بی زارم از دنیای بی باران و ابری
بیگانه ام بیگانه با دنیای این ماه
دل کندم از گرمای تو، خورشید فردا
دیگر نمی بینم تو را ھمتای این ماه
خود را نشانم داد و سردی کرد و افسوس...
من ماندم و سرمای تن فرسای این ماه
این شب گذشت از من ولی دردش...بماند
می ترسم از فردا و پس فردای این ماه
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom